انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 124:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۳۴۸

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانعست و نه حائل

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل

دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۴۹

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۰

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول

مرا گناه خودست ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول

ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد
که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول

طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول

نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۱

نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول

شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره می‌زند مأمول

خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول

بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول

چنان تصور معشوق در خیال منست
که دیگرم متصور نمی‌شود معقول

حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدست که فرمان عامل معزول

شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه درویش پادشه به نزول

بر آن سماط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول

به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول

مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول

مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول

درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۲

جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۳

رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم

نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم

تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم

و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمی‌دارم مسلم

حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم

گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم

بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۴

وقت‌ها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم

اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم

ما به مسکینی سلاح انداختیم
لا تحلوا قتل من القی السلم

یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم

گر نکردستی به خونم پنجه تیز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم

قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم

گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم
لا ابالی ان دعالی او شتم

یا قضیب البان ما هذا لوقوف
گر خلاف سرو می‌خواهی بچم

عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم

خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم

در ازل رفتست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم

بذل روحی فیک امر هین
خود چه باشد در کف حاتم درم

بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم

شنعه العذال عندی لم تفد
کز ازل بر من کشیدند این رقم

گر بنالم وقتی از زخمی قدیم
لا تلومونی فجرحی ما التحم

ان ترد محو البرایا فانکشف
تا وجود خلق ریزی در عدم

عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم

انت فی قلبی الم تعلم به
کز نصیحت کن نمی‌بیند الم

سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۵

انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام

تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام

دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام

مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام

ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنه است اندرون من چو دام

ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام

تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام

طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام

ناله بلبل به مستی خوشترست
ساتکینی ساتکینی ای غلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۳۵۶

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید
که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام

تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام

در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل۳۵۷
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
تو میتونی به هر چیزی که میخوای برسی؛بشرطی که فکرتو روش بکار بندازی
__________________________
بی ثمرترین روز روزی است ک نخندیده باشی
     
  ویرایش شده توسط: mahdi1367111   
صفحه  صفحه 36 از 124:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA