انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 66 از 124:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
●●●●●●●●●▬▬▬▬▬ஜ۩۞بــــــوستــــــان سعــــــــــــــــدی ۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●●●



در نیایش خداوند
باب اول در عدل و تدبیر و رای
باب دوم در احسان
باب سوم در عشق و مستی و شور
باب چهارم در تواضع
باب پنجم در رضا
باب ششم در قناعت
باب هفتم در عالم تربیت
باب هشتم در شکر بر عافیت
باب نهم در توبه و راه صواب
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در نیایش خداوند

✓ سر آغاز
✓ فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
✓ در سبب نظم کتاب
✓ ابوبکر بن سعد بن زنگی
✓ محمد بن سعد بن ابوبکر
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ســرآغـــاز


به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید

خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر

عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت

سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز

نه گردن کشان را بگیرد بفور
نه عذرآوران را براند بجور

وگر خشم گیرد به کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت

دو کونش یکی قطره در بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد بحلم

اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش

وگر بنده چابک نیاید به کار
عزیزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفیقان نباشی شفیق
بفرسنگ بگریزد از تو رفیق

وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری

ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در زرق بر کس نبست

ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

وگر بر جفا پیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟

بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعت جن و انس

پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن‌خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد

مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش

گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل

گر آن است، منشور احسان اوست
وراین است، توقیع فرمان اوست

پس پرده بیند عملهای بد
همو پرده پوشد به آلای خود

بتهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم

وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم

به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر

فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب

بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر

به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس

قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب

زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه

دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده‌ست بر آب صورتگری؟

نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم

از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مهیا کن روزی مار و مور
وگر چند بی‌دست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟

دگر ره به کتم عدم در برد
وزان جا به صحرای محشر برد

جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش

بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک در کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید

که خاصان در این ره فرس رانده‌اند
به لااحصی از تگ فرومانده‌اند

نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن

وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند

یکی باز را دیده بردوخته‌ست
یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست

کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد

بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبرده‌ست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی

تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی

مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند

به پای طلب ره بدان جا بری
وزان جا به بال محبت پری

بدرد یقین پرده‌های خیال
نماند سراپرده الا جلال

دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست

در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت

کسانی کز این راه برگشته‌اند
برفتند بسیار و سرگشته‌اند

خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید

محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام

کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم

امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل

شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر

کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست

یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانهٔ چند ملت بشست

چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم

چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد

به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد

نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد

شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت

چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند

بدو گفت سالار بیت‌الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام

چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند

اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم

نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو

چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری

درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد

نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید

خردمند عثمان شب زنده‌دار
چهارم علی، شاه دلدل سوار

خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه

اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول

چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی

که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل

خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد

بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست

ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت

تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است

چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
در سبب نظم کتاب

در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی

تمتع به هر گوشه‌ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم

چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد

تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم

دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان

بدل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند

مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرین‌تر از قند هست

نه قندی که مردم بصورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند

چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم

یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای

دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس

سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور

چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین

به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت

نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب

به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج

بمانده‌ست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت سر اندر برم

که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلندست در باغ و پست

الا ای هنرمند پاکیزه خوی
هنرمند نشنیده‌ام عیب جوی

قبا گر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان

تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرمای و حشوم بپوش

ننازم به سرمایهٔ فضل خویش
به دریوزه آورده‌ام دست پیش

شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم

تو نیز ار بدی بینیم در سخن
به خلق جهان آفرین کار کن

چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنت بدار

همانا که در پارس انشای من
چو مشک است کم قیمت اندر ختن

چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود

گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان

چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ابوبکر بن سعد بن زنگی

مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود

ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان

که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود

سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان

جهانبان دین پرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر

سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان

گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه

فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق

ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر

نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی

طلبکار خیرست و امیدوار
خدایا امیدی که دارد برآر

کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین

گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست

اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست

نه ذکر جمیلش نهان می‌رود
که صیت کرم در جهان می‌رود

چنویی خردمند فرخ نهاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد

نبینی در ایام او رنجه‌ای
که نالد ز بیداد سرپنجه‌ای

کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه، این ندید

از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است

چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی

همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان

در ایام عدل تو، ای شهریار
ندارد شکایت کس از روزگار

به عهد تو می‌بینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق

هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست

که تا بر فلک ماه و خورشید هست
در این دفترت ذکر جاوید هست

ملوک ار نکو نامی اندوختند
ز پیشینگان سیرت آموختند

تو در سیرت پادشاهی خویش
سبق بردی از پادشاهان پیش

سکندر به دیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ

تو را سد یأجوج کفر از زرست
نه رویین چو دیوار اسکندرست

زبان آوری کاندر این امن و داد
سپاست نگوید زبانش مباد

زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود

برون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب

گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند

فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا، گسترم

جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد

بلند اخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته

غم از گردش روزگارت مباد
وز اندیشه بر دل غبارت مباد

که بر خاطر پادشاهان غمی
پریشان کند خاطر عالمی

دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراگندگی دور باد

تنت باد پیوسته چون دین، درست
بداندیش را دل چو تدبیر، سست

درونت به تایید حق شاد باد
دل و دین و اقلیمت آباد باد

جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسانه‌ست و باد

همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید

نرفت از جهان سعد زنگی بدرد
که چون تو خلف نامبردار کرد

عجب نیست این فرع ازان اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک

خدایا بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار

گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
محمد بن سعد بن ابوبکر

اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت

جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر

به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند

زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار

به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد

زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز

صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در

تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای

نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش

خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش

مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر

غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد

بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار

ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان

زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد

نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟

خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست

بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار

برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید

به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا

تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو

چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان

مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه

بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان

اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه

به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال

چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش

که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی

نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم

تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟

دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز

کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت

زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت

حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین

که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست

یکی گفتش: ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای

چه کردی که درنده رام تو شد
نگین سعادت به نام تو شد؟

بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار

تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

چو حاکم به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود

محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را

ره این است، روی از طریقت متاب
بنه گام و کامی که داری بیاب

نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب اول : در عدل و تدبیر و رای

✓ سر آغاز
✓ حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
✓ گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان
✓ در معنی شفقت بر حال رعیت
✓ حکایت در شناختن دوست و دشمن را
✓ گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم
✓ هم در این معنی
✓ حکایت در معنی شفقت
✓ حکایت اتابک تکله
✓ حکایت ملک روم با دانشمند
✓ حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
✓ گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
✓ حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی
✓ حکایت
✓ اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
✓ حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
✓ صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
✓ حکایت عابد و استخوان پوسیده
✓ گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت آنها
✓ حکایت شحنه مردم آزار
✓ حکایت حجاج یوسف
✓ در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
✓ حکایت در این معنی
✓ گفتار اندر بی‌وفائی دنیا
✓ در تغیر روزگار و انتقال مملکت
✓ حکایت قزل ارسلان با دانشمند
✓ حکایت
✓ حکایت پادشاه غور با روستایی
✓ حکایت مأمون با کنیزک
✓ حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر
✓ حکایت زورآزمای تنگدست
✓ حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد
✓ گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی
✓ گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
✓ گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
✓ گفتار اندر دلداری هنرمندان
✓ گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
✓ گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
✓ گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت اندیشی
✓ گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید
✓ گفتار اندر پوشیدن راز خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ســـرآغـــاز

شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش
اگر جاده‌ای بایدت مستقیم
ره پارسایان امیدست و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی

که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند

وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یک سواره سر خویش گیر

فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
ازان کو نترسد ز داور بترس

دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیش بین این سخن را به غور

رعیت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش زدیدن بخفت

برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد

خرابی کند مرد شمشیر زن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت

ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بانصاف زیست
چو نوبت رسد زین جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش

بدو نیک مردم چو می‌بگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
خدا ترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزگار

بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست

نکو کار پرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید

چه خوش گفت بازارگانی اسیر
چو گردش گرفتند دزدان به تیر
چو مردانگی آید از رهزنان
چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر ببست
کی آن جا دگر هوشمندان روند
چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکو قبول
نکودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند
که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید غریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست

نکودار ضیف و مسافر عزیز
وز آسیبشان بر حذر باش نیز
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
که دشمن توان بود در زی دوست

قدیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن

گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست
شنیدم که شاپور دم در کشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه
نبشت این حکایت به نزدیک شاه
چو بذل تو کردم جوانی خویش
به هنگام پیری مرانم ز پیش

غریبی که پر فتنه باشد سرش
میازار و بیرون کن از کشورش
تو گر خشم بروی نگیری رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست

وگر پارسی باشدش زاد بوم
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین
کز او مردم آیند بیرون چنین
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش
از او بر نیاید دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در ساخت با خاطرش
ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین
که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه را هم‌قلم
نباید فرستاد یک جا بهم
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار

چو دزدان زهم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه

بر آوردن کام امیدوار
به از قید بندی شکستن هزار
نویسنده را گر ستون عمل
بیفتد، نبرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهش می‌زند تا شود دردناک
گهی می‌کند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
وگر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه است

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آن که ماند پس از وی بجای
پل و خانی و خان و مهمان سرای
هر آن کو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید پس مرگش الحمد خواند
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش
همین کام و ناز و طرب داشتند
به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان
یکی رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ایذای کس
وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده
گر آید گنهکاری اندر پناه
نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند
دگر گوش مالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نیاید بکار
درختی خبیث است بیخش برآر

چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش در عقوبت بسی
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 66 از 124:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA