انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 85 از 124:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
گفتار اندر پروردن فرزندان

پسر چون زده بر گذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین

بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت

چو خواهی که نامت بماند به جای
پسر را خردمندی آموز و رای

که گر عقل و طبعش نباشد بسی
بمیری و از تو نماند کسی

بسا روزگارا که سختی برد
پسر چون پدر نازکش پرورد

خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار

به خردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن

نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به

بیاموز پرورده را دسترنج
وگر دست داری چو قارون به گنج

مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند به دست

بپایان رسد کیسهٔ سیم و زر
نگردد تهی کیسهٔ پیشه‌ور

چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار

چو بر پیشه‌ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس؟

ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت

به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا

هر آن کس که گردن به فرمان نهد
بسی بر نیاید که فرمان دهد

هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار

پسر را نکودار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان

هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و بدنام کرد

نگه‌دار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بی ره کند چون خودش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن

چو آواز مطرب برآمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی

پری پیکری بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من

چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟

شنیدم سهی قامت سیم‌تن
که می‌رفت و می‌گفت با خویشتن

محاسن چو مردان نداری به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست

سیه نامه تر زان مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه

ازان بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت

پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست

دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر، مرده به ناخلف
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث

خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن

نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی

چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد

زن خوب خوش خوی آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟

در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا

نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ

مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روی دیگر چو غول است زشت

گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک باشی نداند سپاس

سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی

مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

در این شهرباری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید

شبانگه مگر دست بردش به سیب
ببر درکشیدش به ناز و عتیب

پری چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانیش در سر شکست

نه هرجا که بینی خطی دل فریب
توانی طمع کردنش در کتیب

گوا کرد بر خود خدای و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول

رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش

چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل

بپرسید کاین قله را نام چیست؟
که بسیار بیند عجب هر که زیست

کسی گفتش این راه را وین مقام
بجز تنگ ترکان ندانیم نام

برنجید چون تنگ ترکان شنید
تو گفتی که دیدار دشمن بدید

سیه را بفرمود کای نیکبخت
هم این جا که هستی بینداز رخت

نه عقل است و نه معرفت یک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم

در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند

چو مر بنده‌ای را همی پروری
به هیبت بر آرش کز او برخوری

وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد

غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندهٔ نازنین مشت زن

گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر

ز من پرس فرسودهٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار

ازان تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند

سر گاو و عصار ازان در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم

یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال

برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم بر اردیبهشتی ورق

گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار؟

کسی گفتش این عابدی پارساست
که هرگز خطائی ز دستش نخاست

رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه

ربوده‌ست خاطر فریبی دلش
فرو رفته پای نظر در گلش

چو آید ز خلقش ملامت به گوش
بگرید که چند از ملامت؟ خموش

مگوی اربنالم که معذور نیست
که فریادم از علتی دور نیست

نه این نقش دل می‌رباید ز دست
دل آن می‌رباید که این نقش بست

شنید این سخن مرد کار آزمای
کهنسال پروردهٔ پخته رای

بگفت ارچه صیت نکویی رود
نه با هر کسی هرچه گویی رود

نگارنده را خو همین نقش بود
که شوریده را دل بیغما ربود؟

چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟
که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد

محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل

نقابی است هر سطر من زین کتیب
فرو هشته بر عارضی دل فریب

معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه

در اوقات سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال

مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
جو آتش در او روشنایی و سوز

نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر سلامت گوشه‌نشینی و صبر بر ایذاء خلق

اگر در جهان از جهان رسته‌ای است،
در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است

کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست

اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بد گمان

به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست

فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان

تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ

چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟

بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست

ازان ره به جایی نیاورده‌اند
که اول قدم پی غلط کرده‌اند

دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش

یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند

فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای؟

مپندار اگر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حلیت رهی

اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی

مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان می گریزد که دیو

وگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار

غنی را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست

وگر بینوایی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیره‌روز

وگر کامرانی در آید ز پای
غنیمت شمارند و فضل خدای

که تا چند از این جاه و گردن کشی؟
خوشی را بود در قفا ناخوشی

و گر تنگدستی تنک مایه‌ای
سعادت بلندش کند پایه‌ای

بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرورست این فرومایه دهر

چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیا پرست

وگر دست همت بداری ز کار
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار

اگر ناطقی طبل پر یاوه‌ای
وگر خامشی نقش گرماوه‌ای

تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد

وگر در سرش هول و مردانگی است
گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!

تعنت کنندش گر اندک خوری است
که مالش مگر روزی دیگری است

وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش

وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار

زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ

و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتی خوش کند

به جان آید از طعنه بر وی زنان
که خود را بیاراست همچون زنان

اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد

که نارفته بیرون ز آغوش زن
کدامش هنر باشد و رای و فن؟

جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست

گرش حظ از اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش به شهر

غرب را نکوهش کند خرده بین
که می‌رنجد از خفت و خیزش زمین

وگر زن کند گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل

نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی

گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای

وگر برد باری کنی از کسی
بگویند غیرت ندارد بسی

سخی را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس

وگر قانع و خویشتن‌دار گشت
به تشنیع خلقی گرفتار گشت

که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد

که یارد به کنج سلامت نشست؟
که پیغمبر از خبث ایشان نرست

خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟

رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبرست و بس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

چوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود

نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست

قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست

یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان

برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی

تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست

یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین

یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای

به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا

بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند

کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت

صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی

طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی

منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش

چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟

نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی

چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن

من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای

چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم

اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست

تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم

کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب

نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده می‌نویسد خدای

تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر

نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ

چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه

ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش

جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند

نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت

نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب هشتم : در شکر بر عافیت


✓ سر آغاز
✓ حکایت
✓ گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب خلقت انسان
✓ حکایت اندر معنی شکر منعم
✓ گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها
✓ گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت حق در توانایی
✓ حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ نظر در اسباب وجود عالم
✓ در سابقهٔ حکم ازل و توفیق خیر
✓ حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ســـرآغــاز

نفس می‌نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست

عطائی است هر موی از او بر تنم
چگونه به هر موی شکری کنم؟

ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را

که را قوت وصف احسان اوست؟
که اوصاف مستغرق شأن اوست

بدیعی که شخص آفریند ز گل
روان و خرد بخشد و هوش و دل

ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب

چو پاک آفریدت بهش باش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که مصقل نگیرد چو زنگار خورد

نه در ابتدا بودی آب منی؟
اگر مردی از سر بدر کن منی

چو روزی به سعی آوری سوی خویش
مکن تکیه بر زور بازوی خویش

چرا حق نمی‌بینی ای خودپرست
که بازو بگردش درآورد و دست؟

چو آید به کوشیدنت خیر پیش
به توفیق حق دان نه از سعی خویش

تو قائم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم

نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟
همی روزی آمد به جوفش ز ناف

چو نافش بریدند روزی گسست
به پستان مادر در آویخت دست

غریبی که رنج آردش دهر پیش
بدار و دهند آبش از شهر خویش

پس او در شکم پرورش یافته‌ست
ز انبوب معده خورش یافته‌ست

دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست

کنار و بر مادر دلپذیر
بهشتست و پستان در او جوی شیر

درختی است بلای جان پرورش
ولد میوه نازنین بر برش

نه رگهای پستان درون دل است؟
پس ار بنگری شیر خون دل است

به خونش فرو برده دندان چو نیش
سرشته در او مهر خونخوار خویش

چو بازو قوی کرد و دندان ستبر
بر اندایدش دایه پستان به صبر

چنان صبرش از شیر خامش کند
که پستان شیرین فرامش کند

تو نیز ای که در توبه‌ای طفل راه
به صبرت فراموش گردد گناه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد

نه در مهد نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آنی کزان یک مگس رنجه‌ای
که امروز سالار و سرپنجه‌ای

به حالی شوی باز در قعر گور
که نتوانی از خویشتن دفع مور

دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟

چه پوشیده چشمی ببینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه

تو گر شکر کردی که با دیده‌ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 85 از 124:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA