ارسالها: 455
#41
Posted: 12 Aug 2012 17:29
پرده بكارت
الا اي شيخ جوياي بكارت
به لاي پاي دخترها چه كارت؟
تو فرمودي بكارت ها كه پاره ست
دقيقاً درصدش هفتاد و چار است
ببينم از كجا آوردي آمار؟
ز جمع آشنايان يا ز اغيار
شمارش را به ديگر كس سپردي
و يا خود رفتي از داخل شمردي؟ !
تو از هركس كه ارقامش شنفتي
چرا زان بيست و شش درصد نگفتي
نگفتي بيست و شش درصد بكارت
نشان باشد ز انواع اسارت
گروهي باكره، از سكس دورند
كزين بابت گرفتار غرورند
گروهي ترس خورده، صاف و ساده
اسير انجماد خانواده
گروهي پاي بند دين و مذهب
به شدت باكره ، اما معذب !
شما كه دختري را سن نُه سال
به شوهر ميدهي راضي و خوشحال
چرا خواهي اگر شوهر نكرده
شود چل ساله ، سالم مانده پرده؟
بيا و دست بردار از حقارت
نچسب اي شيخ نادان بر بكارت
بكارت مال دوران هاي دور است
به زن هاي جوان تحميل زور است
بكارت نيست معيار نجابت
نجابت را چه بشناسد جنابت !
نجابت، شيخ نادان، پرده اي نيست
به اينكه داده اي يا كرده اي نيست
نجابت چيست؟ حق كس نخوردن
بكارت چيست؟ مال كس نبردن
نه بين مردمان اخلاق و عصمت
به ميزان بكارت گشته قسمت
فريب مردمان، ضد عفاف است
نه آن كاري كه در زير لحاف است
كه هر آميزشي قبل از عروسي
بود يك مطلب خيلي خصوصي
مبر سر را درون بستر خلق
كه بيني گوزشان را تا ته حلق
خودت شام زفاف اي شيخ بد ذات
بكارت داشتي ارواح بابات؟
تو با آن حجت الاسلام فاكر
چگونه ميتواني بود باكر؟
براي تو كسي پرونده هم ساخت
و يا بر پشت و پيشت كنتور انداخت؟
( در كون شما كنتور اگر بود
سر يكهفته كنتور هم دمر بود
اگر يك روز باشي توي حوزه
بواسيرت بچسبد زير لوزه )
تو هم حالا به اين حد از جسارت
ز دخترها طلب داري بكارت؟
چه ميفهمي تو قانون طبيعت
كه ميآئي ز مادون طبيعت
چه دخترهاي نوزادي كه گه گاه
ندارند اين بكارت را به همراه
به آنها چون خدا پرده نداده
شوند البته كه بي پرده زاده
ترا گر اعتراضي هست حالا
بگو با حضرت باريتعالي
كه اي پروردگار پاك عالم
چرا پرده ندادي خاك عالم !
امام ِ جمعه آ! بر خويش رحمي
بكن كاري كه يك قدري بفهمي !
بدن ها فرق دارد با بدن ها
خصوصاً مال دخترها و زن ها
همه يك شكل و جور و قالبي نيست
نمي فهمي؟ زن است اين، طالبي نيست
يكي را پرده باشد نازك و ُترد
شود زائل اگر يك ضربه اي خورد
يكي را پرده كشدار و غشائي است
مثال شخص آقا ارتجاعي است
كه تا وقتي كه آن بانو نزايد
از آن يك قطره هم خون در نيايد
يكي هنگام ورزش داده از دست
يكي تا آخرش همراه او هست
تو آمار از كجا كردي فراهم
بيا يكخرده آگه كن مرا هم
من اينها را كه گفتم مستند بود
قوانين ازل بود و ابد بود
ندارد حرف من ردخُور ز قرصي
ولي تو بايد از دكتر بپرسي
كه او بي پرده تر از پرده گويد
برايت واضح و گسترده گويد
***
امام ِ جمعه آ، يك چيز ديگر
نميداني، نميفهمي، مكرر !
اگر شد پرده اي هرگونه پاره
تجارت، كرده پيدا راه چاره
بدوزد پرده را نرس و پرستار
خدايا زين معما پرده بردار !
) بكارت را ز مريم بايد آموخت
كه بعد از زايمان هم ميتوان دوخت (
بكارت چيست قفل حفظ ناموس؟
نجابت در پس اش محفوظ و محبوس؟
اگر داري دلارش يا ريالش
بزن آن را بخيّه، بي خيالش !
تجارت، ميكند حفظ بكارت
بود ناموس ها دست تجارت
اگر داراي ناموسي از اين راه
به بي ناموسي ات صد بارك الله
امام ِ جمعه آ ! قدري حيا كن
دكاني ديگري اين جمعه وا كن
مناسبتر ُپرش كن اين دكان را
كه بشناسي همه اجناس آن را
فوراگزامپل دكان بول و غايط
بخور آنقدر تا جانت درآيد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#42
Posted: 12 Aug 2012 19:03
نصيحت
از مال جهان ز کهنه و نو
دارم پسری به نام خسرو
هر چند که سال او چهار است
پیداست که طفل هوشیار است
در دیده من چنین نماید
بر دیده غیر تا چه آید
هر چند که طفل زشت باشد
در چشم پدر بهشت باشد
آری مثل است که قر نبی
در دیده ی مادر است حسنیهان ای پسر عزیز دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند
ز این گفته سعادت تو جویم
پس یاد بگیر هرچه گویم
می باش به عمر خود سحر خیز
وز خواب سحر گهان بپرهیز
اندر نفس سحر نشاتی است
کان را با روح ارتباطی است
دریاب سحر کنار جو را
پاکیزه بشوی دست و رو را
صابونت اگر بود میسّر
بر شستن دست و رو چه بهتر
با حوله پاک خشک کن رو
پس شانه بزن به مو و ابرو
کن پاک و تمیز گوش و گردن
کاین کار ضرورت است کردن
تا آن که به پهلویت نشیند
چرک گل و گوش تو را نبیند
در پاکی دست کوش کز دست
دانند ترا چه مرتبت هست
چرکین مگزار بیخ دندان
کان وقت سخن شود نمایان
پیراهن خویش کن گزیده
هم شسته و هم اتو کشیده
کن کفش و کلاه با برس پاک
نیکو بستر ز جامه ات خاک
در آینه خویش را نظر کن
پاکیزه لباس خود به بر کن
از نرم و خشن هر آنچه پوشی
باید که به پاکیش بکوشی
گر جامه گلیم و گرچه دیباست
چون پاک و تمیز بود زیباست
چون غیر به پیش خویش بینی
انگشت مبر به گوش و بینی
دندان بر کس خلال منمای
ناخن بر این و آن مپیرای
در بزم چنان دهن مدرّان
کت قعر دهان شود نمایان
خمیازه کشید می نباید
توری که به خلق خوش نیاید
چون بر سر سفره یی نشستی
زنهار مکن دراز دستی
زان کاسه بخور که پیش دست است
بر کاسه دیگری مبر دست
ده قوت ز بیش و کم شکم را
در بند مباش بیش و کم را
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را
از گفته ی او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خرسند
خرسند شود از تو خداوند
در کوچه چو می روی به مکتب
معقول گذر کن و معدب
چون با ادب و تمیز باشی
پیش همه کس عزیز باشی
در مدرسه یاکت و متین شو
بی هوده مگوی و یاوه مشنو
اندر سر درس گوش می باش
با هوش و سخن نیوش می باش
می کوش که هر چه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
کم و گوی و مگوی هرچه دانی
لب دوخته دار تا توانی
بس سر فتاده ی زبان است
با یک نقطه زبان زیان است
آن قدر رواست گفتن آن
کاید ضرر از نهفتن آن
نادان به سر زبان نهد دل
در قلب بود زبان عاقل
اندر وسط کلام مردم
لب باز مکن تو بر تکلم
زنهار مگو سخن بجز راست
هر چند ترا در آن ضرر هاست
گفتار دروغ را اثر نیست
چیزی ز دروغ زشت تر نیست
تا پیشه توست راست گویی
هرگز مبری سیاه رویی
از خجلت شرمش ار شود فاش
یاد آر و دگر دروغ متراش
چون خوی کند زبان به دشنام
آن به که بریده باد از کام
از عیب کسان زبان فرو بند
عیبش به زبان خویش مپسند
زنهار مده بدان به خو راه
کز مونس بد نعوذ بالله
در صحبت سفله چون درآیی
بالطبع به سفلگی گرایی
با مردم زی شرف در آمیز
تا طبع تو ذی شرف شود نیز
لبلاب ضعیف بین که چندی
پیچد به چنار ارجمندی
در صحبت او بلند گردد
مانند وی ارجمند گردد
در عهد شباب چند سالی
کسب هنری کن و کمالی
تا آن که به روزگار پیری
در ذلت و مسکنت نمیری
امروز سه سال پیش از این نیست
بی علم دگر نمی توان زیست
گر صنعت و حرفتی ندانی
زحمت ببری ز زندگانی
از طبّ و طبیعی و ریاضی
قلب تو به هرچه هست راضی
یک فن به پسند و خاص خود کن
تحصیل به اختصاص خود کن
چون خوب کم از بد فزون به
ذی فن به جهان ز زی فذون به
خوانم به تو بیتی از نظامی
آن میر سخنوران نامی
" پالانگری به غایت خود
بهتر ز کلاه دوزی بد"
آن طفل که قدر وقت دانست
دانستن قدر خود توانست
هر آنچه رود ز دست انسان
شاید که به دست آید آسان
جز وقت که پیش کس نپاید
چون رفت ز کف به کف نیاید
گر گوهری از کفت برون تافت
در سایه وقت می توان یافت
ور وقت رود به دست ارزان
با هیچ گهر خرید نتوان
هر شب که روی به جامه خواب
کن نیک تأمل اندر این باب
کان روز به علم تو چه افزود
وز کرده خود چه برده ای سود
روزی که در آن نکرده ای کار
آن روز ز عمر خویش مشمار
من می روم و تو ماند خواهی
وین دفتر درس خواند خواهی
این جا چو رسی مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#43
Posted: 13 Aug 2012 02:45
چه عجب
وه چه خوب آمدی، صفا کردی
چه عجب شد که ياد ما کردی؟
ای بسا آرزوت می مُردم
خوب شد آمدی، صفا کردی
آفتاب از کدام سمت دميد
که تو امروز ياد ما کردی؟
از چه دستی سحر بلند شدی
که تفقُد به بينوا کردی؟
قلم پا به اختيار تو نبود
يا ز سهوالقلم خطا کردی؟بی وفايی مگر چه عيبی داشت
که پشيمان شدی وفا کردی؟
شب مگر خواب تازه ای ديدی
که سحر ياد آشنا کردی؟
هيچ ديدی که اندرين مدت
از فراقت به ما چه ها کردی؟
دست بردار از دلم ای شاه
که تو اين مُلک را گدا کردی
با تو هيچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#44
Posted: 13 Aug 2012 02:46
محنت بسيار
عاشقي محنت بسيار كشيد
تا لب دجله به معشوقه رسيد
نا شده از گل رويش سيراب
كه فلك دسته گلي داد بهاب
نازنين چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روي شط ايد به شتاب
نو گلي چون گل رويش شاداب
خواست كازاد كند از بندش
اسم گل برد در اب افكندشخوانده بود اين مثل ان مايهناز
كه نكويي كن ودر اب انداز
گفت به به چه گل زيباييست
لایق دست چو من رعنایی است
حيف ازون گل كه برد اب او را
كند از منظره ناياب او را
گفت رو تا كه زهجرم برهي
نام بي مهري بر من ننهي
مورد نيكي خواصت كردم
از غم خويش خلاصت كردم
باري ان عاشق بيچاره چو بط
دل بدريا زد وافتاد به شط
ديد ابيست گوارا ودرشت
بنشاط امد ودست از جان شست
دست پايي زد وگل را بربود
سوي دلدارش پرتاب نمود
گفت كاي افت جان سنبل تو
ما كه رفتيم بگير اين گل تو
بكنش زيب سر اي دلبر من
ياد ابي كه گذشت از سر من
جز براي دل من بوش مكن
عاشق خويش فراموش نكن
خود ندانست مگر عاشق ما
كه زخوبان نتوان خواست وفا
عاشقان گر همه را اب برد
خوب رويان همه را خواب برد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#45
Posted: 13 Aug 2012 02:47
حمدخدا
حمد بر کردگار یکتا باد
که مرا شوق درس خواندن داد
آشنا کرد چشم من به کتاب
داد توفیق خیرم از هر باب
در سر من هوای درس نهاد
دردل من محبت استاد
پدرم را عطا نمود حیات
تا کند صرف کار من اوقات
مادرم را تناوری بخشید
مهر فرزند پروری بخشیدهردو مقدور خود به کار آرند
تا مرا درس خوان به بار آرند
عشق باشد به درس و مشق مرا
نبود جز به این دو، عشق مرا
درس و مشقم چو ناتمام بود
بازی از بهر من حرام بود
در سر کارهای بی مصرف
نکنم هیچ،وقت خویش تلف
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#46
Posted: 13 Aug 2012 02:48
نوروزكودكان
عید نوروز و اول سالست
روز عیش و نشاط اطفالست
همه آن روز رخت نو پوشند
چای و شربت به خوشدلی نوشند
پسر خوب روز عید اندر
روز اول به خدمت مادر
دست برگردنش کند چون طوق
سرو دستش ببوسد از سرشوق
گوید این عید تو مبارک باد
صد چنین سال نو ببینی شادبعد آید به دست بوس پدر
بوسه بخشد پدر به روی پسر
پسر بد چو روز عید شود
از همه چیز نا امید شود
نه پدر دوست داردش نه عمو
نه کسی عیدی آورد بر او
عیدی آن روز حق آن پسرست
که نجیب و شریف و با هنرست
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#47
Posted: 13 Aug 2012 02:57
كارگر و كارفرما
شنيدم کارفرمایی نظر کرد
ز روی کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر ازوی بیازرد
که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت ای گنج ور این نخوتاز چیست؟
چو مزد رنج بخشی رنج بر را
من از آن رنج بر گشتم کهدیگر
نبینم روی کبر گنج ور را
تو از من زور خواهی من ز تو زر
چه منت داشت باید یکدگرراتو صرف من نمایی بدره ی سیم
مَنَت تاب روان نور بصر را
منم فرزند این خورشید پر نور
چو گل بالای سر دارم پدر را
مدامش چشم روشن باز باشد
که بیند زور بازوی پسر را
زنی یک بیل اگر چون من در این خاک
بگیری با دو دست خود کمر را
نهال سعی بنشانم در این باغ
که بی منت از آن چینم ثمر را
نخواهم چون شراب کس به خواری
خورم یا کام دل خون جگر ر ا
ز من زور و ز تو زر، این به آن در
کجا باقی است جا عجب و بطر را؟
فشانم از جبین گوهر در آن خاک
ستانم از تو پاداش هنر را
نه باقی دارد این دفتر نه فاضل
گهر دادی و پس دادم گهر را
به کس چون رایگان چیزی نبخشند
چه کبر است این خداوندان زر را؟
چرا بر یکدگر منت گذارند
چو محتاجند مردم یکدگررا
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#48
Posted: 13 Aug 2012 03:32
ترنگردد
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#49
Posted: 13 Aug 2012 03:37
علت بي تابي
دانی که چرا طفل به هنگام تولد
با ضجه و بی تابی و فریاد و فغانست
با انکه برون آمده از محبس زهدان
و امروز درین عرعه ی آزاد جهانست
با آنکه در آنجا همه خون بوده خوراکش
وینجا شکرش در لب و شیرین به دهانست
زانست که در لوح ازل دیدهکه عالم
بر عالمیان جای چه ذل و چه هوانست
داند که در این نشعه ی چها بر سرش آید
بیچاره از آن لحظه ی اول نگرانست
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#50
Posted: 13 Aug 2012 03:40
مهرمادر
رنج کشد مادر از جفای پسرلیک
آنچه کشیدست هیچ رنج نداند
رنج پسر بیشتر کشد پدر اما
چون پسر آدم نشد ز خویش براند
مادر بیچاره هر چه طفل کند بد
راندن او را ز خویشتن نتواند
شیره ی جان گر بود به کاسه ی مادر
زان نچشد تا به طفل خودنچشاند
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl