انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 124:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
باب چهارم : در فواید خاموشی

حکایت شمارهٔ ۱: یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی‌آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند .

حکایت شمارهٔ ۲: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه .

حکایت شمارهٔ ۳: جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم .

حکایت شمارهٔ ۴: عالمی‌معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمی‌شنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید .

حکایت شمارهٔ ۵: جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی‌کرد گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدین جا نرسیدی .

حکایت شمارهٔ ۶: سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده‌اند به حکم آن که بر سر جمع سالی سخن گفتی لفظی مکرّر نکردی وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی وز جمله آداب ندماء ملوک یکی این است .

حکایت شمارهٔ ۷: یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

حکایت شمارهٔ ۸: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همی‌پرسید .

حکایت شمارهٔ ۹: در عقد بیع سرایی متردّد بودم، جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم بجز آن که تو همسایه منی .

حکایت شمارهٔ ۱۰: یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی .

حکایت شمارهٔ ۱۱: منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت .

حکایت شمارهٔ ۱۲: خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت اِنَّ انکر الاصوات لصوت الحمیر در شأن او.

حکایت شمارهٔ ۱۳: یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام ترا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی .

حکایت شمارهٔ ۱۴: ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند صاحب دلی برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدای مخوان .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب پنجم : در عشق و جوانی

حکایت شمارهٔ ۱: حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید .

حکایت شمارهٔ ۲: گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست .

حکایت شمارهٔ ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامتکشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی .

حکایت شمارهٔ ۴: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه لقمه‌ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. باری به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر .

حکایت شمارهٔ ۵: یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی .

حکایت شمارهٔ ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد .

حکایت شمارهٔ ۷: یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی .

حکایت شمارهٔ ۸: یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم .

حکایت شمارهٔ ۹: دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری به لطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست، با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتن .

حکایت شمارهٔ ۱۰: در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب سوم : در فضیلت قناعت

حکایت شمارهٔ ۱۱: یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ما تَقولُ فی المُرْدِ گفت لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُ هُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ یعنی چندان که خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کند و سختی چون سخت و درشت چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند .

حکایت شمارهٔ ۱۲: یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند .

حکایت شمارهٔ ۱۳: طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین .

حکایت شمارهٔ ۱۴: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی‌گفتند .

حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش .

حکایت شمارهٔ ۱۶: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم .

حکایت شمارهٔ ۱۷: سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند .

حکایت شمارهٔ ۱۸: خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد .

حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده به فرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت .

حکایت شمارهٔ ۲۰: قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب ششم : در ضعف و پیری

حکایت شمارهٔ ۱: با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت .

حکایت شمارهٔ ۲: پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان .

حکایت شمارهٔ ۳: مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی .

حکایت شمارهٔ ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن .

حکایت شمارهٔ ۵: جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم .

حکایت شمارهٔ ۶: وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی .

حکایت شمارهٔ ۷: توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور .

حکایت شمارهٔ ۸: پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد .

حکایت شمارهٔ ۹: به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
باب هفتم : در تأثیر تربیت

حکایت شمارهٔ ۱: یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد .

حکایت شمارهٔ ۲: حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند .

حکایت شمارهٔ ۳: یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد .

حکایت شمارهٔ ۴: معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی .

حکایت شمارهٔ ۵: پارسا زاده‌ای را نعمت بی کران از ترکه عمان به دست افتاد فسق و فجور آغاز کرد مبذّری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد .

حکایت شمارهٔ ۶: پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند تست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف .

حکایت شمارهٔ ۷: یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی‌گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمی زاد به روزیست اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی .

حکایت شمارهٔ ۸: اعرابیی را دیدم که پسر را همی‌گفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبتَ یعنی ترا خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست .

حکایت شمارهٔ ۹: در تصانیف حکما آروده‌اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوست‌ها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همی‌گفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده‌اند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب .

حکایت شمارهٔ ۱۰: فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزّوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند به زندان شحنه دَرست. سبب پرسیدم کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. گفتم این بلا را به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است .

حکایت شمارهٔ ۱۱: طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد .

حکایت شمارهٔ ۱۲: سالی نزاعی در پیادگان حجیچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت یاللعجب پیاده عاج چو عرضه شطرنج به سر می‌برد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند .

حکایت شمارهٔ ۱۳: هندوی نفط اندازی همی‌آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست بازی نه این است .

حکایت شمارهٔ ۱۴: مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد .

حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جای‌ها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همی‌نویسند این بیت کفایتست .

حکایت شمارهٔ ۱۶: پارسایی بر یکی از خداوندن نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی‌کرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری .

حکایت شمارهٔ ۱۷: سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی .

حکایت شمارهٔ ۱۸: توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخامانداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد .

حکایت شمارهٔ ۱۹: بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۱: مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چست گفت نیک بخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .

بخش ۲: موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که اَحْسَن کما اَحسنَ اللهُ الیکنشنید و عاقبتش شنیدی .

بخش ۳: دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد .

بخش ۴: علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن .

بخش ۵: عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است .

بخش ۶: ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان .

بخش ۷: رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان .

بخش ۸: خامشی به که ضمیر دل خویش .

بخش ۹: امروز بکش چو می‌توان کشت .

بخش ۱۰: سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی .

بخش ۱۱: بشوی ای خردمند از آن دوست دست .

بخش ۱۲: چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید .

بخش ۱۳: تا کار بزر بر می‌آید جان در خطر افکندن نشاید .

بخش ۱۴: بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید .

بخش ۱۵: پسندیده است بخشایش ولیکن .

بخش ۱۶: نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صوابست .

بخش ۱۷: خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند .

بخش ۱۸: دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم .

بخش ۱۹: پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد .

بخش ۲۰: در خاک بیلقان برسیدم به عابدی، گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ادامه باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۲۱: بدخوی در دست دشمنی گرفتارست که هر کجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد .

بخش ۲۲: چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن .

بخش ۲۳: سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی .

بخش ۲۴: خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد .

بخش ۲۵: بسیج سخن گفتن آنگاه کن .

بخش ۲۶: فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبشدمی فربه نماید .

بخش ۲۷: متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد .

بخش ۲۸: همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال .

بخش ۲۹: ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت .

بخش ۳۰: هر که در حال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند .

بخش ۳۱: هر چه زود بر آید دیر نپاید .

بخش ۳۲: کارها به صبر بر آید و مستعجل به سر در آید .

بخش ۳۳: چون نداری کمال فضل آن به .

بخش ۳۴: مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند .

بخش ۳۵: بس قامت خوش که زیر چادر باشد .

بخش ۳۶: اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی .

بخش ۳۷: نه هر که بصیرت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست .

بخش ۳۸: خویشتن را بزرگ پنداری .

بخش ۳۹: پنجه بر شیر زدن و مشت با شمشیر کار خردمندان نیست .

بخش ۴۰: ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمنست در هلاک خویش .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامه باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۴۱: بر آرند و پیش آمدن نیارند یعنی سفله چون به هنر با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد .

بخش ۴۲: گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق بر گیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس .

بخش ۴۳: مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه .

بخش ۴۴: هر که را دشمن پیشست اگر نکشد دشمن خویشست .

بخش ۴۵: کشتن بندیان تأمل اولی تر است به حکم آن که اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید و گر بی تأمل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد .

بخش ۴۶: نه عجب گر فرو رود نفسش .

بخش ۴۷: خردمندی را که در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه دهل بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند .

بخش ۴۸: جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیسست و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است .

بخش ۴۹: مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی .

بخش ۵۰: عالم اندر میان جاهل را .

بخش ۵۱: دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند .

بخش ۵۲: عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گریز رای. رای بی قوت مکر و فسونست و قوت بی رای جهل و جنون .

بخش ۵۳: جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال، در شهوتی حرام افتاده است .

بخش ۵۴: اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند .

بخش ۵۵: عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم در گذراند که هر دو طرف را زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم .

بخش ۵۶: معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علماء ناخوبتر که علم سلاح جنگ شیطانست و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد .

بخش ۵۷: جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم. دین به دنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند؟ الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان .

بخش ۵۸: شیطان با مخلصان بر نمی‌آید و سلطان با مفلسان .

بخش ۶۰: آنکه در راحت و تنعم زیست .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامه باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۶۱: درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش .

بخش ۶۲: دو چیز محال عقل است خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم .

بخش ۶۳: ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری .

بخش ۶۴: به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد .

بخش ۶۵: صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد .

بخش ۶۶: شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب .

بخش ۶۷: حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می‌دارد .

بخش ۶۸: تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل .

بخش ۶۹: مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن .

بخش ۷۰: دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته .

بخش ۷۱: خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود به لذت تر .

بخش ۷۲: امید عافیت آنگه بود موافق عقل .

بخش ۷۳: هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد .

بخش ۷۴: حکایت بر مزاج مستمع گوی .

بخش ۷۵: هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن .

بخش ۷۶: حلم شتر چنان که معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر درهای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند .

بخش ۷۷: ندهد مرد هوشمند جواب .

بخش ۷۸: ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چونست و نپرسیدی کجاست دانستم از آن احتراز می‌کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد .

بخش ۷۹: وگر نامور شد به قول دروغ .

بخش ۸۰: سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامه باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۸۱: از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید .

بخش ۸۲: گه اندر نعمتی مغرور و غافل .

بخش ۸۳: ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد .

بخش ۸۴: گر به محشر خطاب قهر کند .

بخش ۸۵: نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند .

بخش ۸۷: شب تاریک دوستان خدای .

بخش ۸۸: گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام .

بخش ۸۹: زمین را ز آسمان نثار است و اسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءِ یَتَرشّحُ بما فیه .

بخش ۹۰: حق جل و علا می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد .

بخش ۹۱: هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زبر دستان گرفتارآید .

بخش ۹۲: هزار باره چرا گاه خوشتر از میدان .

بخش ۹۳: فریدون گفت نقاشان چین را .

بخش ۹۴: بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند .

بخش ۹۵: نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر .

بخش ۹۶: شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند .

بخش ۹۷: جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست .

بخش ۹۸: حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان .

بخش ۹۹: کس نبیند بخیل فاضل را .

بخش ۱۰۰: تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 65 از 124:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA