انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 71 از 124:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید


گرت خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
که گردد درونش به کین تو ریش
چو یاد آیدش مهر پیوند خویش

بد اندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین
کسی جان از آسیب دشمن ببرد
که مر دوستان را به دشمن شمرد

نگه دارد آن شوخ در کیسه در
که بیند همه خلق را کیسه بر
سپاهی که عاصی شود در امیر
ورا تا توانی بخدمت مگیر

ندانست سالار خود را سپاس
تو را هم ندارد، ز غدرش هراس
به سوگند و عهد استوارش مدار
نگهبان پنهان بر او بر گمار

نو آموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی، به زندانیانش سپار

که بندی چو دندان به خون در برد
ز حلقوم بیدادگر خون خورد
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت به سامان تر از وی بدار

که گر باز کوبد در کار زار
بر آرند عام از دماغش دمار
وگر شهریان را رسانی گزند
در شهر بر روی دشمن مبند

مگو دشمن تیغ زن بر درست
که انباز دشمن به شهر اندرست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر پوشیدن راز خویش


به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش

منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی

سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت

چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد

اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست

کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری
که عالم به زیر نگین آوری

چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟

نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند

به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه

دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار

هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب دوم : در احسان


✓ سر آغاز
✓ گفتار اندر نواخت ضعیفان
✓ حکایت ابراهیم علیه‌السلام
✓ گفتار اندر احسان با نیک و بد
✓ حکایت عابد با شوخ دیده
✓ حکایت ممسک و فرزند ناخلف
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت کرم مردان صاحبدل
✓ حکایت
✓ گفتار اندر گردش روزگار
✓ حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
✓ حکایت
✓ گفتار اندر ثمره جوانمردی
✓ حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
✓ حکایت درویش با روباه
✓ حکایت
✓ حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
✓ حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی
✓ حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)
✓ حکایت حاتم طائی
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
✓ حکایت
✓ حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ســــرآغـــاز


اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت بجای
که را دانش وجود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود

کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراگنده دل
پراگندگان را ز خاطر مهل

پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من

مکن، بر کف دست نه هرچه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر

به حال دل خستگان در نگر
که روزی دلی خسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن

نه خواهنده‌ای بر در دیگران
به شکرانه خواهنده از در مران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر نواخت ضعیفان


پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟

چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟

الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک

اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر

مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری

چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداخته‌ست
نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟

چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی

کرم خوانده‌ام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت ابراهیم علیه‌السلام


شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه

برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید

به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک

نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل

بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع

چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟

بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال

بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل

منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو با پس چرا می‌بری دست جود؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر احسان با نیک و بد


گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شیدست و آن مکر و فن

زیان می‌کند مرد تفسیردان
که علم و ادب می‌فروشد به نان

کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟

ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت عابد با شوخ دیده


زبان دانی آمد به صاحبدلی
که محکم فرومانده‌ام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است
که دانگی از او بر دلم ده من است

همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطر پریش
درون دلم چون در خانه ریش

خدایش مگر تا ز مادر بزاد
جز این ده درم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف

خور از کوه یک روز سر بر نزد
که این قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشه‌ام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد به سیم

شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت ازان جا چو زر تازه روی

یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟
بر او گر بمیرد نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد
ابو زید را اسب و فرزین نهد

بر آشفت عابد که خاموش باش
تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گر بزی یافه گوی

بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیرست و آن دفع شر
خنک آن که در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت ممسک و فرزند ناخلف


یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه

همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروش است گندم نمای

نه از مشتری کز ز حام مگس
به یک هفته رویش ندیده‌ست کس

به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی، بساز

به امید ما کلبه این جا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر

ببخشای کانان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است
کرم پیشهٔ شاه مردان علی است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 71 از 124:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA