انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 124:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۳۲۸

رها نمی‌کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش

عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار
بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

در این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۲۹

خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۰

زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودست شیر پستانش

باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش

ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش

چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش

چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۱

هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش

چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش

ناگزیرست یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش

وان که در بحر قلزمست غریق
چه تفاوت کند ز بارانش

گل به غایت رسید بگذارید
تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند به بطلانش

هر که را نوبتی زدند این تیر
در جراحت بماند پیکانش

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل
که ندانند درد پنهانش

سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش

نرود هوشمند در آبی
تا نبیند نخست پایانش

سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۲

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۳

خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم
نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۴

قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد
بر او گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۵

یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نکوگویان نصیحت می‌کنندم
ز من فریاد می‌آید که خاموش

ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش

مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

نشانی زان پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش

نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می‌آورد جوش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش

مرا در خاک راه دوست بگذار
بر او گو دشمن اندر خون من کوش

نه یاری سست پیمانست سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۶


رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۳۷

گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی‌دل ننشیند خموش

مطرب اگر پرده از این رهزند
بازنیایند حریفان به هوش

ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش

زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش

از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفته‌ست دوش

حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود
بار گرانست کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او
می‌شنود تا به قیامت خروش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 34 از 124:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA