انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 83 از 124:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار

تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید به کس باز گفت

به یک سالش آمد ز دل بر دهان
به یک روز شد منتشر در جهان

بفرمود جلاد را بی دریغ
که بردار سرهای اینان به تیغ

یکی زان میان گفت و زنهار خواست
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

تو اول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟

تو پیدا مکن راز دل بر کسی
که او خود نگوید بر هر کسی

جواهر به گنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار

سخن تا نگویی بر او دست هست
چو گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیوبندی است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لا حول کس باز پس

یکی طفل برگیرد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی ازان در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود

چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن

چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشتهٔ خویشتن ندروی

مگوی و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم

نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی

وگر تند باشی به یک بار و تیز
جهان از تو گیرند راه گریز

نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک‌بارگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی

یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گردش چو پروانه جویان نور

تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبان است مرد

اگر همچنین سر به خود در برم
چه دانند مردم که دانشورم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست

حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت

در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی

چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم

کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز

تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش

اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدر

ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود

ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد

قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت

بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر

چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش

به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ

قفا خورده گریان وعریان نشست
جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست

چو غنچه گرت بسته بودی دهن
دریده ندیدی چو گل پیرهن

سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز بسیار لاف

نبینی که آتش زبان است و بس
به آبی توان کشتنش در نفس؟

اگر هست مرد از هنر بهره‌ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر

اگر مشک خالص نداری مگوی
ورت هست خود فاش گردد به بوی

به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت عضد و مرغان خوش آواز

عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود

یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند

قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟

نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوش‌سرای

پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت

بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود مانده‌ای در قفس

ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار

چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود

کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار

مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش

چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بی‌ستر بینی بصیرت بپوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

شنیدم که در بزم ترکان مست
مریدی دف و چنگ مطرب شکست

چو چنگش کشیدند حالی به موی
غلامان و چون دف زدندش به روی

شب از درد چوگان و سیلی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت

نخواهی که باشی چو دف روی ریش
چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ
پراگنده نعلین و پرنده سنگ

یکی فتنه دید از طرف بر شکست
یکی در میان آمد و سر شکست

کسی خوشتر از خویشتن دار نیست
که با خوب و زشت کسش کار نیست

تو را دیده در سر نهادند و گوش
دهن جای گفتار و دل جای هوش

مگر بازدانی نشیب از فراز
نگویی که این کوته است، آن دراز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی

چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار

مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر

نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو

برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار
که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی

یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست

قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش

چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید

زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق

برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار

به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست

نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل

نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش

زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید

میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش

یکی طعنه می‌زد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!

یکی صوفیان بین که می‌خورده‌اند
مرقع به سیکی گرو کرده‌اند

اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست

به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام

بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت

شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت

مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی صادر شود

بد اندر حق مردم نیک و بد
مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد

که بد مرد را خصم خود می‌کنی
وگر نیکمردست بد می‌کنی

تو را هر که گوید فلان کس بدست
چنان دان که در پوستین خودست

که فعل فلان را بباید بیان
وز این فعل بد می‌برآید عیان

به بد گفتن خلق چون دم زدی
اگر راست گویی سخن هم بدی

زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده‌ای سرفراز

که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن

گرفتم ز تمکین او کم ببود
نخواهد به جاه تو اندر فزود

کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است

بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش

به ناراستی در چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می‌نهی؟

بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردی شکم پر کنند

ز غیبت چه می‌خواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود

مر استاد را گفتم ای پر خرد
فلان یار بر من حسد می‌برد

شنید این سخن پیشوای ادب
به تندی برآشفت و گفت ای عجب!

حسودی پسندت نیامد ز دوست
که معلوم کردت که غیبت نکوست؟

گر او راه دوزخ گرفت از خسی
از این راه دیگر تو در وی رسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 83 از 124:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA