ارسالها: 24568
#161
Posted: 12 May 2014 20:38
دریچه ای رو به شب
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
پرسش نسیم از درخت : زنده ای؟
و پاسخ درخت : زنده ام
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش
در تو آنکه بود ، هست ؟
در من ، آنکه بود نیست
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : در من آنکه بود ، نیست
در سقوط آبشار بی صدای پرده ها
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#162
Posted: 12 May 2014 20:38
ماه و اینه
تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی
بان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و ، مهربان باشی
تو در سیاهی شب ، شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی
و ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی
و خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه
چرا نه اینه ی دلشکستگان باشی
در آسیای جهان ، گرد پیری ام به سر است
و ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی
گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی
دعای نادر ت از چشم بد نگه دارد
بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#163
Posted: 12 May 2014 20:39
از موج تا اوج
پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت
شب صدا را در بیشه ها رها می کرد
مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد
پلی گشوده شد از لابلای چند درخت
به پیشواز قدم های سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا میکرد
چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم
رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه
که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد
تن برهنه ی من روح آب را دریافت
میان موج و دل من دریچه ای واشد
ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد
پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت
تب صدا را در خون من رها می کرد
مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#164
Posted: 12 May 2014 20:40
طلوعی در شب
حباب سینه ی تو
چنان زلال و درخشان بود
که روشنایی اش از دست من گذر می کرد
چنان به گرمی می تابید
که پنجه های مرا رسخ تر ز بر گ چنار
در آفتاب غروب خزان نشان میداد
به مویرگ ها خون می دواند و جان می داد
لبت ، بریدگی شعله بود در شب کوه
طلوع کنگره ی لاله بود از پس سنگ
تکان زنده ی تاج خروس در دم صبح
دو چشمت اینه داران آسمان بودند
دو چشم روشن و پاک
که ناز خفتنشان ، لرزه درختان را
در آبگیر بیابان به یاد می آورد
لبم نشیب تنت را نفس زنان پیمود
چراغ خون تو در زیر پوست ، روشن بود
حریر پیکرت امواج روشنایی داشت
تنت پیام بهاران آشنایی داشت
پیام پونه ی سبزی که باد می آورد
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
که گوی مردمکش سرخ بود و نابینا
که پلک مژه اش را بر نظر می بست
در انزوای شبی دوردست پنهان بود
به انتهای تو نزدیک می شدم ، ناگاه
صدای شیهه ی ابسی فرا رسید از راه
ای بال زدن های کفترهای در چاه
صدای ناله ی نی های خیس در مهتاب
عبور زورقی از گرداب
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
پس از گذشتن من
بر آن دو راه که از یکدیگر جدا می شد
هنوز ، گفتی ، در انتظار مهمان بود
حباب سینه ی تو
همان زلال درخشان بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#165
Posted: 12 May 2014 20:42
سرگذشت
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت
با نطفه ای که در دل او می تپید گفت
زهدان آهکین من ای تخم چشم من
زندان تیره نیست
سرشار از فروغ زلال سپیده است
پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان
خورشید در سپیده ی آن آرمیده است
شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد
بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت
زان پیشتر که زرده ی خورشید بردمد
دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد
تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#166
Posted: 12 May 2014 20:43
سفری در سحر
و نسیم به آرامی از غروب گذشتیم
خزان برهنه تر از اسب ، در بیابان تاخت
پرندگان هراسان به آشیان رفتند
درخت شیفته در بازوی نسیم آویخت
من از درخت ، شکایت به روستا بردم
به روستا گفتم
چرا درخت که با خاک و دوستی دارد
دل از نسیم ربوده ست و همنفس با اوست ؟
به خنده گفت : رفیق
درخت ، بوی بهار از نسیم می شنود
ولی نسیم ، نسیم
همیشه بوی غریب هزار کس با اوست
کلام دلشکن روستا جواب نداشت
من و نسیم به آسانی از جواب گذشتیم
سحر در اینه ی شسته ی چمن تابید
من و درخت نگاهی به یکدیگر کردیم
پرندگان به سلام ستاره ها رفتند
من و نسیم به سوی افق سفر کردیم
من و نسیم ، سرافکنده از درخت گذشتیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#167
Posted: 12 May 2014 20:44
خطبه ی بهاری
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین ، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت
چنان فشرده شد از بغض دردنک بلوغ
که برگ ، سر بدر آورد چون زبانی از او
بنفشه ، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در ایینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب ، تار و پود گرفت
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
ایا بهار ، الا ای مسیح تازه نفس
که مردگان نباتی را
به یمن معجزه ای ، رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
رخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا پیمبر فصل
تو ، ای که آتش نارنج را ز شاخه ی سبز
به یک نسیم ، برافروزی و برویانی
سپس ، به حکم عصایی که سرسپرده ی تست
اف در دل امواج نیل شب فکنی
ه تا قبیله ی خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا به خامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا بهار ، الا ای مسیح سبز بهار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#168
Posted: 12 May 2014 20:49
قصه ای کوتاه
هنوز کوچه جوان بود
هنوز در تن او شهوت بهار ، روان بود
هنوز در دل او بانگ گام ها ضربان داشت
هنوز نغمه گر او خروس نیمه شبان بود
کسی ز پنجره بیرون پرید
کسی ز خانه به دنبال او شتافت
کسی ز کوچه بر او بانگ زد : بایست ! بایست
دونده رفت
دونده تیزتر از باد رفت
دونده ، گوش به فرمان نداد
صفیر تیر ، طنین افکند
تن دونده به خاک افتاد
چراغ ، سرخی خجلت را
به روی گونه ی خود حس کرد
عرق ز گونه ی آزرمگین او جوشید
دو برگ سبز جوان
دو دست بود ه روی چراغ را پوشید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#169
Posted: 12 May 2014 20:50
زنی چراغ به دست
زنی چراغ به دست ازسپیده دم آمد
زنی که موی بلندش در آستان طلوع
غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت
بر آستانه نشست
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فراتر رفت
به روی گونه ی گلرنگ صبح پنجه کشید
نگاه روشن زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
عبور عقربه ای ، ساعت طلایی را
آسمان ، به دو قسمت کرد
زن از مدار زراندود نیمروز گذشت
به شامگاه رسید
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فرود آمد
به روی گونه ی بیرنگ خاک پنجه کشید
نگاه خیره ی زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
زمان ، زمان عزیمت بود
زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت
مرا ، اشاره کنان ، از قفای خود می برد
زنی که موی بلندش در آستان غروب
شکوه روشنی سرخ صبحگاهان داشت
زنی که اینه ای در نگاه ، پنهان داشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#170
Posted: 12 May 2014 20:51
سرزنش در ستایش
آنکو دل ما به اشک و خون آغشت
از خاک مزار ما بسازد خشت
در ملک یقین او گمانی نیست
دیدی که بهشت را به آدم هشت
هان ! ای که تمام خوبی ممکن
در پیش رخ تو می نماید زشت
ای آنکه کرامت جهانگیرت
برمی آرد ز شوره زاران کشت
انگم ز درخت و انجم از گردون
انگور ز تک و آتش از انگشت
یک لحظه به چشم نکته بین بنگر
اندر قلمی که لوح را بنوشت
بافنده ببین که دیبه را چون بافت
ریسنده نگر که رشته را چون رشت
افتد که چو بنگری ، ز خود پرسی
این کیست که خاک را به خون آغشت
افتد که فغان کنی و برگیری
از زیر سرغنوده ات بالشت
آنگاه ندیده را توانی دید
آنگاه ، نکشته را توانی کشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند