انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 68 از 124:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکایت در معنی شفقت


یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری

به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال

چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق

بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد

فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که می‌گفت و باران دمع
فرو می‌دویدش به عارض چو شمع

که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بی‌نگین
نشاید دل خلقی اندوهگین

خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز

بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان

یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی می‌سرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود

مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی

چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت

در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت اتابک تکله


در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس

چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست

چو می‌بگذرد ملک و جاه و سریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!

طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش

بصدق و ارادت میان بسته‌دار
ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی‌قدم

بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت ملک روم با دانشمند


شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه در شهر با من نماند

بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت

چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر

تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمندست وگر بی‌خرد
غم او مخور کو غم خود خورد

مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند بجز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟

کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال
وزان کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان

بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کو نماند
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری

کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر

یکی باز پس خاین و شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار
بهل تا به دندان برد پشت دست
تنوری چنین گرم و نان درنبست

بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد


خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای

شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در می‌نیامد به درها سرش

تمنا کند عارف پاکباز
به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
بخواری بگرداندش ده به ده

در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی

جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار

گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز

به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
بنفرت ز من درمکش روی سخت

مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم

نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار

وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی

چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار

خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان


مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می‌نماند جهان
سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ

عدو را بکوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور

نه موری که مویی کزان کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
مبر گفتمت پای مردم ز جای
که عاجز شوی گر درآیی ز پای

دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی

تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
به همت برآر از ستیهنده شور
که بازوی همت به از دست زور

لب خشک مظلوم را گو بخند
که دندان ظالم بخواهند کند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا نیستی؟

براینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی


چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ

در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگرچه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟

نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی رنجور سست

چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهرست و درد
یکی را به زندان بری دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکـــایت


شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندران خاک و دود
که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس
تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار
وگرچه سرایت بود بر کنار؟

بجز سنگدل ناکند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد
چو بیند که درویش خون می‌خورد؟

مگو تندرست است رنجوردار
که می‌پیچد از غصه رنجوروار

تنکدل چو یاران به منزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند

دل پادشاهان شود بارکش
چو بینند در گل خر خارکش

اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است

همینت بسنده‌ست اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن


خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند

خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر

به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی

سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس

اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی

حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله

چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد

بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان


شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن
نکو روی و دانا و شمشیرزن

پدر هر دو را سهمگن مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر، زان نصیبی بداد

مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد ازان، روزگاری شمرد
به جان آفرین جان شیرین سپرد

اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه
که بی حد و مر بود گنج و سپاه

به حکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد
یکی ظلم تا مال گرد آورد

یکی عاطفت سیرت خویش کرد
درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
شب از بهر درویش، شب خانه ساخت

خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد
چو شیراز در عهد بوبکر سعد

خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی

ملازم به دلداری خاص و عام
ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر
که شه دادگر بود و درویش سیر

نیامد در ایام او بر دلی
نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تایید ملک از سران
نهادند سر بر خطش سروران

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
بیفزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان
بلا ریخت بر جان بیچارگان

به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی
پراگنده شد لشکر از عاجزی

شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی‌هنر
بریدند ازان جا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت

چو اقبالش از دوستی سربتافت
بناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند

وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا
که باشد دعای بدش در قفا؟

چو بختش نگون بود در کاف کن
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟
تو برخور که بیدادگر برنخورد

گمانش خطا بود و تدبیر سست
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن می‌برید
خداوند بستان نگه کرد و دید

بگفتا گر این مرد بد می‌کند
نه با من که با نفس خود می‌کند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفگن به کتف قوی

که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا بوی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری

که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفگنندت شوی شرمسار

که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت

به دنباله راستان گژ مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی


مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

سبکبار مردم سبک‌تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند

تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد

گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام

غم و شادمانی بسر می‌رود
به مرگ این دو از سر بدر می‌رود

چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج

اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست

چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 68 از 124:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA