انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 124:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکایت صبر مردان بر جفا

شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان

مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق

سعادت گشاده دری سوی او
در از دیگران بسته بر روی او

زبان آوری بی‌خرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد

که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو

دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی

ریاضت کش از بهر نام و غرور
که طبل تهی را رود بانگ دور

همی گفت و خلقی بر او انجمن
برایشان تفرج کنان مرد و زن

شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین شخص را توبه بخش

وگر راست گفت ای خداوند پاک
مرا توبه ده تا نگردم هلاک

پسند آمد از عیب جوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم

گر آنی که دشمنت گوید، مرنج
وگر نیستی، گو برو باد سنج

اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراگنده گفت

وگر می‌رود در پیاز این سخن
چنین است گو گنده مغزی مکن

نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر

نه آیین عقل است و رای خرد
که دانا فریب مشعبد خورد

پس کار خویش آنکه عاقل نشست
زبان بداندیش بر خود ببست

تو نیکو روش باش تا بد سگال
نیابد به نقص تو گفتن مجال

چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن

جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت امیرالمومنین علی (ع) و سیرت پاک او

کسی مشکلی برد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی

امیر عدو بند مشکل گشای
جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا باالحسن

نرنجید از او حیدر نامجوی
بگفت ارتو دانی از این به بگوی

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت
به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب
که من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا یکی است
که بالاتر از علم او علم نیست

گر امروز بودی خداوند جاه
نکردی خود از کبر در وی نگاه

بدر کردی از بارگه حاجبش
فرو کوفتندی به ناواجبش

که من بعد بی آبرویی مکن
ادب نیست پیش بزرگان سخن

یکی را که پندار در سر بود
مپندار هرگز که حق بشنود

ز عملش ملال آید از وعظ ننگ
شقایق به باران نروید ز سنگ

گرت در دریای فضل است خیز
به تذکیر در پای درویش ریز

نبینی که از خاک افتاده خوار
بروید گل و بشکفد نوبهار

مریز ای حکیم آستینهای در
چو می‌بینی از خویشتن خواجه پر

به چشم کسان در نیاید کسی
که از خود بزرگی نماید بسی

مگو تا بگویند شکرت هزار
چو خود گفتی از کس توقع مدار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

گدایی شنیدم که در تنگ جای
نهادش عمر پای بر پشت پای

ندانست بیچاره درویش کوست
که رنجیده دشمن نداند ز دوست

برآشفت بر وی که کوری مگر؟
بدو گفت سالار عادل عمر

نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه در گذار

چه منصف بزرگان دین بوده‌اند
که با زیر دستان چنین بوده‌اند

فروتن بود هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

بنازند فردا تواضع کنان
نگون از خجالت سر گرد نان

اگر می‌بترسی ز روز شمار
ازان کز تو ترسد خطا در گذار

مکن خیره بر زیر دستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
حکــایت

یکی خوب کردار، خوش خوی بود
که بد سیرتان را نکو گوی بود

به خوابش کسی دید چون در گذشت
که باری حکایت کن از سرگذشت

دهانی به خنده چو گل باز کرد
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

که بر من نکردند سختی بسی
که من سخت نگرفتمی با کسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت ذوالنون مصری

چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل

گروهی سوی کوهساران شدند
به فریاد خواهان باران شدند

گرستند و از گریه جویی روان
بیاید مگر گریهٔ آسمان

به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنج است و زحمت بسی

فرو ماندگان را دعائی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن

شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت
بسی برنیامد که باران بریخت

خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل برایشان گریست

سبک عزم باز آمدن کرد پیر
که پر شد به سیل بهاران غدیر

بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزی ز فعل بدان

در این کشور اندیشه کردم بسی
پریشان‌تر از خود ندیدم کسی

برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن

بهی بایدت لطف کن کان بهان
ندیدندی از خود بتر در جهان

تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز

بزرگی که خود را نه مردم شمرد
به دنیا و عقبی بزرگی ببرد

از این خاکدان بنده‌ای پاک شد
که در پای کمتر کسی خاک شد

الا ای که بر خاک ما بگذری
به جان عزیزان که یادآوری

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟
که در زندگی خاک بوده‌ست هم

به بیچارگی تن فرا خاک داد
وگر گرد عالم برآمد چو باد

بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد

مگر تا گلستان معنی شکفت
بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب پنجم : در رضا

✓ سر آغاز
✓ حکایت
✓ حکایت تیرانداز اردبیلی
✓ حکایت طبیب و کرد
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
✓ حکایت
✓ حکایت کرکس با زغن
✓ حکایت
✓ مثل
✓ گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن
✓ حکایت
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سر آغاز

شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم

پراگنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید

هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که ناچار فریاد خیزد ز درد

که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهٔ زهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران

نداند که ما را سر جنگ نیست
وگر نه مجال سخن تنگ نیست

بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ، بالش کنیم

سعادت به بخشایش داورست
نه در چنگ و بازوی زور آورست

چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند

نه سختی رسید از ضعیفی به مور
نه شیران به سرپنجه خوردند و زور

چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن

گرت زندگانی نبشته‌ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر

وگر در حیاتت نمانده‌ست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر

نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود

مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون کباب

ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست

دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور

به دعوی چنان ناوک انداختی
که عذرا به هر یک دو انداختی

چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای جفت

نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت

چو گنجشک روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد

گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی به تیغ آختن

پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر

گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای

زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی

نه در مردی او را نه در مردمی
دوم در جهان کس شنید آدمی

مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی

سفر ناگهم زان زمین در ربود
که بیشم در آن بقعه روزی نبود

قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام

مع القصه چندی ببودم مقیم
به رنج و به راحت، به امید و بیم

دگر پر شد از شام پیمانه‌ام
کشید آرزومندی خانه‌ام

قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد

شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام
به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام

نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد

به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم

جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر

چو کوه سپیدش سر از برف موی
دوان آبش از برف پیری به روی

فلک دست قوت بر او یافته
سر دست مردیش بر تافته

بدر کرده گیتی غرور از سرش
سر ناتوانی به زانو برش

بدو گفتم ای سرور شیر گیر
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

بخندید کز روز جنگ تتر
بدر کردم آن جنگجویی ز سر

زمین دیدم از نیزه چو نیستان
گرفته علمها چو آتش در آن

بر انگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود؟

من آنم که چون حمله آوردمی
به رمح از کف انگشتری بردمی

ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری

غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا پنجه تیز

چه یاری کند مغفر و جوشنم
چو یاری نکرد اختر روشنم؟

کلید ظفر چون نباشد به دست
به بازو در فتح نتوان شکست

گروهی پلنگ افگن پیل زور
در آهن سر مرد و سم ستور

همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه

چو ابر اسب تازی برانگیختیم
چو باران بلالک فرو ریختیم

دو لشکر به هم بر زدند از کمین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین

ز باریدن تیر همچو تگرگ
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ

به صید هزبران پرخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز

زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در او برق شمشیر و خود

سواران دشمن چو دریافتیم
پیاده سپر در سپر بافتیم

به تیر و سنان موی بشکافتیم
چو دولت نبد روی بر تافتیم

چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد
چو بازوی توفیق یاری نکرد؟

نه شمشیر کنداوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود

کس از لشکر ما ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان به خون

چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای
فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای

به نامردی از هم بدادیم دست
چو ماهی که با جوشن افتد به شست

کسان را نشد ناوک اندر حریر
که گفتم بدوزند سندان به تیر

چو طالع ز ما روی بر پیچ بود
سپر پیش تیر قضا هیچ بود

از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو
که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت تیرانداز اردبیلی

یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل

نمد پوشی آمد به جنگش فراز
جوانی جهان سوز پیکار ساز

به پرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی به کتفش بر از خام گور

چو دید اردبیلی نمد پاره پوش
کمان در زه آورده و زه را به گوش

به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد

درآمد نمدپوش چون سام گرد
به خم کمندش درآورد و برد

به لشکرگهش برد و در خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست

شب از غیرت و شرمساری نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت

تو کهن به ناوک بدوزی و تیر
نمدپوش را چون فتادی اسیر؟

شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
ندانی که روز اجل کس نزیست؟

من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب
به رستم در آموزم آداب حرب

چو بازوی بختم قوی حال بود
ستبری پیلم نمد می‌نمود

کنونم که در پنجه اقبیل نیست
نمد پیش تیرم کم از پیل نیست

به روز اجل نیزه جوشن درد
ز پیراهن بی اجل نگذرد

کرا تیغ قهر اجل در قفاست
برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست

ورش بخت یاور بود، دهر پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت

نه دانا به سعی از اجل جان ببرد
نه نادان به ناساز خوردن بمرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت طبیب و کرد

شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بود و گفت

از این دست کو برگ رز می‌خورد
عجب دارم ار شب به پایان برد

که در سینه پیکان تیر تتار
به از نقل ماکول ناسازگار

گر افتد به یک لقمه در روده پیچ
همه عمر نادان برآید به هیچ

قضا را طبیب اندر آن شب بمرد
چهل سال از این رفت و زنده‌ست کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 79 از 124:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA