انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 124:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکــایت


جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنای پیری بر آورده بود

به جرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش

تگاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام

چو دید اندر آشوب، درویش پیر
جوان را به دست خلایق اسیر

دلش بر جوانمرد مسکین بخست
که باری دل آورده بودش به دست

برآورد زاری که سلطان بمرد
جهان ماند و خوی پسندیده برد

به هم بر همی‌سود دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ

به فریاد از ایشان برآمد خروش
تپانچه زنان بر سر و روی و دوش

پیاده بسر تا در بارگاه
دویدند و بر تخت دیدند شاه

جوان از میان رفت و بردند پیر
به گردن بر تخت سلطان اسیر

بهولش بپرسید و هیبت نمود
که مرگ منت خواستن بر چه بود؟

چو نیک است خوی من و راستی
بد مردم آخر چرا خواستی؟

برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان

به قول دروغی که سلطان بمرد
نمردی و بیچاره‌ای جان ببرد

ملک زین حکایت چنان بر شکفت
که جرمش ببخشید و چیزی نگفت

وز این جانب افتان و خیزان جوان
همی رفت بیچاره هر سو دوان

یکی گفتش از چار سوی قصاص
چه کردی که آمد به جانت خلاص؟

به گوشش فرو گفت کای هوشمند
به جانی و دانگی رهیدم ز بند

یکی تخم در خاک ازان می‌نهد
که روز فرو ماندگی بر دهد

جوی باز دارد بلائی درشت
عصایی شنیدی که عوجی بکشت

حدیث درست آخر از مصطفاست
که بخشایش و خیر دفع بلاست

عدو را نبینی در این بقعه پای
که بوبکر سعدست کشور خدای

بگیر ای جهانی به روی تو شاد
جهانی، که شادی به روی تو باد

کس از کس به دور تو باری نبرد
گلی در چمن جور خاری نبرد

تویی سایهٔ لطف حق بر زمین
پیمبر صفت رحمه‌العالمین

تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟
شب قدر را می‌ندانند هم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت


کسی دید صحرای محشر به خواب
مس تفته روی زمین ز آفتاب

همی برفلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می‌برآمد به جوش

یکی شخص از این جمله در سایه‌ای
به گردن بر از خلد پیرایه‌ای

بپرسید کای مجلس آرای مرد
که بود اندر این مجلست پایمرد؟

رزی داشتم بر در خانه، گفت
به سایه درش نیکمردی بخفت

در آن وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست

که یارب بر این بنده بخشایشی
کز او دیده‌ام وقتی آسایشی

چه گفتم چو حل کردم این راز را؟
بشارت خداوند شیراز را

که جمهور در سایهٔ همتش
مقیمند و بر سفرهٔ نعمتش

درختی است مرد کرم، باردار
وز او بگذری هیزم کوهسار

حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟

بسی پای دار، ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه‌ور

بگفتیم در باب احسان بسی
ولیکن نه شرط است با هرکسی

بخور مردم آزار را خون و مال
که از مرغ بد کنده به پر و بال

یکی را که با خواجهٔ تست جنگ
به دستش چرا می‌دهی چوب و سنگ؟

برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد

کسی را بده پایهٔ مهتران
که بر کهتران سر ندارد گران

مبخشای بر هر کجا ظالمی است
که رحمت بر او جور بر عالمی است

جهان‌سوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی به داغ

هر آن کس که بر دزد رحمت کند
به بازوی خود کاروان می‌زند

جفا پیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف او لانه کرد

زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
که مسکین پریشان شوند از وطن

بشد مرد نادان پس کار خویش
گرفتند یک روز زن را به نیش

زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می‌گفت شوی:

مکن روی بر مردم ای زن ترش
تو گفتی که زنبور مسکین مکش

کسی با بدان نیکویی چون کند؟
بدان را تحمل، بد افزون کند

چو اندر سری بینی آزار خلق
به شمشیر تیزش بیازار حلق

سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
بفرمای تا استخوانش دهند

چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به

اگر نیکمردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد، کس

نی نیزه در حلقهٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صد هزار

نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد، یکی گوشمال

چو گربه‌نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد

بنائی که محکم ندارد اساس
بلندش مکن ور کنی زو هراس

چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین

دگر اسبی از گله باید گرفت
که گر سر کشد باز شاید گرفت

ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست

چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل بر کن از گوسفند

از ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود

بد اندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به

مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب

قلم زن که بد کرد با زیردست
قلم بهتر او را به شمشیر دست

مدبر که قانون بد می‌نهد
تو را می‌برد تا به دوزخ دهد

مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است

سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
باب سوم : در عشق و مستی و شور

✓ سر آغاز
✓ تقریر عشق مجازی و قوت آن
✓ در محبت روحانی
✓ حکایت در معنی تحمل محب صادق
✓ حکایت در معنی اهل محبت
✓ حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
✓ حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
✓ حکایت صبر و ثبات روندگان
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد
✓ حکایت
✓ حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
✓ حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
✓ حکایت مجنون و صدق محبت او
✓ حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
✓ حکایت
✓ گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری
✓ حکایت دهقان در لشکر سلطان
✓ حکایت
✓ حکایت صاحب نظر پارسا
✓ گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
✓ حکایت
✓ حکایت پروانه و صدق محبت او
✓ مخاطبه شمع و پروانه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سـر آغــاز


خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمارست در عیش مل
سلحدار خارست با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند؟

چو بیت‌المقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، برطرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
تقریر عشق مجازی و قوت آن


تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سرنهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیغ بر سر نهد سر نهی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در محبت روحانی


چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست

عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق؟

به سودای جانان ز جان مشتغل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل

به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی، دم آتشین

به یک نعره کوهی ز جا برکنند
به یک ناله شهری به هم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندان که آب
فرو شوید از دیده‌شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده‌اند
سحر گه خروشان که وامانده‌اند

شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز کوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی تحمل محب صادق


شنیدم که وقتی گدا زاده‌ای
نظر داشت با پادشا زاده‌ای

همی رفت و می‌پخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام

ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل

دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند

رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش این جا مگرد

دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست

غلامی شکستش سر و دست و پای
که باری نگفتیمت ایدر میای

دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شکیبایی از روی یارش نبود

مگس وارش از پیش شکر بجور
براندندی و بازگشتی بفور

کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!

بگفت این جفا بر من از دست اوست
نه شرط است نالیدن از دست دوست

من اینک دم دوستی می‌زنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم

ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار

نه نیروی صبرم نه جای ستیز
نه امکان بودن نه پای گریز

مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم نهد در طناب

نه پروانه جان داده در پای دوست
به از زنده در کنج تاریک اوست؟

بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا به پایش درافتم چو گوی

بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
بگفت این قدر نبود از وی دریغ

مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر

مکن با من ناشکیبا عتیب
که در عشق صورت نبندد شکیب

چو یعقوبم اردیده گردد سپید
نبرم ز دیدار یوسف امید

یکی را که سر خوش بود با یکی
نیازارد از وی به هر اندکی

رکابش ببوسید روزی جوان
برآشفت و برتافت از وی عنان

بخندید و گفتا عنان برمپیچ
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ

مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند

گرم جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من

بدان زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب

کشیدم قلم در سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش

مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟

تو آتش به نی در زن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی اهل محبت


شنیدم که بر لحن خنیاگری
به رقص اندر آمد پری پیکری

ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش

پراگنده خاطر شد و خشمناک
یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟

تو را آتش ای یار دامن بسوخت
مرا خود به یک‌باره خرمن بسوخت

اگر یاری از خویشتن دم مزن
که شرک است با یار و با خویشتن

چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده‌ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند و گفت

از انگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت
که گم کرده خویش را باز یافت

پراگند گانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک

زیاد ملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند شیدا و هشیار مست

گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان، نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصیحتگر آگنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق؟

تهیدست مردان پر حوصله
بیابان نوردان بی قافله

ندارند چشم از خلایق پسند
که ایشان پسندیده حق بسند

عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق

پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیهکار و ازرق رزند

بخود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده‌ای است
نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای است

اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی

چو غازی به خود بر نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای

حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صورمست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه‌ست و سنگ
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق


یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیده‌ها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله‌ای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمی‌بینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 74 از 124:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA