انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


مرد

 
گیاه و سنگ نه ، آتش



چراغی از پس نیزار

تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانه ی من
چو موج باد که در پرده ی حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانه ی من
پرت ز نور گریزان صبح ،‌گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت
چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید
دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد
چراغی از پس نیزار آسمان تابید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد
ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب
ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی
چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی
چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی
به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من
خموش ماندم و منقار زیر پر بودم
چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم
غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک
مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموخت
ملال دوریت ای پر کشیده از دل من
به من طریقه ی تنها گریستن آموخت
     
  
مرد

 
بازگشت

دل آسوده ی من ، لانه پاک کبوتر بود
که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود
شبی فریاد خشم آلوده ی طوفان
گریزان کرد از وحشت ، کبوتر بچگانش را
از آن پس ، لانه ویران شد
بهار از او گریزان شد
دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد
پر از خاکی که می پوشاند شب ها آسمانش را
تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد
هم از آوا ، هم از فریاد
نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را
نه آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را
تو از راه آمدی ، با بال های آفتابی رنگ
فضای تیره اش را بار دیگر روشنی دادی
ز شر فتنه های آسمانش ایمنی دادی
به همراه خود آوردی بهار جاودانش را
از این پس دیگرم دل ،‌ آشیان بی کبوتر نیست
نگاه او به دنبال کبوترهایدیگر نیست
تو از راه آمدی، ای مرغ صحراهای تنهایی
پس از چندین شکیبایی
درنگت جاودانی باد در ویرانسرای من
بمان دیگر ، بمان دیگر برای من
بمان ، تا لانه ی دل بازگوید داستانش را
بمان ، تا شوق دیدار تو بگشاید زبانش را
نه شکوفه ، نه پرنده
ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
ایا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ،‌ یک یک پریده اند
ایا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نیگن ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
ایا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟

     
  
مرد

 
نه شکوفه ، نه پرنده

ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
ایا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ،‌ یک یک پریده اند
ایا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نگین ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
ایا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
     
  
مرد

 
سیگارها

هر روز ، ‌نیمروز
بر پای خود سوارم و از کوچه های شهر
رو می نهم چو باد به سوی سرای خویش
در زیر پای من
سیگارهای له شده ی نیمسوخته
خاموش می شوند
با دود و با غبار همآغوش می شوند
هر روز ، شاتمگاه
با گاری شکسته ی خورشید می روم
از کوچه های عمر به سوی سرای مرگ
در زیر چرخ گاری خورشید ، روزها
این روزهای له شده ی نیمسوخته
خاموش می شوند
با دود و با غبار همآغوش می شوند
     
  
مرد

 
بعد از هر سال

بعد از هر سال
یک روز صبح ، لحظه ی زادن فرا رسید
فریاد دردنک زمین در گلو شکست
زهدان او چو حلقه ی چاهی دهان گشود
من همچو کودک از تن گرمش جدا شدم
آنگاه ، شور آتش دردش فرو نشست
برخاستم ز خاک
در حلقه ی طلایی چشم ، نگاه صبح
تابید همچو پرتو خورشید در نگین
کنون نسیم در دل من بال می زند
کنون درون سینه ی من می تپد زمین
کنون بهار در دل من لانه کرده است
من رویش سپید هزاران جوانه را
بر شاخه های لخت
من بازی کبود هزاران ستاره را
در چشمه های دور
من جنبش شبانه ی هر ابر پاره را
در آسمان ژرف
من گردش عصاره ی گرم حیات را
در ساقه ی گیاه تر ، احساس می کنم
من نبض بی صدای جماد و نبات را
در مغز و پوستم
در خون و گوشتم
چو ضربه های قلب خود احساس می کنم
پای مرا چو ریشه ی بی آب نخل پیر
در ژرفنای خاک ،‌ به زنجیر بسته اند
اما هنوز ، دست من از لابلای ابر
مانند مشت بسته ی گلدسته های شهر
سوی ستاره هاست
در پنجه های سوخته اش مشعل دعاست
با من دعا کنید
ای شاخه های خشک
ای دست های سرد نوازش نیافته
ای چشمه های دور
ای دیدگان کور
ای در شما ستاره ی شادی نتافته
یار شما منم
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ،‌ زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا ، چو موج
از نو برای زیستن آماده می شوم
چون مشت خشمگین و گره خورده ی درخت
خورشید را میان دو دستم گرفته ام
خورشید در من است
در من ، اجاق معجزه ی روز ، روشن است
     
  
مرد

 
رؤیا

در جام های کوچک هر برگ ، ابر صبح
اشکی فشانده است
لغزان تر از نسیم
شیرین تر از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
اشکی پدید نیست
جز اشک آفتاب
در پشت شیشه ها ، نفسی گرم
پیچانه دود صبح خزان را
انگشت نرم باران بر پرده ی بخار
افکنده طرح گنگی ، از یادهای دور
چون نور آفتاب که تابیده در بلور
خورشید تشنه لب
نوشیده جام گوچک هر برگ سبز را
من ، تشنه ام هنوز
از جام چشم او
یک جرعه آب نیز ننوشیده ام هنوز
باران صبح ، ک.زه ی بی آب خاک را
پر کرده از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
چون آب می درخشد رؤیای آفتاب
     
  
مرد

 
مردی در انتظار خویش

به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رویید
شفق در آب باران ریخت خون روشنایی را
نسیم ناشناس از سرزمین های غریب آمد
که شاید بشنود از خاک ،‌ بوی آشنایی را
به ناخن می خراشید آسمان را پنجه ی خورشید
سر انگشتان خون آلوده را در خاک می مالید
غروب از خشم ، در گوش درختان ناسزا می گفت
دلم از خوف شب ، چون گربه ای در چاه می نالید
گروه زاغ ها چون پاره ای از پیکر شب بود
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قال
من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم
چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی
صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل
چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم
نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم
ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم
سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن
رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید
تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد
نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید
کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود
درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم
درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ،‌ صف بستند
سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم
خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم
که از من دور شد ،‌ در بیشه ی تاریک پنهان شد
به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم
ولی ایا درختی می تواند باز انسان شد ؟
نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت
از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من
از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم
که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من
هم کنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم
چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی
به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته
زمین با آب باران شسته خون روشنایی را
من کنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم
که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را
     
  
مرد

 
برگ و باد

چراغ شب تار من بودی ای زن
دریغا که دیگر چراغی ندارم
مرا یاد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
مرا سوختی ، سوختی با نگاهی
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختی در نهادم
که خاکستری ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
روان است چون گربه ای در غروبی
نه از او توانم گذشتن به گامی
نه او را ز خود دور کردن به چوبی
جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
به هجر تو دانم که فرجام گیرد
مرا زیستن بی تو نامی ندارد
مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
عزیزا !‌ من آن استخوانی درختم
که با آخرین برگ خود شاد بودم
مرا آخرین برگ هستی تو بودی
دریغا که من غافل از باد بودم
     
  
مرد

 
چشمه

از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد
زین غم ، نهال های جوان پای در گلند
بار غم بزرگ جهان بر دل من است
اما کبوتران مسافر سبکدلند
هر شاخه ،‌ پنجه ای است که از آستین خاک
سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است
هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت
در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است
ین چشمه ای که در دل من جوش می زند
گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست
گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم
تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست
افسوس !‌ خون گرم ، عطش رانمی کشد
افسوس !‌ چشمه نیز نمی جوشد از سراب
من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند
اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟
     
  
مرد

 
گهواره ای در تیرگی

فانوس ماه صبح ، درآویخت از درخت
ناگاه ، باد سخت
فانوس را شکست
قلب زمین تپید
نبض زمین گسست
پشت زمین شکست و ترک خورد و قرص ماه
چون قطره ای بزرگ
از تنگنای قطره چکان بلور صبح
در آن ترک چکید
لب های داغدار زمین ، قطره را مکید
بالای بان من
ابر سیه چو پیله ی ابریشمین گسیخت
صدها هزار بال سپید از درون او
بر خاک تیره ریخت
نور سپیده چون نمک آبهای شور
ماسید بر کرانه ی دریای آسمان
خواب سپید برف
پلک شکوفه ها همه را بست ناگهان
کنون ، زمین ترست
مژگان کاج های تر از لابلای برف
مانند شاخ شب پرگان از میان بال
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار کور ابر
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در من ، سپیده نیست
در من ، شکوفه نیست
در من ، سپیده ها همه از یاد رفته اند
در من ، شکوفه ها همه بر باد رفته اند
در من ،‌ شب است و ابر
در من ، گل است و خون
در من ، هزار خار چو مژگان تیز کاج
از لابلای برف گل آلود سالیان
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار پلک من
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در کارگاه باغ
از روی دار قالی هر کاج ، برف صبح
صد رشته ی گسیخته ی پاره پاره را
تا پنجه ی نسیم ،‌ گره در گره زند
نخ در نخ افکند
آن فرش نیمه بافته ی نیمه کاره را
اما کجاست مرگ که مانند دار کاج
داری بپا کند
وز ریسمان دار
در بین آسمان و زمینم رها کند
تا دستهای باد
درتیرگی تکان دهد این گاهواره را


     
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA