انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 89 از 124:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
حکــایت

یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری

نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!

شنید این سخن پیر روشن روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان

نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟

نیاسایی از جانب هیچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس

چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت زلیخا با یوسف (ع)

زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست

چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود

بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام

در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر

غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست

زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی

به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش

روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی

تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک

چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهٔ عمر کردی تلف؟

شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند

به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مــثل

پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک

تو آزادی از ناپسندیده‌ها
نترسی که بر وی فتد دیده‌ها

براندیش ازان بندهٔ پر گناه
که از خواجه مخفی شود چند گاه

اگر بر نگردد به صدق و نیاز
به زنجیر و بندش بیارند باز

به کین آوری با کسی بر ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز

کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب

کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد

گر آیینه از آه گردد سیاه
شود روشن آیینهٔ دل به آه

بترس از گناهان خویش این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکایت سفر به حبشه

غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش

به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند

بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس

یکی گفت کاین بندیان شب روند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند

چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟

نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان

وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر

نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر

چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای

اگر بنده کوشش کند بنده‌وار
عزیزش بدار خداوندگار

وگر کند رای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی

قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــایت

یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

شب از بی قراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت

به شب گر ببردی بر شحنه، سوز
گناه آبرویش نبردی به روز

کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم

ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه

کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکــابت

به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!

قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد

در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند

نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت

عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گل‌اندام در خاک خفت

به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر

ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش

ز هولم در آن جای تاریک تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ

چو بازآمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش

گرت وحشت آمد ز تاریک جای
به هش باش و با روشنایی درآی

شب گور خواهی منور چو روز
از این جا چراغ عمل برفروز

تن کار کن می‌بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب

گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند

بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
باب دهم : در مناجات و ختم کتاب

✓ سر آغاز
✓ حکایت
✓ حکایت بت پرست نیازمند
✓ حکایت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ســرآغــاز

بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست

قضا خلعتی نامدارش دهد
قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده‌ایم
به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن

مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم

به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی

مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس

گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای
سپهرم بود کهترین پایه‌ای

اگر تاج بخشی سر افرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم

تنم می‌بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده‌ای در حرم

که می‌گفت شوریدهٔ دلفکار
الها ببخش و به ذلّم مدار

همی‌گفت با حق به زاری بسی
میفکن که دستم نگیرد کسی

به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم
فرو مانده نفس اماره‌ایم

نمی‌تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان

که با نفس و شیطان برآید به زور؟
مصاف پلنگان نیاید ز مور

به مردان راهت که راهی بده
وز این دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجاج بیت‌الحرام
به مدفون یثرب علیه‌السلام

به تکبیر مردان شمشیر زن
که مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پیران آراسته
به صدق جوانان نوخاسته

که ما را در آن ورطهٔ یک نفس
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

امیدست از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند

به پاکان کز آلایشم دور دار
وگر زلتی رفت معذور دار

به پیران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا

که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند

چراغ یقینم فرا راه دار
ز بند کردنم دست کوتاه دار

بگردان ز نادیدنی دیده‌ام
مده دست بر ناپسندیده‌ام

من آن ذره‌ام در هوای تو نیست
وجود و عدم ز احتقارم یکی است

ز خورشید لطفت شعاعی بسم
که جز در شعاعت نبیند کسم

بدی را نگه کن که بهتر کس است
گدا را ز شاه التفاتی بس است

مرا گر بگیری به انصاف و داد
بنالم که عفوم نه این وعده داد

خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دری دیگرم

ور از جهل غایب شدم روز چند
کنون کامدم در به رویم مبند

چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟
مگر عجز پیش آورم کای غنی

فقیرم به جرم و گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر

چرا باید از ضعف حالم گریست؟
اگر من ضعیفم پناهم قوی است

خدایا به غفلت شکستیم عهد
جه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟
همین نکته بس عذر تقصیر ما

همه هرچه کردم تو بر هم زدی
چه قوت کند با خدایی خودی؟

نه من سر ز حکمت بدر می‌برم
که حکمت چنین می‌رود بر سرم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
حکــایت

سیه چرده‌ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند

نه من صورت خویش خود کرده‌ام
که عیبم شماری که بد کرده‌ام

تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار

از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش

تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟

گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر

جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟

چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست

گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست

به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز

ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت

تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار

ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست

تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
حکایت بت پرست نیازمند

مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود

پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش

به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر

که درمانده‌ام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم

بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها

بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟

برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال

مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار

هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک

حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد

که سرگشته‌ای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست

دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست

فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش

که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول

گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست

محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی

خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
صفحه  صفحه 89 از 124:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA