انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Iraj Mirza and Poetry | ایرج میرزا و شعرش


مرد

 


چند بيتي از منظومه عارف نامه



شنيدم من كه عارف جانم آمد
رفيق سابق طهرانم آمد
شدم خوش وقت و جاني تازه كردم
نشاط و وجد بي اندازه كردم
به نوكرها سپردم تا بدانند
كه گر عارف رسد از در نرانند
نگويند اين جناب مولوي كيست
فلاني با چنين شخص آشنا نيست
نهادم در اطااقش تخت خوابي
چراغي ، هوله ايي ، صابوني ، آبي
مهيا كردمش قرطاس و خامه
براي رفتن حمام جامه
فراوان جوجه و تيهو خريدم
دوتايي احتياطا سر بريدم
نشستم منتظر كز در در آيد
ز ديدارش مرا شادان نمايد
نمي جويي نشان دوستانت
نمي خواهي كه كس جويد نشانت
و گر گاهي به شهر آيي زمنزل
نبيني جاي پايت نيز در گل
بري با خود نشان جاي پا را
كني تقليد مرغان هوا را
برو عارف كه واقع حرف مفتي
مگر بختي كه روي از من نهفتي
مگر ياد آمد از سي سال پيشت
كه بر عارض نبود آثار ريشت
مگر از منزل خود قهر كردي
كه منزل در كنار شهر كردي
مگر در باغ يك منظور داري
نشان نرگس مخمورداري
مگر نسرين تني داري در آغوش
كه كردي صحبت ما را فراموش
مگر با سرو قدان آرميدي
كه پيوند از تهي دستان بريدي
چرا در پرده مي گويم سخن را
چرا بر زنده مي پوشم كفن را
بگويم چيست مي ترسي زبنده
ترا من مي شناسم بهتر از خويش
تر ا من آوريدستم به اين ريش
خبر دارم ز اعماق خيالت
به من يك ذره مخفي نيست حالت
چو آن گربه كه دنبه از سر شام
همي ور دارد ور مالد از بام
كنون ترسي كه گر سوي من آيي
كني با من چو سابق آشنايي
منت آن دنبه از دندان بگيرم
خيالت غير از اينه من بميرم؟
تو مي خواهي بگويي دير جوشي
به من هم هيزم تر مي فروشي
چرا هر جا كه يك بي ريش باشد
تو را في الفور قوم و خويش باشد


     
  
مرد

 


ز یاران آن قدر بد دیده ام کز یار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم

شاپوییها خطرناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم

نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم

نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم

چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم

فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش اما
چه سازم دور دور ِ دیگرست از دار می ترسم


     
  
مرد

 


به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !

چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیا و برگ عشرت ساز

چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
« که دوست را ننماید شبِ وصال دراز »

شبی بُود که ازو گشت شام ِ دولت روز
شبی بُود که ازو گشت صبح ِ ملت باز

شبی بُود که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز

شبی است فرخ و شهزاده نصرت الدوله
نموده جشنی از عزت و جلال جهاز

چگونه جشنی مانند جنتِ موعود
ز چارجانب بگشوده بابِ نعمت و ناز

به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چگل
به رقص اندر هر جای مهوشان طراز

همه درخشند مانند نارِ ذاتِ وقُود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز

ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز

ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهُ بنده نواز


     
  
مرد

 


روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سندان نمی آید در بگشاده

از سر من کی عشق بیرون رود مانند خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را

خوش نمی آید بگوشم جز حدیث کودکان
اصلا" اندر قلب تاثیریست حرفِ ساده را

من سر از بهر نثار مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امر ِ پیش پا افتاده را

ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را

خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را

هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ الله زاده را


     
  
مرد

 


خدایا کی شوند این خلق خسته
از این عقد و نکاح چشم بسته
بُود نزد خرد احلی و احسن
زنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده روی او را
بری نا آزموده خوی او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرف عمه و تعریف خاله
کنی یک عمر گوز خود نواله
بدان صورت که با تعریف بقال
خریداری کنی خربوزه کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نِه
شب اندازی به تاریکی یکی تیر
دو روز دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کام ِ خود زهر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جست چون آهو از این بند
که مغز خر خوراکت بوده یک چند
برو گر می شود خود را کن اخته
که تا ..... نماند لای تخته
در ایران تا بُود ملا و مفتی
به روز ِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیة الله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوار ِ او بود
شکایت در سر ِ رفتار ِ او بود
که چون چشمش فتد بر .. ونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چشم
اگر روزی ببینم روی ماهش
دو دستی می زنم توی کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را برگرفتی
بساط خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا می روی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو می شد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زودتر نکردی
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت می رود آن نکته یا نه
من و تو گر به سر مشعل فروزیم
به آن جفت سبیلت هر دو ..وزیم


     
  
مرد

 


در رثاء مرحومه درة المعالی

نثار مقبره ی درة المعالی را
ز درج دیده در آودره ام لالی را
که درج دیده بیندوخت این لآلی را
گمان برم که برای چنین نثاری بود
چه عذر آورم ای دوست دست خالی را
اگر نه دیده به من همرهی کند امروز
تهی نمودی اگر قالب مثالی را
مثال روی تو در قلب ما به جاست هنوز
به هیچ طایری این گونه تیز بالی را
چنان بریدی از ما که کس نشان ندهد
بر آرد سر بنگر قامت هلالی را
مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خمید
مشقت بدنی زحمت خیالی را
تویی که در تعلیم سهل بشمردی
علو همت تو کارهای عالی را
تویی که پیش تو آسان نمود و بی مقدار
به جان خریدی رنج علی التوالی را
علی التوالی در کار تربیت بودی
بدون آن که کشی منت اهالی را
دو باب مدرسه ی دختران بنا کردی
به جای زر که خرد ماسه ی سفالی را ؟
ترا به سایر زن ها قیاس نتوان کرد
دل ادانی این کشور و اعالی را
چه شعله بود که ناگه نمود جلوه و سوخت
مگر به خواب ببینم فراغ بالی را
دقیقه یی ز خیالت فراغ بالم نیست


     
  
مرد

 


تصوير زن

در سردر کاروانسرايي
تصوير زني به گچ کشيدند
ارباب عمایم اين خبر را
از مخبر صادقي شنيدند
گفتند که وا شريعتا خلق
روي زن بي نقاب ديدند
آسيمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دويدند
ايمان و امان به سرعت برق
مي رفت که مؤمنين رسيدنداين آب آورد آن يکي خاک
يک پيچه ز گِل بر او بريدند
ناموس به باد رفته اي را
با يک دو سه مشت گِل خريدند
چون شرع نبي ازين خطر جَست
رفتند و به خانه آرميدند
غفلت شده بود و خلق وحشي
چون شير درنده مي جهيدند
بي پيچه زن گشاده رو را
پاچين عفاف مي دريدند
لبهاي قشنگ خوشگلش را
مانند نبات مي مکيدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه مي تپيدند
درهاي بهشت بسته مي شد
مردم همه مي جهنميدند
مي گشت قيامت آشکارا
يکباره به صور مي دميدند
طير از وکرات و وحش از حجر
انجم ز سپهر مي رميدند
اين است که پيش خالق و خلق
طلاب علوم روسفيدند
با اين علما هنوز مردم
از رونق ملک نااميدند


     
  
مرد

 


چنین می گفت شاگردی به مکتب
که این مکتب چه تاریکست یا رب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوح سیاه تیره و تار
همان درس و همان بحث مبین
همان تکلیف و آن جای معین
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که دو پیش است و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
معلم در جوابش این چنین گفت:
که باشد حال تو با حال من جفت
همین منبر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحگه این درس تکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم صرف و نحو اطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تزویر و تلبیس(اشاره به متقلبین در امتحانات)
چنان تنبل به وقت درس خواندن
که هم خود را کسل سازند و هم من
به شاگرد و معلم بار بسیار
به گردن هست و باید برد ناچار


     
  
مرد

 


ابليس شبي رفت به بالين جواني
آراسته با شكل مهيبي سر و بر را
گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهي زنهار
بايد بگزيني تو يكي زين سه خطر را
يا آن پدر پير خودت را بكشي زار
يا بشكني از خواهر خود سينه و سر را
يا خود ز مي ناب كشي يك دو سه ساغر
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را
لرزيد ازين بيم جوان بر خود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را
گفتا: «پدر و خواهر من هردو عزيزند
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را
ليكن چون به مي دفع شر از خويش توان كرد
مي نوشم و با وي بكنم چاره ي شر را»
جامي دو بنوشيد و چو شد خيره ز مستي
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را
اي كاش شود خشك بن تاك خداوند
زين مايه ي شر حفظ كند نوع بشر را


     
  
مرد

 


شاه و جام

ﭘﺎﺩﺷﻬﯽ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻋﺰﻡ ﺷﮑﺎﺭ
ﺑﺎ ﺣﺮﻡ ﻭ ﺧﯿﻞ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﻨﺎﺭ
ﺧﯿﻤﻪ ﺷﻪ ﺭﺍ ﻟﺐ ﺭﻭﺩﯼ ﺯﺩﻧﺪ
ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ ﺯﺩﻧﺪ
ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺩ ﯽﮑﯾ ﮔﺮﺩﺍﺏ
ﮐﺰ ﺳﺨﻄﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻬﻨﮓ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ
ﻣﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﺭﻃﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ ﭼﻮ ﺑﺮﻕ
ﺗﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﻥ ﻭﺭﻃﻪ ﻏﺮﻕ
ﺑﺴﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﯿﻢ
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﻧﻮﺯﯾﺪﯼ ﻧﺴﯿﻢ
ﻗﻮﯼ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﻮﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ
ﺗﺎ ﻧﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻭﯼ
ﺷﻪ ﭼﻮ ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺠﻪ ﮐﺸﺖ
ﻃﺮﻓﻪ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﮔﺬﺷﺖ
ﭘﺎﺩﺷﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺣﺎﻝ
ﺳﻬﻞ ﺷﻤﺎﺭﻧﺪ ﺍﻣﻮﺭ ﻣﺤﺎﻝ
ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ
ﺟﺎﻡ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮﺕ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﻧﻤﻮﺩ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺸﮑﺮﯼ ﺷﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ
ﺁﻭﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺁﻥ ﺍﻭﺳﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ
ﻧﺒﺾ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ
ﻏﯿﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﺟﺎﻥ ﺷﺴﺖ ﺩﺳﺖ
ﺟﺴﺖ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﭼﻮ ﻣﺎﻫﯽ ﺯﺷﺴﺖ


     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Iraj Mirza and Poetry | ایرج میرزا و شعرش

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA