انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 124:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
غـــزل ۵۳۹

مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۰

آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام گویی به محراب اندری
دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد
گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری
هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند
در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۱

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۲

ای که بر دوستان همی‌گذری
تا به هر غمزه‌ای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته می‌نگری
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری
هیچم اندر نظر نمی‌آید
تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی‌خبری
حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می‌کنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیده‌ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
پرده داری بر آستانه عشق
می‌کند عقل و گریه پرده دری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگانست یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۳

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۴

جور بر من می‌پسندد دلبری
زور با من می‌کند زورآوری
بار خصمی می‌کشم کز جور او
می‌نشاید رفت پیش داوری
عقل بیچارست در زندان عشق
چون مسلمانی به دست کافری
بارها گفتم بگریم پیش خلق
تا مگر بر من ببخشد خاطری
بازگویم پادشاهی را چه غم
گر به خیلش دربمیرد چاکری
ای که صبر از من طمع داری و هوش
بار سنگین می‌نهی بر لاغری
زان چه در پای عزیزان افکنند
ما سری داریم اگر داری سری
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
در سراپای تو حیران مانده‌ام
در نمی‌باید به حسنت زیوری
این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۵

خانه صاحب نظران می‌بری
پرده پرهیزکنان می‌دری
گر تو پری چهره نپوشی نقاب
توبه صوفی به زیان آوری
این چه وجودست نمی‌دانمت
آدمیی یا ملکی یا پری
گر همه سرمایه زیان می‌کند
سود بود دیدن آن مشتری
نسخه این روی به نقاش بر
تا بکند توبه ز صورتگری
با تترت حاجت شمشیر نیست
حمله همی‌آری و دل می‌بری
گر تو در آیینه تأمل کنی
صورت خود باز به ما ننگری
خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادی که تو شیرینتری
گر دری از خلق ببندم به روی
بر تو نبندم که به خاطر دری
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود چون به سرش بگذری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۶

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۷

دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی
دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غـــزل ۵۴۸

دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری
من ندیدم به راستی همه عمر
گر تو دیدی به سر بر قمری
یا شنیدی که در وجود آمد
آفتابی ز مادر و پدری
گفتم از وی نظر بپوشانم
تا نیفتم به دیده در خطری
چاره صبرست و احتمال فراق
چون کفایت نمی‌کند نظری
می‌خرامید و زیر لب می‌گفت
عاقل از فتنه می‌کند حذری
سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 54 از 124:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA