انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 124:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۲۱۸

آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۱۹

کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۰

دلم خیال تو را ره نمای می‌داند
جز این طریق ندانم خدای می‌داند

ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم
اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر
به چشم‌های کش دلربای می‌داند

بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت
کجا رود که هم آن جای جای می‌داند

به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو های های می‌داند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۱

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند

نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند

تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند

هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۲

حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند

ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند

حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند

عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند

پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند

هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند

سعدی شوریده بی‌قرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند

شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۳

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند
من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را
بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۴

گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند
بلبلان را در سماع آورده‌اند

ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس برده‌اند

جرعه‌ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بی هوشانه در می‌کرده‌اند

ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده‌اند

آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده‌اند

خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده‌اند

زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده‌اند

تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزرده‌اند

عاشقان را کشته می‌بینند خلق
بشنو از سعدی که جان پرورده‌اند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۵

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند

پندارم آهوان تتارند مشک ریز
لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند

رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند

آب حیات در لب اینان به ظن من
کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند

دست گدا به سیب زنخدان این گروه
نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند

گل برچنند روز به روز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند

عذر است هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند

این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند

آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند
وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند

بر استوای قامتشان گویی ابروان
بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند

با قامت بلند صنوبرخرامشان
سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند

سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند

ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد
کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند

دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند

در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند

با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند

هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق
نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند

زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند

گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل
پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند

نادر گرفت دامن سودای وصلشان
دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند

بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۶

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد
علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری
جواب داد که آزادگان تهی دستند

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۲۷


آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند

بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند

تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 23 از 124:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA