انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 124:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
غزل شماره۴۸:

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۴۹:

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۰:

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۱:

آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست

نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست

لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۲:

آن ماه دوهفته در نقابست
یا حوری دست در خضابست

وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتابست

سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به درمبر جفا را

بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آبست

تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که می‌کنی نکویی

فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطابست

ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی

گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آبست

صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خرابست

ای شهره شهر و فتنه خیل
فی منظرک النهار و اللیل

هر کو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دوابست

ای داروی دلپذیر دردم
اقرار به بندگیت کردم

دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صوابست

گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم

گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثوابست

ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو

بستان و بده بگوی و بشنو
شب‌های چنین نه وقت خوابست

امشب شب خلوتست تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز

شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتابست

ساقی قدحی قلندری وار
درده به معاشران هشیار

دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست

بادست غرور زندگانی
برقست لوامع جوانی

دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتابست

این گرسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی‌شود ز مردم

ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیابست

سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی

ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می‌روی سرابست
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شماره۵۳:

دیدار تو حل مشکلاتست
صبر از تو خلاف ممکناتست

دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذاتست

لب‌های تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمه حیاتست

بر کوزه آب نه دهانت
بردار که کوزه نباتست

ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزاتست

زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیباتست

چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلاتست

عهد تو و توبه من از عشق
می‌بینم و هر دو بی‌ثباتست

آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکاتست

چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فراتست

سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجاتست
     
  
زن

 
غزل شماره۵۴:

سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
روی تو بازار آفتاب شکستست

شمع فلک با هزار مشعل انجم
پیش وجودت چراغ باز نشستست

توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشم‌های تو مستست

این همه زورآوری و مردی و شیری
مرد ندانم که از کمند تو جستست

این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست
وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست

دیده به دل می‌برد حکایت مجنون
دیده ندارد که دل به مهر نبستست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پیش کسی گو کش اختیار به دستست

با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هر که ندارد دواب نفس پرستست

منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبستست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۵:

مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست

فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالتست

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب
ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست

زین در کجا رویم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بریزد حوالتست

گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل
سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست

ما را دگر معامله با هیچ کس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست

از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالتست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۶:

ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست

گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار
زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت
نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۷:

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای
کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی
سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 124:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA