انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


مرد

 
کودک

چشم هایش : چشم های گربه ای در آفتاب صبح
پنجه های بسته اش : انجیرهای کوچک شیرین
آه رگ هایش
در لعاب پوستی شفاف تر از نور
عنکبوتی کهربایی رنگ
در حباب حبه ی انگور



جاده خالی است

در گلو می شکنم از سر خشم
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ،‌ خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ،‌ با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
اول و آخر این کهنه کتاب

مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد
وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب
وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او
کز بلندی بوسه می زد بر جبین آفتاب
گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد
سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او
چون شباهنگام ،‌ خواب راحتش در می ربود
ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او
گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه
کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا نشست
گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق
پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست
گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد
تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید
پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش
بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید
شاه درغلتید و ، ترکان بر سرش گرد آمدند
تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت
عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت
اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت
رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت
کای پدر !‌ این کیست ، این مردی که رستم نام اوست
من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای نام
بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست
ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم
در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور
سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت
هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور
چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت
سر فرو بردند در پشت سپر ، تورانیان
سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد
نعل اسب رستم و فر درفش کاویان
ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند
غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد
گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد
گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد
     
  
مرد

 
دری بدان سو



گنجه ی من ، بوی قرآن می دهد
بوی قرآن و گلاب و آسمان
بوی شهوت های تند و بوی اشک
بوی روزان و شبان بی نشان
بوی قرآنی که شب ها ، مادرم
زیر بالین سپیدش می نهاد
بوی یخدانی که خواهش های من
چشم بر جای کلیدش می نهاد
بوی آن یک شیشه ی سبز گلاب
که من او را زرد می پنداشتم
عطر او را در شب گرم بهار
مایه ی سردرد می پنداشتم
بوی برف بامداد کودکی
بوی بسترها و بوی لاجورد
بوی گیسوی سپید دایه ام
بوی مطبخ ، بوی کلفت ، بوی مرد
بوی صبح آسمان دهکده
با ملخ ها و کبوترهای او
بوی شیر تازه و بوی علف
بوی سنجدها و دخترهای او
بوی هرم آفتاب و بوی س نگ
بوی رگبار غروب و بوی گل
بوی چای عصر و بوی زعفران
بوی نان شیرمال و بوی هل
بوی گلپر در شب خاموش کوه
بوی باران در شب تاریک باغ
بوی گردوهای تر زیر درخت
بوی بال پشه ها گرد چراغ
بوی شبهایی که در پای تنور
نور قرمز ، سایه ها را می نهفت
سینه ی مریم تکان می خورد و ، ماه
چون گلی با عطر شهوت می شکفت
بوی آن پیراهن چیت بنفش
که شبی بر پیکر مریم درید
او ، برهنه ، در کنار من غنود
صبح ، یک پیراهن دیگر خرید
اشکم امشب سخت می خندد به من
چون ز بوی گنجخ جویم راز او
رهگذر از دور می خواند هنوز
در هوا پر می زند آواز او
آه ، این آواز با من آشناست
این صدای روزهای بی نشان
گنجه ی من بوی قرآن می دهد
بوی قرآن و گلاب و آسمان
     
  
مرد

 
مرثیه ای برای بیابان و برای شهر

1
زمین ، ترحم باران را
در چشمه های کوچک ، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج های وحشی را
در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است
از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را
فریاد می زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه بختی با باد می زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه های خشک
برف قلیل قله ی البرز را
با چشم می جوند
در لای بوته های گون ، عنکبوت ها
بی بهره از لعاب تنیدن
سر گشته می دوند
زخم درخت های کهن ، آشیانه ی
گنجشک های شوخ جوان است
در پشتواره های حقیر مسافران
خون و غرور ، قائل نان است
2
در شهر
درها و طاق ها
مانند قد مردان کوتاه است
از پشت هیچ پنجره ، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند ، نمایان نیست
داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را
از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است
بر شیشه ها ، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می کند
و گاهگاه ، باران
نقش و نگار بی رمق خون را
از زیر ناودان ها ، می شوید
مردان ، دل های مرده شان را
در شیشه های کوچک الکل نهاده اند
و دختران ، صفای عطوفت را
در جعبه های پودر
دیگر ، کسی رفیق کسی نیست
این یک ، زبان آن یک را
از یاد برده است
انبوه واژه های مهاجر
بی رخصت عبور
از درزها به مطبعه ها روی می کنند
و بغض
این لقمه ی درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده ست
و نان خشک را
با آب چشم ، تر کرده ست
نیروی کودکی
در کوچه های تنگ شرارت
از صبح تا غروب ، دویده
بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست
چشم چراغ ها را با سنگ بسته است
خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد
در آسمان خالی ، پرواز می کنند
و روزها و شب ها این سکه های قلب
در دستهای چرکین ، ساییده می شوند
دیگر ، صدای خنده ی گل ها
الهام بخش پنجره ها نیست
آواز ،‌ کار حنجره ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز ، جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل ها و خانه ها را تاریککرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک خال قلب خود را می بازد
و ، زن
نقاش خانگی
پیوسته . نقش خود را در قاب اینه
تکرار می کند
گل های کاغذی
و میوه های ساختگی را
در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد
او ، عاشق طبیعت بی جان است
3
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق ، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می دهند
در سینه ها ، صدای رسایی نیست
غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه
تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر
با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند
آه ای امید غایب
ایا زمیان آمدنت نیست ؟
سنگ بزرگ عصیان دردست های توست
ایا علامت زدنت نیست ؟

     
  
مرد

 
ساحل یادگار

آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای مو سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مهتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حباب ها همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشم های گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان اینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کف ها
از روی آتش دل من می پرکند
یاد ترا و عشق مرا زنده می کند
     
  
مرد

 
چکامه ی کوچ

کمان سرخ شفق ، ناوک کلاغان را
به بازوان کبود درختها انداخت
و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا کرد
کسی ز شهر خبر آورد
که خانه ها همه تاریکتر ز تابوت است
هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است
تفنگداران، فانوس های روشن را
به دود و شعله بدل می کنند و می خندند
و هیچ مستی ، در کوچه ها نمی نالد
و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند
کسی ز شهر خبر آورد
که عشق ها همه بیمارند
تمام پنجره ها چشم های تبدارند
که رقص چلچله ها را در آسمان بهار
به خواب می بینند
و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار
به یاد می آرند
و دارها همگی بار آدمی دارند
کسی ز شهر خبر آورد
که قتل عام گل قالی
به چکمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست
و دیگر اینه ، نیروی تند حافظه را
به بی حواسی پیری سپرده است
و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر
نگاه می کند ایینه های خالی را
و پیش می اید تا گونه های خیسش را
به شیشه های کبود دریچه چسباند
چراغ می گوید
که در سیاهی دهلیز انتظار ، کسی نیست
صدای زمزمه ی دوردست اشباح است
که از درون شبستان به گوش می اید
و شب ، ز باغ خبر می دهد که زرگر ابر
نمی تراشد دیگر نگین شبنم را
که تا سپیده دمان در عروسی گل ها
به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند
و باد می گوید
که هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند
درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند
برهنه بر لب جوی ایستاده
و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست
مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز
ازین توانگر بی آبروی ، بستاند
زمین ، سراسر، تاریک است
و هیچ نوری ، بازی نمی کند در آب
که انعکاسش بر طاق آسمان افتد
تو ، جامه دان سفر بربند
و رو به ساحل دیگر کن
مگر که در شب بی حاصل غریبی ها
غم تو و دانه ی اشکی به خاک بفشاند

     
  
مرد

 
لعل های امید

ما ، سرخوشان روی زمینیم
گنج آوران خاک نشینیم
هر چند سایه ایم ، بلندیم
خورشید زرد بازپسینیم
گویی به آب و اینه مانیم
سر تا به پای ، جام و جبینیم
آنجا اگر صفایی ، آنیم
اینجا اگر وفایی ، اینیم
شور شکوفه های شبابیم
شرم بنفشه های حزینیم
دست گناه صبر ، لعل امیدیم
در ابر وهم ، برق یینیم
یاقوت خون چشیده ی عشقیم
بر خاتم زمانه ، نگینیم
طومار سرگذشت زمانیم
طوفان انتقام زمینیم
پولاد آبداده ی هندیم
دیبای کاردیده ی چینیم
مردیم و روز رزم ، چنانیم
رندیم و گاه بزم ، چنینیم
بر روی ما ، نقاب ریا نیست
گفتیم و ، هر چه هست همینیم
     
  
مرد

 
مار و گنج

ازقصه گوی پیر
در روزگار کودکی خود شنیده ام
کانجا که مار هست ، نشانی ز گنج هست
زیرا که مار خفته ،نگهبان گنج هاست
گویی تو نیز در پس این جامه ی حریر
گنجی نهفته ای
زیرا که بر دو قله ی لغزان سینه ات
نقش دو مار خفته ی درهم خزیده را
ترسیم کرده ای
جانا ! بگو به من
ایا ز دستبرد کسان بیم کرده ای ؟


ایینه ای بر سنگ

ای گل خوشبوی من ! دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
مشت می کوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
امشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست
عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این ایینه دلگیر نیست
آسمان ، تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنهایم ، ولی تنها نمی خواهم ترا
ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شب ها نمی خواهم ترا
شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک می جویم هنوز
چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز
     
  
مرد

 
از دریچه ی قطار

مانند کرم کوچک ابریشم از افق
بر خاک می خزید قطار مسافری
صحرا ، چو برگ توت
از سبزی و تری
از دور ، کودکان گریزان تپه ها
دنبال هم به سوی افق می شتافتند
هر یک نشانده مشعلی از اختران شب
بر چوبدست تیز درختان دوردست
شب را به نور مشعل خود می شکافتند
توپ سفید ماه ، میان دو دست کوه
سرگشته مانده بود
کم کم قطار سینه کشان و نفس زنان
خود را به انتهای بیابان رسانده بود



جغرافیا

در نور پیه سوز سفالین آسمان
در بستری که وصله ی صد رنگ خورده است
تهران روسپی
مست و برهنه ، پشت به بالین فشرده است
بر بسته دیدگان که مبادا سحرگهان
خورشید سرخپوست به پیکان بدوزدش
اما ، دو ران فربه خود برگشوده است
البرز ، در سیاهی شب می سپوزدش
     
  
زن

andishmand
 
گل یخ

گل و بوته های آتش ، همه رنگ خون گرفته
شب پر ستاره ی من ، عطش جنون گرفته
بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را
که در او بهار مرده ست و ، خزان سکوت گرفته
تن من درخت تر بود و پر از شکوفه ی خون
تب تند عشق سوزاند و تکاند برگ و بارش
عطشی شکفت در او که مکید سبزی اش را
ز شرار بادها سوخت شکوفه ی بهارش
چه کنم ، بهار مرده ست و دمیده سوز سرما
گل یخ ، چو شبنم صبح ، چکیده بر تن من
تو بیا تو ، ای که چون جام شراب می درخشی
تو بسوز ، ‌ای تب ظهر بهار !‌ خرمن من

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA