انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 87 از 124:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
نظر در اسباب وجود عالم

نهاده‌ست باری شفا در عسل
نه چندان که زور آورد با اجل

عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج

رمق مانده‌ای را که جان از بدن
برآمد، چه سود انگبین در دهن؟

یکی گرز پولاد بر مغز خورد
کسی گفت صندل بمالش به درد

ز پیش خطر تا توانی گریز
ولیکن مکن با قضا پنجه تیز

درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل

خراب آنگه این خانه گردد تمام
که با هم نسازند طبع و طعام

طبایع‌تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد

یکی زین چو بر دیگری یافت دست
ترازوی عدل طبیعت شکست

اگر باد سرد نفس نگذرد
تف معده جان در خروش آورد

وگر دیگ معده نجوشد طعام
تن نازنین را شود کار خام

در اینان نبندد دل، اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت

توانایی تن مدان از خورش
که لطف حقت می‌دهد پرورش

به حقش که گردیده بر تیغ و کارد
نهی، حق شکرش نخواهی گزارد

چو رویی به طاعت نهی بر زمین
خدا را ثناگوی و خود را مبین

گدایی است تسبیح و ذکر و حضور
گدا را نباید که باشد غرور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در سابقهٔ حکم ازل و توفیق خیر

نخست او ارادت به دل در نهاد
پس این بنده بر آستان سرنهاد

گر از حق نه توفیق خیری رسد
کی از بنده چیزی به غیری رسد؟

زبان را چه بینی که اقرار داد
ببین تا زبان را که گفتار داد

در معرفت دیدهٔ آدمی است
که بگشوده بر آسمان و زمی است

کیت فهم بودی نشیب و فراز
گر این در نکردی به روی تو باز؟

سر آورد و دست از عدم در وجود
در این جود بنهاد و در وی سجود

وگرنه کی از دست جود آمدی؟
محال است کز سر سجود آمدی

به حکمت زبان داد وگوش آفرید
که بشاند صندوق دل را کلید

اگر نه زبان قصه برداشتی
کس از سر دل کی خبر داشتی؟

وگر نیستی سعی جاسوس گوش
خبر کی رسیدی به سلطان هوش

مرا لفظ شیرین خواننده داد
تو را سمع دراک داننده داد

مدام این دو چون حاجبان بر درند
ز سلطان به سلطان خبر می‌برند

چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟
از این در نگه کن که توفیق اوست

برد بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان

طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل

زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان

فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟

مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود

به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من

که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند

نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای

نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر

فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان

چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود

که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بی‌دانشان جاهل است

فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق

چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست

مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند

مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است

بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر

که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب

تو دانی که فرزین این رقعه‌ای
نصیحتگر شاه این بقعه‌ای

چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم

عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است

برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی

سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل

بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر

جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست

وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش

شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر

شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز

کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب

مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم

همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا

که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس

خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف

فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته

تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار

مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی

کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند

من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست

به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش

چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من

که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند

چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است

نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت

چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست

زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم

به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل

دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من

شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج

بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست

به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند

چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین

در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی

نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر

پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست

به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد

که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان

برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار

بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم

که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من

پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار

چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی

که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر

وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت

فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده

تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث

چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم

چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی

مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای

چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی

به چاپک‌تر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر

در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست

به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز

از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت

در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد

ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم

دعاگوی این دولتم بنده‌وار
خدایا تو این سایه پاینده دار

که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش

کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟

فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها

یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز

بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم

بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم

نه صاحبدلان دست برمی‌کشند
که سر رشته از غیب درمی‌کشند

در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک

همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه

کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس

پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست

چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت

ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید

چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند

وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی

تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی

سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی

مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند

ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری

فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب نهم : در توبه و راه صواب

✓ سر آغاز
✓ حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
✓ حکایت
✓ گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
✓ حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
✓ حکایت
✓ حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
✓ حکایت
✓ حکایت عداوت در میان دو شخص
✓ حکایت
✓ موعظه و تنبیه
✓ حکایت در عالم طفولیت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت
✓ حکایت مست خرمن سوز
✓ حکایت
✓ حکایت زلیخا با یوسف (ع)
✓ مثل
✓ حکایت سفر حبشه
✓ حکایت
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ســرآغــاز

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری

که بازار چندان که آگنده‌تر
تهیدست را دل پراگنده‌تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست

اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی

که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی

شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی

جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید

بهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید

به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه می‌خواهی از باز برکنده بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون می‌دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست

گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام

مرا می‌بباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

نکو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن

هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست

جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب

که دستم به رگ برنه، ای نیک رای
که پایم همی بر نیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام
که گویی به گل در فرو رفته‌ام

برو، گفت دست از جهان برگسل
که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری به هش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سر گذشت

نشاط از من آنگه رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوسبازی آمد به سر

به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم؟

تفرج کنان در هوای و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای آن پوشم و این خورم
نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم وغافل شدیم

چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکریدم و شد روزگار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر

فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن

من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم

قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود

چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو می‌رو که بر باد پایی سوار

شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست

کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست

که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن

به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟

چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو

گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در معنی ادراک پیش از فوت

شبی خوابم اندر بیابان فید
فرو بست پای دویدن به قید

شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز

مگر دل نهادی به مردن ز پس
که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟

مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست

تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی، دگر کی رسی در سبیل

فرو کوفت طبل شتر ساروان
به منزل رسید اول کاروان

خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن بسازند رخت

به ره خفتگان تا بر آرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر

سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود؟

کنون باید ای خفته بیدار بود
چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟

چو شیبت درآمد به روی شباب
شبت روز شد دیده برکن ز خواب

من آن روز برکندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید

دریغا که بگذشت عمر عزیز
بخواهد گذشت این دمی چند نیز

گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت
ور این نیز هم در نیابی گذشت

کنون وقت تخم است اگر پروری
گر امیدواری که خرمن بری

به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست

گرت چشم عقل است تدبیر گور
کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور

به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟

کنون کوش کآب از کمر در گذشت
نه وقتی که سیلابت از سر گذشت

کنونت که چشم است اشکی ببار
زبان در دهان است عذری بیار

نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن

ز دانندگان بشنو امروز قول
که فردا نکیرت بپرسد به هول

غنیمت شمار این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیزست و الوقت سیف
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

قضا زنده‌ای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید

چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش

ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن

که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ

فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش

محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش

ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت

تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست

نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی

اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن

خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند

تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفته‌ست در ریگ گور

منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان

چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 87 از 124:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA