انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 78 از 124:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکــایت


ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بر بسته روی

که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست

دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطر آشفته یافت

شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حر با تأمل کنان آفتاب

یکی زان دو می گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری

گر این پادشاهان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز

درآیند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگیرم ز خشت

بهشت برین ملک و مأوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی؟

اگر صالح آن جا به دیوار باغ
برآید، به کفشش بدرم دماغ

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آن جا مصالح ندید

دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب
ز چشم خلایق فرو شست خواب

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند

برایشان ببارید باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل

گدایان بی جامه شب کرده روز
معطر کنان جامه بر عود سوز

یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان

پسندیدگان در بزرگی رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت
بخندید در روی درویش و گفت

من آن کس نیم کز غرور حشم
ز بیچارگان روی در هم کشم

تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که ناسازگاری کنی در بهشت

من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رویم فراز

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر

بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت
که امروز تخم ارادت نکاشت

ارادت نداری سعادت مجوی
به چوگان خدمت توان برد گوی

تو را کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب؟

وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در محرومی خویشتن بینان


یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت

بر گوشیار آمد از راه دور
دلی پر ارادت، سری پر غرور

خردمند از او دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی

چو بی بهره عزم سفر کرد باز
بدو گفت دانای گردن فراز

تو خود را گمان برده‌ای پر خرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟

ز دعوی پری زان تهی می‌روی
تهی آی تا پر معنای شوی

ز هستی در آفاق سعدی صفت
تهی گرد و باز آی پر معرفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت


به خشم از ملک بنده‌ای سربتافت
بفرمود جستن کسش در نیافت

چو بازآمد از راه خشم و ستیز
به شمشیر زن گفت خونش بریز

به خون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان

شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش

که پیوسته در نعمت و ناز و نام
در اقبال او بوده‌ام دوستکام

مبادا که فردا به خون منش
بگیرند و خرم شود دشمنش

ملک را چو گفت وی آمد به گوش
دگر دیگ خشمش نیاورد جوش

بسی بر سرش داد و بر دیده بوس
خداوند رایت شد و طبل و کوس

به رفق از چنان سهمگن جایگاه
رسانید دهرش بدان پایگاه

غرض زین حدیث آن که گفتار نرم
چو آب است بر آتش مرد گرم

تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ برنده کند

نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صد تو حریر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی

ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش

به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟
درآمد که درویش صالح کجاست؟

نشان سگ از پیش و از پس ندید
بجز عارف آن جا دگر کس ندید

خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد

شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی

نپنداری ای دیدهٔ روشنم
کز ایدر سگ آواز کرد، این منم

چو دیدم که بیچارگی می‌خرد
نهادم ز سر کبر و رای و خرد

چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی

چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع به بالا رسی

در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر

چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب

چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
حکایت حاتم اصم

گروهی برآنند از اهل سخن
که حاتم اصم بود، باور مکن

برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد

همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود

نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار

نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه‌ها دامیارست و بند

یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای

مگس را تو چون فهم کردی خروش
که مار را به دشواری آمد به گوش؟

تو آگاه گشتی به بانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس

تبسم کنان گفت ای تیز هوش
اصم به که گفتار باطل نیوش

کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند

چو پوشیده دارند اخلاق دون
کند هستیم زیر، طبع زبون

فرا می‌نمایم که می‌نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم

چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست

اگر بد شنیدن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم

به حبل ستایش فراچه مشو
چو حاتم اصم باش و عیبت شنو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت زاهد تبریزی

عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود

شبی دید جایی که دزدی کمند
بپیچید و بر طرف بامی فگند

کسان را خبر کرد و آشوب خاست
ز هر جانبی مرد با چوب خاست

چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید

نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریز به وقت اختیار آمدش

ز رحمت دل پارسا موم شد
که شب دزد بیچاره محروم شد

به تاریکی از پی فراز آمدش
به راهی دگر پیشباز آمدش

که یارا مرو کاشنای توام
به مردانگی خاک پای توام

ندیدم به مردانگی چون تو کس
که جنگاوری بر دو نوع است و بس

یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان به دربردن از کارزار

بدین هر دو خصلت غلام توام
چه نامی که مولای نام توام؟

گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که می‌دانمت ره برم

سرایی است کوتاه و در بسته سخت
نپندارم آن جا خداوند رخت

کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم

به چندان که در دستت افتد بساز
ازان به که گردی تهیدست باز

به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهٔ خویشتن

جوانمرد شب رو فرو داشت دوش
به کتفش برآمد خداوند هوش

بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت

وزان جا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد

به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامهٔ پارسا در بغل

دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشته‌ای را برآمد مراد

خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد

عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان

در اقبال نیکان بدان می‌زیند
وگرچه بدان اهل نیکی نیند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست

یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود

جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی

ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی

یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟

تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند

نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت

بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر

دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان می‌نگنجد در آن کین کس

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی

گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی

گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت لقمان حکیم

شنیدم که لقمان سیه‌فام بود
نه تن‌پرور و نازک اندام بود

یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز

به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل

هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت جنید و سیرت او در تواضع

شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید بر کنده دندان صید

ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر

پس از غرم و آهو گرفتن به پی
لگد خوردی از گوسفندان حی

چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش

شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟

به ظاهر من امروز از این بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم

گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای

وگر کسوت معرفت در برم
نماند، به بسیار از این کمترم

که سگ با همه زشت نامی چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد

ره این است سعدی که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه

ازان بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت زاهد و بربط زن

یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سر پارسایی شکست

چو روز آمد آن نیکمرد سلیم
بر سنگدل برد یک مشت سیم

که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تو را به نخواهد شد الا به سیم

از این دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 78 از 124:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA