انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 82 از 124:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکــایت

یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت

کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار

بخواه و مدار ای پسر شرم و باک
که مقطوع روزی بود شرمناک

قبا بست و چاپک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست

همی گفت و بر خویشتن می‌گریست
که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟

بلا جوی باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان و پیاز

جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم

چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی گربه در خانهٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود

دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان، می‌دوید
همی گفت و از هول جان می‌دوید

اگر جستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانهٔ پیرزن

نیرزد عسل، جان من، زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش

خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت

یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد

تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز

نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم

خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید

تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار

شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

شنیدم که صاحبدلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد

کسی گفت می‌دانمت دسترس
کزاین خانه بهتر کنی، گفت بس

چه می‌خواهم از طارم افراشتن؟
همینم بس از بهر بگذاشتن

مکن خانه بر راه سیل، ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام

نه از معرفت باشد و عقل و رای
که بر ره کند کاروانی سرای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه

به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قایم مقامی نداشت

چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید

چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت

چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ

ز قوم پراگنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت

چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ

بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده، فریاد رس

به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر

چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟

ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندرست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

کمال است در نفس مرد کریم
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟

مپندار اگر سفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود

وگر درنیابد کرم پیشه، نان
نهادش توانگر بود همچنان

مروت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع

خدایی که از خاک مردم کند
عجب باشد ار مردمی گم کند

ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی

به بخشندگی کوش کآب روان
به سیلش مدد می‌رسد ز آسمان

گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگر باره نادر شود مستقیم

وگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار

کلوخ ارچه افتاده بینی به راه
نبینی که در وی کند کس نگاه

وگر خردهٔ زر ز دندان گاز
بیفتد، به شمعش بجویند باز

بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟

هنر باید و فضل و دین و کمال
که گاه آید و گه رود جاه و مال
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری

شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن

بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو

درخت کهن میوهٔ تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت

عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبوده‌ست بر سرو سیب

ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش

به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید

ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری‌رخ زبان برگشود

به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم

چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی

یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود

کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد

ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت

برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست

پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی

مرا جان به مهرش برآمیخته‌ست
نه خاطر به مویی در آویخته‌ست

چو روی نکوداری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر

نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد

بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند

برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب

ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست

نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟

دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب هفتم : در عالم تربیت

✓ سر آغاز
✓ گفتار اندر فضیلت خاموشی
✓ حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار
✓ حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی
✓ حکایت
✓ حکایت عضد و مرغان خوش آواز
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
✓ حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
✓ گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی صادر شود
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت روزه در حال طفولیت
✓ حکایت
✓ گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
✓ حکایت دزد و سیستانی
✓ حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
✓ حکایت فریدون و وزیر و غماز
✓ گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان
✓ حکایت
✓ گفتار اندر پروردن فرزندان
✓ حکایت
✓ گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
✓ حکایت
✓ حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم
✓ گفتار اندر سلامت گوشه‌نشینی و صبر بر ایذاء خلق
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ســر آغــاز

سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی

تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب

وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد

رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر

چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟

تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد

هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز

رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد

نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر فضیلت خاموشی

اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟

نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته

تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضر جواب

کمال است در نفس انسان سخن
تو خود را به گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی

درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبیند در شهر باز

ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست
که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 82 از 124:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA