انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 73 از 124:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکــایت


شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم

من و چند سالوک صحرا نورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد

سرو چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست

زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چوبی بر درخت

به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود

همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع

سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد

یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود

مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به

به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن

به ایثار مردان سبق برده‌اند
نه شب زنده‌داران دل مرده‌اند

همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زنده‌دار

کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است

قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت

به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او


شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود

صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی

به تگ ژاله می‌ریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت

یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش باز ماندی چو گرد

ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم

که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست

بیابان نوردی چو کشتی برآب
که بالای سیرش نپرد عقاب

به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه

من از حاتم آن اسب تازی نهاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد

بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است

رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی

زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او

به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود

سماطی بیفگند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر بمشت

شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر

همی گفت و حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست

که ای بهره ور موبد نیک نام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟

من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب

که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل

به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود

مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش

مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش

کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب

خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی

ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوب تر ماجرایی شنو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی


ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده‌ست فرماندهی در یمن

ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود

توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم

کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش

که چند از مقالات آن باد سنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج

شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت

در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا کردن آغاز کرد

حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت

که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من

بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت

جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش

نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان

کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بد اندیش را دل به نیکی ربود

نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای

بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم

بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان

به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش

در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکو سیر؟

سرش پادشاه یمن خواسته‌ست
ندانم چه کین در میان خاسته‌ست!

گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست

بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم

نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید

چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد

به خاک اندر افتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست

بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد

که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مردم، زنم

دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وزان جا طریق یمن بر گرفت

ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد

بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر؟

مگر بر تو نام‌آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟

جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد

که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی

جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش

مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت

بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی

فرستاده را داد مهری درم
که مهرست بر نام حاتم کرم

مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازه‌اش همرهند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)


شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول

فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر

بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاکدین

زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم

کرم کن به جای من ای محترم
که مولای من بود از اهل کرم

به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای

در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ

بزاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن

مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند

همی گفت و گریان بر اخوان طی
به سمع رسول آمد آواز وی

ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت حاتم طائی


ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد

ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر

زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود

شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی

گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟

چو حاتم به آزاد مردی دگر
ز دوران گیتی نیاید مگر

ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال

رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد

سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم

چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی

ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب

که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست

تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست

که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود

بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد

نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت

شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب

به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟

یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن

نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل

ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد

زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین

یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش

اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش

بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست

به کنجی درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه سرد

شنیدش یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم

فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
جفائی کزان شخصش آمد به روی

بگفت ای فلان ترک آزار کن
یک امشب به نزد من افطار کن

به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه در آوردش و خوان کشید

بر آسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنایی دهاد

شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده بر کرد وعالم بدید

حکایت به شهر اندر افتاد و جوش
که آن بی بصر دیده بر کرد دوش

شنید این سخن خواجه سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل

بگفتا حکایت کن ای نیکبخت
که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟

که بر کردت این شمع گیتی فروز؟
بگفت ای ستمگار برگشته روز

تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای

به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی او در، فراز

اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی

کسانی که پوشیده چشم دلند
همانا کز این توتیا غافلند

چو برگشته دولت ملامت شنید
سر انگشت حسرت به دندان گزید

که شهباز من صید دام تو شد
مرا بود دولت به نام توشد

کسی چون بدست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان به آز؟

الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی

خورش ده به گنجشک و کبک وحمام
که یک روزت افتد همایی به دام

چو هر گوشه تیر نیاز افگنی
امیدست ناگه که صیدی زنی

دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله

ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت
به تاریکی آن روشنایی بیافت

چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که می‌گفت با ساروان

ندانی که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

از آن اهل دل در پی هرکسند
که باشد که روزی به مردی رسند

برند از برای دلی بارها
کشند از برای گلی خارها
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


ز تاج ملک زاده‌ای در ملاخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ

پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟

همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد به در

در اوباش، پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعلند و سنگ

چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان
بر آمیختستند با جاهلان

به رغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سر وقت صاحبدلی

کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بار دشمن کش است؟

بدرد چو گل جامه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار

غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی

کسی را که نزدیک ظنت بد اوست
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟

در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز

بسا تلخ عیشان و تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان

ببوسی گرت عقل و تدبیر هست
ملک زاده را در نواخانه دست

که روزی برون آید از شهر بند
بلندیت بخشد چو گردد بلند

مسوزان درخت گل اندر خریف
که در نوبهارت نماید ظریف
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی


یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش

شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم

بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین

ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد

جوانمرد را زر بقائی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد

کز این کم زنی بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و میزر گرو

نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش

پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت

زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر

زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند

زر اندر کف مرد دنیا پرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست

چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال

چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر

بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم

از آن سالها می‌بماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش

به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند

پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور

سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کار بند

دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 73 از 124:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA