انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 124:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل شماره۷۸:

امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است

باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است

گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است

ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است

دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است

عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می‌رود متعلق به دامن است

شیرین به در نمی‌رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است

جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است

بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است

قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
غزل شماره۷۹:

این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست

دل می‌برد این خط نگارین
گویی خط روی دلستانست

ای مرغ به دام دل گرفتار
بازآی که وقت آشیانست

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم
اینست که سوز من نهانست

گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستانست

ور بانگ مؤذنی بر‌آید
گویم که درای کاروانست

با آن همه دشمنی که کردی
بازآی که دوستی همانست

با قوت بازوان عشقت
سرپنجه صبر ناتوانست

بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جانست

نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیانست

آتش به نی و قلم درانداخت
وین حبر که می‌رود دخانست
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۰:

این خط شریف از آن بنانست
وین نقل حدیث از آن دهانست

این بوی عبیر آشنایی
از ساحت یار مهربانست

مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدانست

قاصد مگر آهوی ختن بود
کش نافه مشک در میانست

این خود چه عبارت لطیفست
وین خود چه کفایت بیاست

معلوم شد این حدیث شیرین
کز منطق آن شکرفشانست

این خط به زمین نشاید انداخت
کز جانب ماه آسمانست

روزی برود روان سعدی
کاین عیش نه عیش جاودانست

خرم تن او که چون روانش
از تن برود سخن روانست
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۱:

چه رویست آن که پیش کاروانست
مگر شمعی به دست ساروانست

سلیمانست گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روانست

جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمانست

بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میانست

خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبانست

چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیانست

ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهانست

شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گرانست

زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست

تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همانست

بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمانست

وفا کردیم و با ما غدر کردند
بر سعدی که این پاداش آنست

ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوانست
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۲:

هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ریحانست

اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست
و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست

نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت
مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست

ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادن خلاف در جانست

من از کنار تو دور افتاده‌ام نه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجرانست

عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پریشانست

جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسانست

گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست

مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست

و ما ابری نفسی و لا ازکیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
غزل شماره۸۳:

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۴:

ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست

و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند
فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست

خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست

خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمونست

چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست

اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست

نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست

کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۵:

با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست

شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمینست

ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست

مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست

دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست

گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبت نخستینست

لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست

گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست

مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت مسکینست

سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۶:

بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست

دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنینست

آینه‌ای پیش آفتاب نهادست
بر در آن خیمه یا شعاع جبینست

گر همه عالم ز لوح فکر بشویند
عشق نخواهد شدن که نقش نگینست

گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست
گوشه چشمت بلای گوشه نشینست

تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم
گر نفسی می‌زنیم بازپسینست

حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دینست

سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب
روی تو بینم که ملک روی زمینست

عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معینست

سعدی از این پس که راه پیش تو دانست
گر ره دیگر رود ضلال مبینست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شماره۸۷:

گر کسی سرو شنیدست که رفتست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

نه بلند است به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوته‌بین است

خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است

خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست
من از این بازنگردم که مرا این دین است

وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

چمن امروز بهشتست و تو در می‌بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است

هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است

آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 124:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA