انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 124:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
غزل شماره۵۸:

اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست

خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادست

به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتادست

بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبینست که در وی مگسی افتادست

هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتادست

سعدیا حال پراکنده گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۵۹:

این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست

آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمدست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۶۰:

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۶۱:

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره۶۲:

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟

نیکوتر از این میوه همه عمر که خورده‌ست؟
شیرین‌تر از این خربزه هرگز که چشیده‌ست؟

ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست

این خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است
یا توت سیاهست که بر جامه چکیده‌ست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست

نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیده‌ست

بسیار توقف نکند میوه بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد
و امروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست

رفت آن که فقاع از تو گشاییم دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست

سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شماره۶۳:

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
     
  
مرد

 
غزل شماره۶۴:

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست

ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست

این قاصد از کدام زمینست مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنیم که قصه ما کار دفترست

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست

آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست
     
  
مرد

 
غزل شماره۶۵:

عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست

مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجرست

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیفترست

آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمرست

هر کسی گو به حال خود باشد
ای برادر که حال ما دگرست

تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمرست

ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایبست و در نظرست

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه ترست

جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصرست

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدرست

پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتست بی‌خبرست

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست
     
  
مرد

 
غزل شماره۶۶:

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
غزل شماره۶۷:

فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
صفحه  صفحه 7 از 124:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA