انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 88 از 124:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت

فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین

به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز

چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن

من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور

دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:

دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست

سر هوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد

همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
در او تا زیم ره نیابد زوال

دگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست

سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام

یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت

دگر زیر دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش

بسختی بکشت این نمد بسترم
روم زین سپس عبقری گسترم

خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ

فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند

به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جایی نبودش قرار نشست

یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت

به اندیشه لختی فرو رفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر

چه بندی در این خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت؟

طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند به یک لقمه آز

بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید به یک خشت بست

تو غافل در اندیشهٔ سود مال
که سرمایهٔ عمر شد پایمال

غبار هوی چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت

بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت عداوت در میان دو شخص

میان دو تن دشمنی بود و جنگ
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ

ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان

یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش

بداندیش او را درون شاد گشت
به گورش پس از مدتی برگذشت

شبستان گورش در اندوده دید
که وقتی سرایش زر اندوده دید

خرامان به بالینش آمد فراز
همی گفت با خود لب از خنده باز

خوشا وقت مجموع آن کس که اوست
پس از مرگ دشمن در آغوش دوست

پس از مرگ آن کس نباید گریست
که روزی پس از مرگ دشمن بزیست

ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور

سر تا جور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک

وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه کرم و تاراج مور

چنان تنگش آگنده خاک استخوان
که از عاج پر توتیا سرمه دان

ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال

کف دست و سرپنجهٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند

چنانش بر او رحمت آمد ز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل

پشیمان شد از کرده و خوی زشت
بفرمود بر سنگ گورش نبشت

مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی

شنید این سخن عارفی هوشیار
بنالید کای قادر کردگار

عجب گر تو رحمت نیاری بر او
که بگریست دشمن به زاری بر او

تن ما شود نیز روزی چنان
که بروی بسوزد دل دشمنان

مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم

به جایی رسد کار سر دیر و زود
که گویی در او دیده هرگز نبود

زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم ناله‌ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته‌تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر

که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد

به ره در یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می‌زدود

پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفتهٔ مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک

بر این خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جایی برد

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می‌برد تا سر شیب گور

اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
موعظه و تنبیه

خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند بجز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند

چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از موی گرد

نه چون خواهی آمد به شیراز در
سر و تن بشویی ز گرد سفر

پس ای خاکسار گنه عن قریب
سفر کرد خواهی به شهری غریب

بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت در عالم طفولیت

ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی

که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید

بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری

چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد

تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی

قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند

تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش

برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار

در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول

به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری؟ بیا

زنانی که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند

تو را شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟

زنان را به عذری معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست

تو بی عذر یک سو نشینی چو زن
رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن

مرا خود مبین ای عجب در میان
ببین تا چه گفتند پیشینیان

چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟

به ناز و طرب نفس پروده گیر
به ایام دشمن قوی کرده گیر

یکی بچهٔ گرگ می‌پرورید
چو پروده شد خواجه برهم درید

چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری در سرش رفت و گفت

تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری؟

نه ابلیس در حق ما طعنه زد
کز اینان نیاید بجز کار بد؟

فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست

چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدایش بینداخت از به خرما

کجا سر برآریم از این عار و ننگ
که با او بصلحیم و با حق به جنگ

نظر دوست نادر کند سوی تو
چو در روی دشمن بود روی تو

گرت دوست باید کز او بر خوری
نباید که فرمان دشمن بری

روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی

ندانی که کمتر نهد دوست پای
چو بیند که دشمن بود در سرای؟

به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید؟

تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟

بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد

چنین گفت ابلیس اندر رهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی

تو را با من است ای فلان، آتشی
چرا تیغ پیکار برداشتی؟

دریغ است فرمودهٔ دیو زشت
که دست ملک با تو خواهد نبشت

روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت

طریقی به دست آر و صلحی بجوی
شفیعی برانگیز و عذری بگوی

که یک لحظه صورت نبندد امان
چو پیمانه پر شد به دور زمان

وگر دست قوت نداری به کار
چو بیچارگان دست زاری برآر

گرت رفت از اندازه بیرون بدی
چو دانی که بد رفت نیک آمدی

فراشو چو بینی ره صلح باز
که ناگه در توبه گردد فراز

مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز بود در سفر

پی نیک‌مردان بباید شتافت
که هر کاین سعادت طلب کرد یافت

ولیکن تو دنبال دیو خسی
ندانم که در صالحان چون رسی؟

پیمبر کسی را شفاعتگرست
که بر جادهٔ شرع پیغمبرست

ره راست رو تا به منزل رسی
تو بر ره نه ای زین قبل واپسی

چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا شب و شب همان جا که هست

گل آلوده‌ای راه مسجد گرفت
ز بخت نگون طالع اندر شگفت

یکی زجر کردش که تبت یداک
مرو دامن آلوده بر جای پاک

مرا رقتی در دل آمد بر این
که پاک است و خرم بهشت برین

در آن جای پاکان امیدوار
گل آلودهٔ معصیت را چه کار؟

بهشت آن ستاند که طاعت برد
کرا نقد باید بضاعت برد

مکن، دامن از گرد زلت بشوی
که ناگه ز بالا ببندند جوی

اگر مرغ دولت ز قیدت بجست
هنوزش سر رشته داری به دست

وگر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست

هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست

مخسب ای گنه کردهٔ خفته، خیز
به عذر گناه آب چشمی بریز

چو حکم ضرورت بود کبروی
بریزند باری بر این خاک کوی

ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبروی از تو بیش

به قهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش

که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت مست خرمن سوز

یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد

شبی مست شد و آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت

دگر روز در خوشه چینی نشست
که یک روز جوز خرمن نماندش به دست

چو سرگشته دیدند درویش را
یکی گفت پروردهٔ خویش را

نخواهی که باشی چنین تیره روز
به دیوانگی خرمن خود مسوز

گر از دست شد عمرت اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی

فضیحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خویشتن سوختن

مکن جان من، تخم دین ورز و داد
مده خرمن نیک نامی به باد

چو برگشته بختی در افتد به بند
از او نیک‌بختان بگیرند پند

تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب

برآر از گریبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 88 از 124:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA