انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 77 از 124:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت


جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز

مه عابدان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش نشان کس ندید

بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت ندارد فقیر

دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه

ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند

گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک

گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس

طریقت جز این نیست درویش را
که افگنده دارد تن خویش را

بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا


شنیدستم که از راویان کلام
که در عهد عیسی علیه‌السلام

یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

بسر برده ایام، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی

سرش خالی از عقل و پر ز احتشام
شکم فربه از لقمه‌های حرام

به ناراستی دامن آلوده‌ای
به ناداشتی دوده اندوده‌ای

به پایی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو

چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور

هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیک نامی نیندوخته

سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند

گنهکار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست

شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به مقصوره عابدی برگذشت

بزیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش در افتاد سر بر زمین

گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان ز نور

تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایه‌دار

خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز

سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!

برانداختم نقد عمر عزیز
به دست از نکویی نیاورده چیز

چو من زنده هرگز مبادا کسی
که مرگش به از زندگانی بسی

برست آن که در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد

گناهم ببخش ای جهان آفرین
که گر با من آید فبس القرین

در این گوشه نالان گنهکار پیر
که فریاد حالم رس ای دستگیر

نگون مانده از شرمساری سرش
روان آب حسرت به شیب و برش

وز آن نیمه عابد سری پر غرور
ترش کرده با فاسق ابرو ز دور

که این مدبر اندر پی ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

به گردن به آتش در افتاده‌ای
به باد هوی عمر بر داده‌ای

چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟

چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
به دوزخ برفتی پس کار خویش

همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش

به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من

در این بود و وحی از جلیل الصفات
درآمد به عیسی علیه‌الصلوة

که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول

تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز

به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم

عفو کردم از وی عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت

وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست

بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار

که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد

ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی

کرا جامه پاک است و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید

بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت

چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمی‌گنجد اندر خدایی خودی

اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدر برد گوی

پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست

از این نوع طاعت نیاید بکار
برو عذر تقصیر طاعت بیار

چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی

نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد

سخن ماند از علاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار

گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت دانشمند


فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین، یا برو، یا بایست

نه هرکس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر

دگر ره چه حاجت به پند کست؟
همین شرمساری عقوبت بست

به عزت هر آن کو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست

به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن

چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ

چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود

فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند

گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ

یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می‌زند هر دو دست

فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ

کهن جامه در صف آخرترین
به غرش درآمد چو شیر عرین

بگفت ای صنا دید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت

سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند

برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه‌ای
که بینم تو را در چنین پایه‌ای

معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور

که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سرگران

چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز

کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند

به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل

نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نیشکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کست
وگر می‌رود صد غلام از پست

چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی
چو بر داشتش پر طمع جاهلی

مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ

خبزدو همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست

نه منعم به مال از کسی بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست

بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فرو شوید از دل غبار

چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت ان هذا لیوم عسیر

به دندان گزید از تعجب یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین

وزان جا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت

غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه


یکی پادشه‌زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرایان و مست
می اندر سر و ساتگینی به دست

به مقصوره در پارسایی مقیم
زبانی دلاویز و قلبی سلیم

تنی چند بر گفت او مجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع

چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون

چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم؟

تحکم کند سیر بر بوی گل
فرو ماند آواز چنگ از دهل

گرت نهی منکر برآید ز دست
نشاید چو بی دست و پایان نشست

وگر دست قدرت نداری، بگوی
که پاکیزه گردد به اندرز خوی

چو دست و زبان را نماند مجال
به همت نمایند مردی رجال

یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین

که باری بر این رند ناپاک و مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست

دمی سوزناک از دلی با خبر
قوی تر که هفتاد تیغ و تبر

بر آورد مرد جهاندیده دست
چه گفت ای خداوند بالا و پست

خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار

کسی گفتش ای قدوهٔ راستی
بر این بد چرا نیکویی خواستی؟

چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر
چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟

چنین گفت بینندهٔ تیز هوش
چو سر سخن در نیابی مجوش

به طامات مجلس نیاراستم
ز داد آفرین توبه‌اش خواستم

که هرگه که بازآید از خوی زشت
به عیشی رسد جاودان در بهشت

همین پنج روزست عیش مدام
به ترک اندرش عیشهای مدام

حدیثی که مرد سخن ساز گفت
کسی زان میان با ملک باز گفت

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ

به نیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت

بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس

قدم رنجه فرمای تا سر نهم
سر جهل و ناراستی بر نهم

نصیحتگر آمد به ایوان شاه
نظر کرد در صفهٔ بارگاه

شکر دید و عناب و شمع و شراب
ده از نعمت آباد و مردم خراب

یکی غایب از خود، یکی نیم مست
یکی شعر گویان صراحی به دست

ز سویی برآورده مطرب خروش
ز دیگر سو آواز ساقی که نوش

حریفان خراب از می لعل رنگ
سرچنگی از خواب در بر چو چنگ

نبود از ندیمان گردن فراز
بجز نرگس آن جا کسی دیده باز

دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار

بفرمود و درهم شکستند خرد
مبدل شد این عیش صافی به درد

شکستند چنگ و گسستند رود
بدر کرد گوینده از سر سرود

به میخانه در سنگ بردن زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند

می لاله گون از بط سرنگون
روان همچنان کز بط کشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بینداخت زود

شکم تا به نافش دریدند مشک
قدح را بر او چشم خونی پر اشک

بفرمود تا سنگ صحن سرای
بکندند و کردند نو باز جای

که گلگونه خمر یاقوت فام
به شستن نمی‌شد ز روی رخام

عجب نیست بالوعه گر شد خراب
که خورد اندر آن روز چندان شراب

دگر هر که بر بط گرفتی به کف
قفا خوردی از دست مردم چو دف

وگر فاسقی چنگ بردی به دوش
بمالیدی او را چو طنبور گوش

جوان را سر از کبر و پندار مست
چو پیران به کنج عبادت نشست

پدر بارها گفته بودش بهول
که شایسته رو باش و پاکیزه قول

جفای پدر برد و زندان و بند
چنان سودمندش نیامد که پند

گرش سخت گفتی سخنگوی سهل
که بیرون کن از سر جوانی و جهل

خیال و غرورش بر آن داشتی
که درویش را زنده نگذاشتی

سپر نفگند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ

بنرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست

چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد

به گفتن درشتی مکن با امیر
چو بینی که سختی کند، سست گیر

به اخلاق با هر که بینی بساز
اگر زیر دست است و گر سرفراز

که این گردن از نازکی بر کشد
به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد

به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تند روی

تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر
ترش روی را گو به تلخی بمیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


شکر خنده‌ای انگبین می‌فروخت
که دلها ز شیرینیش می‌بسوخت

نباتی میان بسته چون نیشکر
بر او مشتری از مگس بیشتر

گر او زهر برداشتی فی‌المثل
بخوردندی از دست او چون عسل

گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او

دگر روز شد گرد گیتی دوان
عسل بر سر و سرکه بر ابروان

بسی گشت فریاد خوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس

شبانگه چو نقدش نیامد به دست
به دلتنگ رویی به کنجی نشست

چو عاصی ترش کرده روی از وعید
چو ابروی زندانیان روز عید

زنی گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترش روی را

به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمده‌ست از بهشت

برو آب گرم از لب جوی خور
نه جلاب سرد ترش روی خور

حرامت بود نان آن کس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید

مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بد خوی باشد نگون‌سار بخت

گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی تواضع نیکمردان


شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست

ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی

درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد

ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی عزت نفس مردان


سگی پای صحرا نشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز
بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان


بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود

از این خفرقی موی کالیده‌ای
بدی، سر که در روی مالیده‌ای

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر

مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل

گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی

دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست

نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب

گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی

ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی

کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟

نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی

منت بنده‌ای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر

وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ

شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد

به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک

چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی

تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور


کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته

شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس

نهادی پریشان و طبعی درشت
نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز

ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس

شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت

شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟

به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت

که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد

پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش

چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟

سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت

فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم

یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟

برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر

نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست

سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شوره‌زاران نشاند درخت؟

نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن

به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس

به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس

ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس

بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت

گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش

جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بی‌قراری غنود

چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش

اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم

وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم

نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست

به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند

تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی سفاهت نااهلان


طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی

کمربند و دستش تهی بود و پاک
که زر برفشاندی به رویش چو خاک

برون تاخت خواهندهٔ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش به کوی

که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درندهٔ صوف پوش

که چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند

سوی مسجد آورده دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید

ره کاروان شیر مردان زنند
ولی جامه مردم اینان کنند

سپید و سیه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته

زهی جو فروشان گندم نمای
جهانگرد شبکوک خرمن گدای

مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست

چرا کرد باید نماز از نشست
چو در رقص بر می‌توانند جست؟

عصای کلیمند بسیار خوار
به ظاهر چنین زرد روی و نزار

نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین می‌خرند

عبائی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامهٔ زن کنند

ز سنت نبینی در ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر

شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ

نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت

فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی

یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟

مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد

بدی در قفا عیب من کرد و خفت
بتر زو قرینی که آورد و گفت

یکی تیری افگند و در ره فتاد
وجود نیازرد و رنجم نداد

تو برداشتی و آمدی سوی من
همی در سپوزی به پهلوی من

بخندید صاحبدل نیک خوی
که سهل است از این صعب تر گو بگوی

هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است
از آنها که من دانم این صد یکی است

ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین می‌شنام که هست

وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال؟

به از من کس اندر جهان عیب من
نداند بجز عالم الغیب من

ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من این است و بس

به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست

گرم عیب گوید بد اندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من

کسان مرد راه خدا بوده‌اند
که برجاس تیر بلا بوده‌اند

زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند

گر از خاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 77 از 124:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA