ارسالها: 14491
#91
Posted: 22 Jan 2015 16:46
شب جمعه خدمت حاج امین
اگر بهشت شنیدی بساط دوشین بود
رفیق اهل و سرا امن و باده نوشین بود
چه بودی ار شب هر جمعه حال ما این بود
چه حال خوب و شب جمعه ی خوشی دیدیم
که چشم چرخ در آن شب به خواب سنگین بود
عجب شبی به احبا گذشت و پندارم
ولی در آن شب دیدم که دیده بدبین بود
جهان به دیده ی من ناپسند می آمد
ز لطف حاج امین جمله ی تحت تأمین بود
لوازن طرب و موجبات آسایش
نه در سری هوس بد نه در دلی کین بود
تمام حرف وفا در لب و صفا در چشم
نه ذکر آنقره نی صحبت فلسطین بود
نه از میلسپو آنجا سخن نه از نرمال
نه فکر مؤتمن الملک و ذکر چایکین بود
نه گفتگوی رضاخان نه یاد احمد شاه
کباب بره ی خوب و شراب قزوین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی
گل و بنفشه فزون تر ز حد تخمین
عرق به حد کمال آب جو به حد نصاب
یکی نبود که بدخوی و زشت ایین بود
معاشران همه خوش روی و مهربان بودند
ادیب السلطنه و فتح بود و فرزین بود
جلال و حاج زکی خان و اعظم السلطان
بتول بود و قمر بود و ماه و پروین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز
هزار چندان بود و هزار چندین بود
نگارخانه ی چین بود و بارنامه ی هند
که نسج آن غرض از کارگاه تکوین بود
بتول چارقدی بر سرش ز منسوجی
دو قسمت متساوی ز موی مشکین بود
به گرد عارضش از زیر چارقد بیرون
بنفشه بود که اندر کنار نسرین بود
سفید روی و بر اطراف آن و موی سیاه
که بکر بود و منزه ز قید تزیین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش
چو صعوه یی که گرفتار چنگ شاهین بود
دلم تپید چو بر چشم او گشادم چشم
قمر مگو که یکی ازبدایع چین بود
قمر مگو که یکی از ودایع حق بود
چه گویمت که چها در میان پاچین بود
به پا ز حله زربفت داشت پاچینی
شبیه مادموازلهای برن و برلین بود
از آن لطافت و آن پودر و پارفم و توالت
نموده جمع به سر گیسوان زرین بود
مثال خوشه ی خرما فراز نخل بلند
کلید محبس دلهای مستمندین بود
نه شانه بود که آن گیسوان به هم می ریخت
که پیر بودم و رخسار من پر از چین بود
مرا به مهر ببوسید و من خجل گشتم
مگر به لعل وی آب حیات تضمین بود
دلم جوان شد و طبعم روان از آن بوسه
قمر مطابق او در غناء شیرین بود
بتول شور به مجلس فکند با ویلن
اگر چه قلب پدر مرده طفل مسکین بود
به یک تغنی او در نشاط می آمد
طلاق دیده زن ناگرفته کابین بود
ز یک ترنم او شادمان شدی گر چند
اگر نه بر رخشان آن نقاب چرکین بود
روان جامعه از این دوزن صفا می یافت
که باده نوشان سرمست و باده نوشین بود
کشید کار در آخر به تعزیت خوانی
همان دو باز سنان بود و شمر بی دین بود
یکی سکینه یکی مادر وهب می شد
حکایت سپر و گرز بود و زوبین بود
چو شمر حضرت عباس را طلب می کرد
حقیقة یکی از جمله ی ملاعین بود
چه گویمت که چه می کرد اعظم السلطان
همیشه این حرکت از خواص فرزین بود
جناب فرزین گه راست رفت و گاهی چپ
اگر چه اول شب با وقار و تمکین بود
ادیب سلطنه هم بد نشد در آخر کار
که اندر آن خورش قیمه بود و ته چین بود
چو نیمی از شب بگذشت سفره آوردند
به خاصه کز سر شب بار معده سنگین بود
شکم پرست کند التفات بر مکول
کسی که ماند به جا فتح و آن خواتین بود
ادیب و فرزین بعد از دو ثلث شب رفتند
اگر چه کثرت جا و وفور بالین بود
جناب حاج امین باقمر به یک جا خفت
وکیل محترم ما هم از خبیثین بود
بلی قمر یکی از جمله ی خبیثاتست
بتول بکر و جلال الممالک عنین بود
من وبتول به جای دگر شدیم ولی
برین و بالین بر من عبیر آگین بود
به یاد خلق خوش میزبان و مهمانان
شبی که در همه ی عمر خوش گذشت این بود
خلاصه بر من مهجور راست می خواهی
که همچو بزم سزاوار شرح چونین بود
به یادگار شب جمعه گفتم این اشعار
که عمر من به حدود ثلاث و خمسین بود
گمان نبود که دیگر شبی چنین بینم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#92
Posted: 22 Jan 2015 16:48
ملکا با تو دگر دوستی ما نشود
بعد ارگ شده است ، اما حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طبیعت پر ریبت تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البته والا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک راز رفقا باید افشا نشود
غزلی گفتم و کلک تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسم نان بردم و گفتی تو که نان دگران
همچو نانی که خورد حضرت والا نشود
محرمانه دو سه خطر زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلک تو هویدا نشود
سر من فاش نمودی تو و تقصیر تونیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جواب تو به ایین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میان دو هنرمند معادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فضل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهد هلم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرض ادب همسر و همتا نشود
نه ملک گردد هر کس که به کمف داشت قلم
با یکی جقه ی چوبینه کسی شا نشود
نشود سینه ی تو تنگ ز گفتار عدو
سیل هرگز سبب تنگی دنیا نشود
غم مخور گر نبود کار جهانت به مراد
کار دنیا به مراد دل دانا نشود
رفت مطلبی ز میان صحبت ما از نان بود
همه خواهیم که بهتر شود اما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
ایکه بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
نان از این تردتر و خوب تر و شیرین تر
زحمت خواجه ی ما باید اخفا نشود
این که طیبت بود اما به حقیقت امروز
کرد کاری که برای نان بلوا نشود
باز ما شکر و ممنونیم از شخص وزیر
کار ارزاق بدین سختی گویا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
دم نانوایی این شورش و غوغا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
به خداوند تبارک و تعالی نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنا داریم
کار این لک فره یا بشود یا نشود
بس کن ایرج سخن از نان و ز جانان می گوی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#93
Posted: 22 Jan 2015 16:50
در مدیحه و تبریک عروسی
جهان را کسوت تو کرد دربر
بر آمد بامدادان مهر انور
همی گسترد در صحن فلک پر
تو پنداری که زرین شاهبازی
کف موسی همی شد ز آٍتین در
و یا از بهر اثبات رسالت
شب دوشینه بر سر داشت معجر
و یا گویی عروسی ماه رخسار
جهان از طلعت او شد منور
کنون برداشت از سر معجر خویش
فلک افروختستی مشعل زر
و یا گویی که در این جشن فیروز
سپهر افروخته زرینه مجمر
و یا تا عود سوزند اندر این بزم
که آمد امر بلغ بر پیمبر
چنین روز و چنین عید مبارک
جهاز چار اشتر جای منبر
نبی اندر غدیر خم بر افراشت
به دست خویش اندر دست حیدر
بر آمد برفراز آن و بگرفت
گروه بی شمار و خیل بی مر
همه بر گرد او گردیده انبوه
به ابن عم و در معنی برادر
همه تفویض کرد امر ولایت
برای عقد یک تابنده گوهر
به پا شد جشن این عید همایون
به برج خسروی رخشنده اختر
نه یک تابنده گوهر بلکه باشد
ز نسل سلطنت فرخنده دختر
نه یک رخشنده اختر بلکه باشد
هزاران چون کتایون دخت قیصر
یکی دختر که باشد پرده دارش
که صد آزرم دخت او راست بر در
یکی با عفت و آزرم دختی
همایون دختر فغفور همسر
همایون دختری کو رانباشد
چو فرخ زاد خدمتگار بی مر
ز نسل پاک فرخ زاد و او را
که باشد دخت پاک شه مظفر
سزد گر اینه دارش بود مهر
بلند اختر خدیو عدل پرور
ولی عهد شهنشه ناصرالدین
سرشتش گشته از رأفت مخمر
وجودش گشته از رحمت مرکب
صفاتش را یک از دیگر نکوتر
هم از روز ازل بنموده ایزد
ز منظر مخبر و مخبر ز منظر
مر اورا خوش تر و فرخنده تر بگزید
همی این شهریار دادگستر
ز چکر زادگان خویش بگزید
که کرده جد به جد خدمت به کشور
رضا خان آن حسام الملک را پور
یگانه گوهری پکیزه گوهر
از آن بگزید تا او را سپارد
چو دید او را سزاوار است و در خور
بدو بسپرد رخشان گوهر خویش
برای خاندان تاحشر مفخر
بدو بسپرد تا گردد مر او را
به سابق هم به کشور هم به لشکر
پدر اندر پسر خدمت نمایند
به لاحق هم به لشکر هم به کشور
پسر اندر پدر خدمت نمایند
امیری پای تا سر دانش و فر
بود مهمان پذر این نکو جشن
امیری دستیار هر چه مضطر
امیری دستگیر هر چه محتاج
شود احمر به گونه بحر اخضر
چو او بخشش نماید از خجالت
نهال عزت او تازه و تر
به زیر سایه ی شه باد هموار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#94
Posted: 22 Jan 2015 16:52
در تهنیت فرزند یافتن نصرة الدوله
که جهان یافت رونق دیگر
گشته همچون بهار جان پرور
ریخت هر بامداد گوهر تر
همه از باغ نکهت عنبر
چون عروس از زمردین چادر
داشتند این نوای جان پرور
که جز او نیست نقشبند صور
ناصرالدین خدیو کیوان فر
پسری رشک آفتاب و قمر
پرسی افتخار جد و پدر
از ستاره سپند بر مجمر
جمع در طالعش ستاره شمر
به سعادت در او کنند اثر
باد فیروزبخت تا محشر
که ز خورشید زیبدش معجر
از ازل دست ایزدش در بر
می بگفتم بر او بود همسر
دیده ی عصمتش تنی هم بر
این ملک زاده ی ملک منظر
به کتایون دختر قیصر
مقدمش کوست از نتاج ظفر
به سلامت از این بزرگ سفر
باش تا باج گیرد از قیصر
دست اقبال بنددش به کمر
دست دولت گذاردش بر سر
با عنایات شه به سر مغفر
بکشد سوی باختر لشکر
که ولی عهد راست خدمتگر
تا قیامت بدین ستوده پسر
چون درختی است کو ندارد بر
سوختن را سزاست کو ندارد بر
سوختن را سزاست همچو شجر
بر نهم آسمان فرازد سر
این چکامه که به ز لؤلؤ تر
که جهانی است پر ز فضل و هنر
بایدم خلعتی کند در بر
مدح سلطان معدلت گستر
تا ابد افتخار تاج و کمر
هست هر جا چه در سفر چه حضر
ساقی سیم بر بده ساغر
شهر نبریز فصل تابستان
ابر بر روی سبزه پنداری
باد گویی به مغز بسپارد
سرخ گل بین که سر برون کرده
دوش در باغ بلبل و قمری
که خداوند آسمان و زمین
زیر ظل شهنشه ایران
نصرة الدوله را عطای نمود
پسری اعتبار دین و دول
آسمان بهر چشم زخم بریخت
نظر سعد اختران را دید
ابدالدهر اختران زان روی
هست هم نام جد خود فیروز
مادرش دختر ولی عهد است
جامه ی عصمت و حیا پوشید
گر بری بود مریم از تهمت
جز در ایینه و در آب ندید
هم براین مادر افتخار کند
فخر اسفندیار گر بوده ست
به مظفر ملک مبارک باد
باش تا خسرو جهان اید
باش تا تاج گیرد از خاقان
باش تا تیغ مملکت گیری
باش تا تاج مملکت داری
باش تا بر نهد به جای کلاه
بزند بر به ملک چین خرگاه
نصرة الدوله ابن عم ملک
می سزد تا که افتخار کند
آن پدر کو نباشدش فرزند
آن شجر کز ثمر بود عاری
باش تا با عنایت سلطان
من به حکم امیر بسرودم
فخر اهل ادب امیر نظام
نصرة الدوله هم به حکم امیر نظام
نصرة الدوله هم به حکم امیر
تا از این خوب تر طراز دهد
ناصرالدین شه عجم که بر اوست
تا جهان است شادمانه زیاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟