انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 124:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۳۰۸

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر

گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای
شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر

گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر

ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر

چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر

بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر

گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر

بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذیر

آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۰۹

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۰


ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز

لازمست آن که دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز

ای به عشق درخت بالایت
مرغ جان رمیده در پرواز

آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در به روی فراز

بخورم گر ز دست توست نبید
نکنم گر خلاف توست نماز

گر بگریم چو شمع معذورم
کس نگوید در آتشم مگداز

می‌نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز

آب و آتش خلاف یک دگرند
نشنیدیم عشق و صبر انباز

هر که دیدار دوست می‌طلبد
دوستی را حقیقتست و مجاز

آرزومند کعبه را شرطست
که تحمل کند نشیب و فراز

سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۱


متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق می‌بیند
تا هم اول نمی‌کند آغاز

جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو دیده باز

زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز

مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز

محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز

پارسایی که خمر عشق چشید
خانه گو با معاشران پرداز

هر که را با گل آشنایی بود
گو برو با جفای خار بساز

سپرت می‌بباید افکندن
ای که دل می‌دهی به تیرانداز

هر چه بینی ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز

دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز

هیچ بلبل نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز

هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۲

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام
چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز

اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز

شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز

دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنایی باز

تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت
که دل نماند در این شهر تا ربایی باز

عوام خلق ملامت کنند صوفی را
کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز

اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
به عمر خود نبری نام پارسایی باز

گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند
برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۳

برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۴


مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز

ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علی رغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود
نمی‌دانست سعدی قدر این روز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۵


پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز

شاهد بخوان و شمع بیفروز و می‌بنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز

امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز

من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز

فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز

تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجاز

سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۶

ساقی سیمتن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه
پس بگردان شراب شهدآمیز

کابر آزاد و باد نوروزی
درفشان می‌کنند و عنبربیز

جهد کردیم تا نیالاید
به خرابات دامن پرهیز

دست بالای عشق زور آورد
معرفت را نماند جای ستیز

گفتم ای عقل زورمند چرا
برگرفتی ز عشق راه گریز

گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز

شاهدان می‌کنند خانه زهد
مطربان می‌زنند راه حجاز

توبه را تلخ می‌کند در حلق
یار شیرین زبان شورانگیز

سعدیا هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز

دشمنان را به حال خود بگذار
تا قیامت کنند و رستاخیز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۱۷

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند
او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 32 از 124:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA