انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 124:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۲۶۸

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۶۹

آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۰

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۱

بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود

خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود

آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود

ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج
پایت ضرورتست که در مهلکی شود

سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۲

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۳

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید

هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ

گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید

مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو دید

آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید

جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید

آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید

تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۴

چه سروست آن که بالا می‌نماید
عنان از دست دل‌ها می‌رباید

که زاد این صورت منظور محبوب
از این صورت ندانم تا چه زاید

اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید

کس اندر عهد ما مانند وی نیست
ولی ترسم به عهد ما نپاید

فراغت زان طرف چندان که خواهی
وزین جانب محبت می‌فزاید

حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید

درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید

مرا پای گریز از دست او نیست
اگر می‌بنددم ور می‌گشاید

رها کن تا بیفتد ناتوانی
که با سرپنجگان زور آزماید

نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
ولیکن چون مراد اوست شاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۵

نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید

پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید

رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو می‌نماید

سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید

غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید

که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید

سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید

چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید

که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدیست شاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۶

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید

ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن
که او به گوشه چشم التفات فرماید

بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید

امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید

نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز
که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید

به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید

کنند هر کسی از حضرتت تمنایی
خلاف همت من کز توام تو می‌باید

شکر به دست ترش روی خادمم مفرست
و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید

تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید

من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید

نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید

در سرای در این شهر اگر کسی خواهد
که روی خوب نبیند به گل برانداید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۷

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 28 از 124:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA