ارسالها: 14491
#81
Posted: 22 Jan 2015 15:56
کار و بار
ندانم از چه به هرجا که لفظ کار آید
ردیف آن رافی الفور لفظ باز کنند
برای آنکه چو کاری بدستشان افتاد
بر آن سرند که تا با خویش با رکند
پیاده های سپاهی به شهر ماهر یک
به یک کر شمه همی کار صد سوار کنند
برای بردن اسب و درشکۀ مردم
بیا ببین که چه جفت و کلک سوار کنند
به جای ان که نشینند و حرف شعر زنند
جه خوش بو که نشینند و فکر کار کنند
در ان محیط که با قیست نام خواجه وشیخ
چگونه اهل ادب بر من افتخار کنند
سخن سرایی را در دولت ذکا الملک
همه با ایر بیکاره واگذار کنند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#82
Posted: 22 Jan 2015 16:03
بر سنگ مزار
ای نکویان که در این دنیایید
یا از این بعد به دنیا آیید
این که خفته است در این خاک منم
ایرجم، ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهان است اینجا
یک جهان عشق نهان است اینجا
عاشقی بوده به دنیا فن من
مدفن عشق بود مدفن من
آنچه از مال جهان هستی بود
حرف عیش و طرب مستی بود
هر که را روی خوش وخوی نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست
من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات
تامرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود
بعد چون رخت زدنیا بستم
باز در راه شما بنشستم
گرچه امروز به خاکم ماواست
چشم من باز به دنبال شماست
بنشینید بر این خاک دمی
بگذارید بر خاکم قدمی
گاهی از من به سخن یاد کنید
در دل خاک دلم شاد کنید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#83
Posted: 22 Jan 2015 16:06
شیر و موش
بود شيري به بيشه اي خفته
موشكي كرد خوابش آشفته
آنقَدَر دور شير بازي كرد
بر سر و دوشش اسب تازي كرد
آنقَدَر گوش شير گاز گرفت
گه رها كرد و گاه باز گرفت
تا كه از خواب شد شير بيدار
متغير ز موش بد رفتار
دست برد و گرفت كله ي موش
شد گرفتار موش بازيگوش
خواست تا زير پنجه له كندش
به هوا برده بر زمين زندش
گفت: اي موشِ لوس يك قازي
با دم شير مي كني بازي
موش بيچاره در هراس افتاد
گريه كرد و به التماس افتاد
كه تو شاه وُحوشي و من موش
موش هيچ است در برابر شاه وحوش
شير بايد به شير پنجه كند
موش را نيز گربه رنجه كند
تو بزرگي و من خطا كارم
از تو امّيد مغفرت دارم
شير از اين لابه رحم حاصل كرد
پنجه وا كرد و موش را ول كرد
* * *
اتفاقاً سه چار روز دگر
شير را آمد اين بلا بر سر
از پي صيد گرگ، يك صياد
در همان حول و حوش دام نهاد
دام صياد گير شير افتاد
عوض گرگ، شير گير افتاد
موش تا حال شير را دريافت
از براي نجات او بشتافت
بندها را جويد با دندان
تا كه در برد شير از آنجا جان
* * *
اين حكايت كه خوشتر از قند است
حاوي چند نكته از پند است
اولاً گر نِيي قوي بازو
با قويتر ز خود ستيز مجو
ثانياً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس بايد بود
قدر نيكي شناس بايد بود
رابعاً هر كه نيك يا بد كرد
بد به خود كرد و نيك با خود کرد
خامساً خلق را حقير مگير
كه گهي سودها بردي ز حقير
شير چون موش را رهايي داد
خود رها شد ز پنجه ي صياد
در جهان موشكِ ضعيفِ حقير
مي شود مايه ي خلاصي شير
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#84
Posted: 22 Jan 2015 16:07
استاد
گفت استاد مبر درس از ياد
ياد باد آنچه به من گفت استاد
ياد باد آن كه مرا ياد آموخت
آدمي نان خورد از دولت يـــاد
هيچ يادم نرود اين معنــــي
كه مرا مادر من نـــــادان زاد
پدرم نيز چو استــــــادم ديد
گشت از تربيــــــــــت من آزاد
پس مرا منت از استـــاد بود
كه به تعليـــــــم من استاد استاد
هر چه مي دانست آموخت مرا
غــــير يك اصل كه ناگفته نهاد
قدر استـــــــــــــــاد نكو دانستن
حيف استــــــــاد به من ياد نداد
گر بمردست ،روانــــش پر نور
ور بود زنده ، خدايش يار باد !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#85
Posted: 22 Jan 2015 16:08
کلاغ و روباه
كلاغــــي به شاخــي شده جاي گـــير
به منـــــــــــقار بگرفته قــدري پنير
...يكـــي روبـــهي بــوي طــــعمـه شنــيد
به پيــــش آمـــــــد و مدح او برگزيد
بگـــفتا ســـــــــلام اي كلاغ قــــــشنگ
كه آيي مرا در نظر شـــــوخ وشنگ
اگــــر راســـــــتي بـــــــــــود آواي ِتـــو
به مانـــــند پـــــــــرهاي زيباي تــو
در اين جـــنگل انــدر ســـــــــــمندر بُدي
براين مــــرغ ها جـمله سرور بُدي
ز تـــعريفِ روباه شـــــــد زاغ ،شــــــــاد
ز شــــــــــادي نياورد خود را به ياد
به آواز كـــــــردن دهــــــــان برگشــــود
شــــــــكارش بيـــفتاد و روبه ربود
بگفـتا كه اي زاغ ايـــن را بـــــــــــــــدان
كه هر كس بُود چرب و شيرين زبان
خـــورد نعمت از دولــتِ آن كــــــــــسي
كه گـــفتِ او گـــــــوشَ دارد بسي
چنان چـــــــون به چــــــربي نطق و بيان
گــــــرفتم پنير ِ تــــــــورا از دهان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#86
Posted: 22 Jan 2015 16:11
داستان دو موش
ای پسر لحظه ای تو گوش بده
گوش بر قصه ی دو موش بده
که یکی پیر بود وعاقل بود
دگری بچه بود وجاهل بود
هر دو در کنج سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربه ای هم در همان حوالی بود
کز دغل پر،ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی
تو چرا پیش من نمی آیی
هر چه خواهد دل تو من دارم
پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این را شنید واز سر پند
گفت با موش بچه کای فرزند
نروی، گربه گول می زندت
دور شو، ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر
این سخن را نکرد از او باور
گفت منعم ز گربه از پی چیست
او مرا دوست است ، دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است
مثل ما صاحب دم وگوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است ومعقول است
بتاز آن پیر موش کارآگاه
گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر در رو!
حرف این کهنه گرگ را نشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم
از چنین دوست من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر وحیله بگفت
من رفیق توام مترس بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا!
پیر موش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه !این چقدر طناز است
چه زبان باز وحیله پرداز است
بچه موش سفیه و بی ادراک
گفت من میروم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن!
این قدر حرف های مفت مزن!
تو که باشی وگربه کیست،الاغ !
رفتن ومردنت یکی است الاغ !
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیر موش مکن
پیر ها غالبا خرف باشند
از ره راست منحرف باشند
نقل وبادام دارم وگردو
من به تو می دهم تو بده به او
بچه حرف نشنو ساده
به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت وفورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مردم من
بی جهت گول گربه خوردم من
دمم از بیخ کندو دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم برد
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو!
بعد از این پند پیر را بشنو
هر که حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچه موش بدید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#87
Posted: 22 Jan 2015 16:31
در مدح امیر نظام گروسی در زمان حیات پدر گفته
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حسب
حسب مرد هنرمند به فصلست و ادب
وین منم خود شده روی حسب و پشت نسب
نسب من هنر است و حسب من ادبست
ای بسا روز که در اخذ ادب کردم شب
ای بسا شب که پی کسب هنر کردم
روز پاک و فرخنده چنین رکب و چونین مرکب
مرکبم فضل و کمالست و منم رکب او
نه که چون بی هنری فخر کنم بر ام و اب
اب و ام هنرم ، فخر به خود دارم و بس
مرد آن است کز او فخر کند اصل و نسب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او معتبر اید منصب
نیست مرد آنکه بود معتبر از منصب خویش
معدن دانش و کان هنر و بحر ادب
چون امیرالامرا صدر اجل میر نظام
دولت و عزت او را بنمایند طلب
طلب دولت و عزت ننماید زیرک
ز کفش زاید رادی چو شراره ز لهب
ز رخش تابد مردی چو ستاره ز فلک
چامه یی لفظ همه طیب و معنی اطیب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
خلعت و منصب و سیم و زر و انعام و لقب
تا پسند افتد بر رای تو و افزاییم
من ندانم عدم طبع مرا چیست سبب؟
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
طبع او بی طرب و طبع منست اصل طرب
طبع من تازه جوانست و ازو پیر کهن
من تصرف کنم اشعار پدر را اغلب
گاه گویی پدرت کرده تصرف در شعر
زان که در خمر بود آنچه نباشد به عنب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#88
Posted: 22 Jan 2015 16:34
حسب الامر جناب جلالت مآب اجل کرم آقای قائم مقام مدظله العالی
محض فرح خاطر مبارک حضرت اجل روحی فداه عرض شد
دریغ و درد که از دست بیست تومان رفت
دلا ز بخت بد من علی قلی خان رفت
ازان که سیم رهی با علی قلی خان رفت
روان شدست به رخسار اشک چون سیمم
ازان که یوسف مصری من به زندان رفت
شدم چو حضرت یعقوب مبتلای فراق
خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت
به درد قافله ی ما میر داد درمانی
عجب نباشد اگر سیم جانب کان رفت
برفت سیم دگر بار سوی او آری
از آن بود که چنین سوی او شتابان رفت
نیافت دولت جایی جز آٍتان امیر
شنیده بود سوی اصل خویشتن زان رفت
چو کل شی قد یرجع الی اصله
به بدرقه ز من بینوا دل و جان رفت
علی قلی خان خوش رفت و در رکاب و عنانش
دریغ آن که به کف مشکل آمد آسان رفت
به بیست منزلم میر داد انعامی
امیر رفت که سالی دویست تومان رفت
چه باک رفت گر از دست بیست تومانم
چه جای سیم بود آن گهی که خود کان رفت
امیر رفت که گویی سیم من رود گو رو
امیر رفت که گویی مرا ز تن جان رفت
امیر رفت که گویی ز سر برفتم هوش
امیر رفت که گویی هم آب رفت و هم نان رفت
امیر رفت که هم سیم رفت و هم زر رفت
امیر رفت که بخشش برفت و احسان رفت
امیر رفت که دانش برفت و بینش رفت
نمود خاطر صد جمع را پریشان رفت
گذاشت دیده ی یک شهر اشکبار و گذشت
مگر ز بخت بد من علی قلی خان رفت
بزرگوار قائم مقام گفت به من
تو دیر پای اگر این برفت یا آن رفت
نه من مدیح تو از بهر سیم و زر گویم
سخن سرایی حیفست چون سخندان رفت
پس از تو طبعم اقبال بر سخن نکند
چگونه زنده بود آن تنی کز او جان رفت
امیر رفت و عجب این که زنده ام بی او
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#89
Posted: 22 Jan 2015 16:43
در مدح اعتضاد السلطنه
عید سعید فطر بر او فرخجسته باد
مقبول باد طاعت شهزاده اعتضاد
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
چون از جوان بسنده بود طاعت خدای
زان رو به خلق سجده ی او واجب اوفتاد
واجب نمود سجده ی حق را به خویشتن
چون او جبین عجز به درگاه حق نهاد
شاهان جبین عجز به در گاه او نهند
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
بر حق مطیع بود که چو نان مطاع شد
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
ای شاه زاده یی که ترا از ازل خدای
شاهی و شاه زاده و پکی و پکزاد
فرخنده زی به دهر که چون جد و چون پدر
زانرو کند همیشه ترا شادمان و شاد
از کرده ی تو ایزد شاد است و شادمان
در هیچ گه نباشی حق را برون ز یاد
چون هیچ گه برون نبود حق زیاد تو
محکم شد از وجود تو بنیان عدل و داد
از عدل و داد چون که وجود تو خلق شد
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
آن کس که بنگرد به جبین مبین تو
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
در روز جنگ دشمن تو بر تو جان دهد
ایزد خدای نام ترا جاودان کناد
تا نام سلطنت به جهان جاودان کنی
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذهب
نه منم ساخته از مس دگران از نقره
ای که شخص تو بود قهر خدا گاه غضب
ای که دست تو بود بحر عطا گاو سخا
ضیغم از بیم تو پنجه نزند بر ثعلب
ثعلب از عدل تو رنجه نشود از ضیغم
ز هراس تو نماید به سوی مرگ هرب
هرب شخص ز مرگ است ولی دشمن تو
حافظ ملت ایرانی با حبر و قصب
ناصر دولت سلطانی با تیغ و سنان
همه تابع به تو چونانکه به رأس است ذنب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذنبند
ذوالفقار اسد الله علی با مرحب
کلک تو بر عدوی دولت آن کرد که کرد
تا مه شعبان اید ز پس ماه رجب
تا مه شوال اید ز پی ماه صیام
دشمنانت همه در محنت و در درنج و تعب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
قسمت ناصح تو بادا شادی وطرب
بهره ی حاسد تو بادا اندوه و ملال
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#90
Posted: 22 Jan 2015 16:45
در مدح نصرة الدوله هم زاده ی ناصرالدین شاه در تبریز گفته
کامد مه فروردین تا شد مه اسفند
خیز که باید به قدح خون رز افگند
افگند صبا آنچه همی شاید افگند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد
کنون که گل و لاله همی چهره فروزند
وقتست مساعد چه خوش اید که درین فصل
با یر مساعد بزنی ساتگنی چند
فصلیست مساعد چه خوش اید که درین فصل
عشاق دگر قدر تو چون من نشناسند
من شاعرم و قدر تو را نیک شناسم
نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم
نه منکر فرقانم و نه معتقد زند
نه مبغض انجیلم و نه مسلم توران
بگشای در صلح و در جنگ فروبند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی
هر شام به طرزی دگرم رنجه بمپسند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بمگذار
بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند
برخیز و سمن بار از آن زلف سمن بار
پیوند گسستن ، مه من آخر تا چند
میثاق شکستن ، بت منآخر تا کی
بایسته نباشد مگسل این همه پیوند
شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق
یک دل بندیدم که ز تو باشد خرسند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
در حضرت آن کش به جهان نیست همانند
زود است که از جور تو ایم به تظلم
آن ناصر شرع نبی و دین خداوند
این عم شه ناصر دین نصرت دولت
فرخ سیر و راد و عدو سوز و عدو بند
فرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکوروی
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی
گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست
در هند و ختن باشی یا چین و سمرقند
ای خصم ملکزاده ترا بهره خوشی نیست
کیفیت سم بخشد اندر لب تو قند
خاصیت زهر آرد بر جان تو پادزهر
فیروز پدر بودن و فیروزت فرزند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک
با نصرت و عزت که نهال تو برومند
فرخنده و فرخ به تو نوروز و سر سال
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
همدست تو بادا به حضر لطف الهی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟