انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 124:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۲۷۸


سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید

در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید

چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید

هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید

گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید

حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید
با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید

سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید

ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید

بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید

ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید

گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۷۹

فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید

نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید

مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید

پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید

توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۰

مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید

مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید

چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی
تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب برآید ستاره ننماید

ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید
که شرم داشت که خورشید را بیاراید

به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید

نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید

دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت
دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید

چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید

گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۱

امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید

به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید

گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید

گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت
و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید

ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را
چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید

هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی
ندانم آیت رحمت به طالع که برآید

ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۲

مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید

گلی به دست من آید چو روی تو هیهات
هزار سال دگر گر چنین بهار آید

خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید

طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت
که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید

فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید

دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید

پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید

ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید

چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید

بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۳

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۴

به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست
که گر ببیند زندیق در نماز آید

بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی
که هر دم از در او چون تویی فراز آید

ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید

بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید

خروشم از تف سینست و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید

به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۵

کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید

گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست
پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جانباز آید

من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر
کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید

اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست
بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید

هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب منست از همه ممتاز آید

گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی
هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۶

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفتست که با قالب مشتاق آید

همه شب‌های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم
پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید

دیگری گر همه احسان کند از من بخلست
وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید

سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید

بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش
همچنانست که آتش که به حراق آید

گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۷

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا
نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 29 از 124:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA