انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 124:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۲۸۸

که برگذشت که بوی عبیر می‌آید
که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید

نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید

ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند
که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید

همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید
نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید

جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط
که خارهای مغیلان حریر می‌آید

نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو
که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

هزار جامه معنی که من براندازم
به قامتی که تو داری قصیر می‌آید

به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت
که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۸۹

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۰

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید
مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمی‌آید

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید

گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید

چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید

به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۱

آنک از جنت فردوس یکی می‌آید
اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید

هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب
بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید

تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او
نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید

سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۲

شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید

بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید

از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید

سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید

امروز روی یار بسی خوبتر از دیست
امسال کار من بتر از پار بنگرید

در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید

گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید

آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید

گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید

چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید

آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید

دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۳

آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر

هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر

گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر
آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر

تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا
حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر

باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر

قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه
ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر

بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر

یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر

کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر

قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی
دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر

گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر

فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر

دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر

لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع
عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر

آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر

یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی
یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر

دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر

بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی
قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر

گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۴

آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار

خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار

ما کلبه زهد برگرفتیم
سجاده که می‌برد به خمار

یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه سترپوش زنار

برخیز که چشم‌های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار

وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده‌ای به یک بار

یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار

نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار

هم زخم تو به چو می‌خورم زخم
هم بار تو به چو می‌کشم بار

من پیش نهاده‌ام که در خون
برگردم و برنگردم از یار

گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

ما یوسف خود نمی‌فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۵

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار

سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۶

دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار

آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر

دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۲۹۷

زنده کدامست بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار

عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار

سر که به کشتن بنهی پیش دوست
به که بگشتن بنهی در دیار

ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار

شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ
کوه احد گر تو نهی نیست بار

بندی مهر تو نیابد خلاص
غرقه عشق تو نبیند کنار

درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار

در دلم آرام تصور مکن
وز مژه‌ام خواب توقع مدار

گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار

بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار

دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار

سعدی اگر زخم خوری غم مخور
فخر بود داغ خداوندگار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 30 از 124:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA