انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


مرد

 
سرگذشت

شب ها ، به کنج خلوت من می گفت
افسانه های روز جدایی را
با خنده های تلخ ، نهان می داشت
در چشم خویش ، راز خدایی را
آن آتشی که شعله به جان می زد
دیگر نمی شکفت به چشمانش
وز گریه های تلخ پشیمانی
اشکی نمی نشست به دامانش
شوقی که جاودانه مرا می سوخت
دیگر نمی گداخت نگاهش را
وان قطره های اشک شبانگاهی
از دل نمی زدود گناهش را
چشمی که با نگاه سخن می گفت
افسانه های روز جدایی داشت
چون غنچه ی کبود سحرگاهی
از خواب ناز ، دیده گشایی داشت
در چشم او که اینه ی دل بود
دیدم که عشق گمشده پیدا نیست
دیدم که در نگاه گنهکارش
روز و شبان رفته ، هویدا نیست
دیدم که با نگاه ،‌ مرا می راند
بی آنکه با امید فراخواند
دیدم که با سکوت سخن می گفت
بی آنکه با نگاه سخن راند
می خواستم به دامنش آویزم
تا بشکنم سکوت غم افزا را
چندان کشم به ظلمت شب ها دست
تا وکنم دریچه ی فردا را
می خواستم به گریه فرو خوانم
در گوش او حدیث پریشانی
می خواستم به مویه فرو ریزم
در پای او سرشک پشیمانی
می خواستم چو ابر سیه دامن
از چشم ها ستاره فروبارم
وان اختران گرم فروزان را
در آسمان دامن او بارم
می خواستم به تیرگی شب ها
شمعی ز چشم روشن او گیرم
می خواستم ز وحشت تنهایی
چون شعله ای به دامن او گیرم
می خواستم به گونه ی من لغزد
اشکی ز دیدگان پشیمانش
می خواستم به شانه ی من ریزد
انبوه گیسوان پریشانش
چندان فسانه های عبث خواندم
تا خاطرات گمشده باز آرم
وان عشق دلفریب خدایی را
چونان که رفته بود ، فراز آرم
چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت
تا با نگاه دوست ، سخن گوید
وز دل ، غبار تیره ی حرمان را
با قطره های اشک فرو شوید
اما نگاه غمزده اش می گفت
بنگر که آنچه رفت ، هویدا نیست
بر گور خاطرات فرومرده
نوری ز شمع سوخته پیدا نیست
اینک ، درون محبس شب ها ، من
سر می کنم حدیث جدایی را
تا کی به شامگاه گرفتاری
جویم فروغ صبح رهایی را
سر می نهم به دامن تنهایی
تا در نگاه چشم وی آویزم
وز آتشی که روشنی دل بود
بار دگر ، شراره برانگیزم
شاید که یار گمشده باز اید
وان ماجرای رفته ز سر گیرد
تا ناله های وحشت و نومیدی
در سینه ام طنین دگر گیرد
     
  
مرد

 
در چشم دیگری

در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست
دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود ، هنوزت اشاره ایست
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه ی روزن به خاطرم
آهنگی از نگاه تو می ایدم به گوش
چون موج های خاطره ، غمگین و دلنواز
می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق
می خواندم به گرمی و می راندم به ناز
در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز
با آن شکنج زلف که افشانده ای به دوش
گاهی به ناز می گذری از برابرم
تا از درون سینه برانگیزی ام خروش
می بینمت که گام فرا می نهی به پیش
در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت
پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر
چون آبشار نور ، فروریزد از برت
یک لحظه ، باز می شنوم نغمه ای ز دور
آغشته با غبار زراندوز خاطرات
دل می نهم به ناله ی پنهانی نسیم
تا بشنوم ترانه ی گمگشته ی حیات
می ایدم به گوش ، صدایی شکسته وار
کز آن شراب خاطره در جام من بریز
زان باده ی نگاه که در جام چشم تست
چون ساقیان میکده در کام من بریز
بیچاره من ، که باز به دامان آرزو
سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت
غافل که آن نوای فریبنده ، دیرگاه
افسرده در سیاهی چشم فسونگرت
اما هنوز ، در دل این چشم ناشناس
گویی خیال تست که می ایدم به چشم
می بینمت هنوز ، که می خوانیم به ناز
می بینمت هنوز ، که می رانی ام به خشم
من مانده بر دریچه ی این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه ، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب ، خیره بر منی
     
  
مرد

 
از درون شب

تو ، ای چشم سیه !‌ با شعله ی خویش
شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را ، آسمانا ! در فروبند
ز شیون های خاموشم مپرهیز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار کهکشان هایم بیاویز
خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کوره ی خورشید بگداز
مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن
خدا را ، ماهتابا !‌ چهره بفروز
مرا درچشمه ی خود شستشو ده
به اشک نامرادی آشنا ساز
ز اشک پارسایی آبرو ده
بکوب ای دست مرگ ، ای پنجه ی مرگ
به تندی بردرم ، تا درگشایم
تو مرغان قفس را پر گشودی
من این مرغ قفس را پر گشایم
به تندی حلقه بر در زن ، مگو کیست
که در زندان هستی چون منی هست
به گوشم در دل شبهای خاموش
صدای خنده ی اهریمنی هست
شبم تاریک شد تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد درین بیغوله ی مرگ
شبانگاهان ، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شب ها
گواه گریه های شامگاهم
نمی دانند این بیگانه مردم
که در خود ، اشک ها دارد نگاهم
مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش
بسوزان ، شعله ور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود
خدا را ، لذتی اهریمنی بخش
مرا ، ای دست خون آشام تقدیر
گریبان گیر و در ظلمت رها کن
مرا بر یال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا کن
مرا در زیر دندانهای مریخ
به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز
مرا در آسیای کهنه ی چرخ
غباری ساز و در کام سبو ریز
بکوب ای دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند
تو ، ای چشم سیه !‌ بر کن چراغی


     
  
مرد

 
ناله ای در سکوت

زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این لحظه های مستی و هشیاری
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند ، ای امید عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن ؟
تا کی براید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید ؟
تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
دانم شبی به غارت من خیزد
آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته ، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادی
سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست ، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل ، امید مرگ دگر دارم
اینک تو ، ای امید عبث !‌ بازای
وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز
ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر ، کرشمه کنان برخیز
جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان !‌ دریچه ی شب وکن
ای چشم سرنوشت ، هویدا شو
او را که در منست هویدا کن

     
  
مرد

 
بر گور بوسه ها

زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت
امروز ، شاخه های کهن سر کشیده اند
نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود
خورشید ها ربوده و در برکشیده اند
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود
تک تک برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها
خواندم ز دیدگان غم آلود اختران
از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد
یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت
وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود
پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک
گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم
دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش
آوای پای رهگذری در سکوت و بیم
بی آنکه بر تو راه ببندد ، نگاه من
ای آشنا ! گریختی از من ، گریختی
چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی
اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست
و آن دورتر ، خیال تو بنشسته بی گناه
من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران
تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه
     
  
مرد

 
چشم ها و دست ها

شب در رسید و ، وحشت آن چشم بی نگاه
چون لرزه های مرگ ، تنم را فراگرفت
در ژرفنای خاطر من ، جستجوکنان
دستی فروخزید و مرا آشنا گرفت
در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه
چون تیر در سیاهی چشمم فرو نشست
یک لحظه ، آسمان و درختان و ابرها
در هم شدند و محو شدند و نهان شدند
یک لحظه ، آن دو چشم گنهکار دوزخی
از پشت پرده های سیاهی عیان شدند
چون پرده ای که رنگ بر آن می دود به خشم
گیتی پر از غبار شد و تیرگی گرفت
یک لحظه ، هر چه بود خموشی گزید و مرد
گفتی هراس مرگ بر او چیرگی گرفت
تنها دو چشم سرخ ، دو چشمی که می گداخت
نزدیک شد ، گداخته شد ، شعله برکشید
اول ، دونقظه بود که درتیرگی شکفت
وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید
گفتی ز چشم مرگ ، زمان ، قطره قطره ریخت
در قطره های دمبدمش ، زندگی فسرد
در نور آن دو چشم که لرزید و خیره ماند
باز آن دو دست سرد ، گریبان من فشرد
در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه
چون تیر ، در سیاهی چشمم فرو نشست
نالیدم از هراس و ، در آفاق بی فنا
گم شد صدای زیر وبم ناله های من
ظلمت فرا رسید و نسیم از نفس فتاد
بشکست در گلوی خموشی ، صدای من
     
  
مرد

 
هوس ها

چو باز اید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها ، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبکروح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
چو بازاید شبانگاهان‌ آبی
من و این بام سبز آسمان ها
     
  
مرد

 
مرداب

شب ها ، در آبگینه ی مرداب های سبز
آنجا که نیزه های جگن رفته تا به ماه
آنجا که ماهیان درخشان لعلگون
چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه
آنجا که عطر وحشی گل های آبزی
پیچید در مشام خدایان تیرگی
آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان
بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی
آنجا که ماه می شکند در دهان موج
چون قرص آتشی که در آب افکند شرار
آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر
مرغابیان پیر ، در اندیشه ی فرار
آنجا که نوشخند پرکنده ی نسیم
چین افکند به چهره ی مرداب آشنا
آنجا که از تپیدن امواج بیشمار
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آنجا که پشگان درشت بلند پای
مستانه می دوند بر امواج پر غرور
آنجا که ناله های غریبانه ی وزغ
پیچیده در سکوت چمنزارهای دور
آنجا که پای رهگذری رانده از حیات
لغزیده بر کرانه ی نمناک آبگیر
آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز
آوای نرم خم شدن ساقه های پیر
آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال
آنجا که مرگ طعنه زند : کاین مزار تست
بانگی نهیب می زندم از درون دل
کاین سرنوشت تست که در انتظار تست
     
  
مرد

 
ملال تلخ

گر از دیار خدایان آسمان بودم
ز تنگنای شبم لحظه ای رهایی بود
ملال تلخ سفر می نشاندم از می عشق
اگر نگاه ترا با من آشنایی بود
چه شام ها که سر آمد چه روزها که گذشت
بدین امید که از عشق بهره ای گیرم
درین خیال خطا لحظه ها به غفلت رفت
که بوسه ای ز لبی یا ز چهره ای گیرم
چه شام ها که دل افسرده از تباهی عمر
به یاد عشق تو بگریختم ز صحبت خویش
به یاد آن همه شبها که رفت و بازنگشت
چراغ عشق برافروختم به خلوت خویش
چه شام ها که هماهنگ با نشستن روز
نگاه دور ترا نیز آرزو کردم
در آن غروب گوارا که رنگ مستی داشت
ز خویش رفتم و با خویش گفتگو کردم
در آن دو اشک که بر دامنم چکید وگذشت
نگاه کردم و دیدم غم گذشته ی خویش
به یک نظاره در آن قطره ها روان دیدم
امید رفته و اندوه بازگشته ی خویش
به یاد آن همه شب ها و روزها که گریخت
مرا به دفتر دل ، نقش یادگاری ماند
امید گمشده چون کاروان رسید و گذشت
ز کاروان گریزان او ، غباری ماند
چو روز شب که دو اسبان کاروان بودند
تو نیز ، قافله سالار کاروان بودی
چراغ عمر تو ، هر جا که هست ، روشن باد
اگرچه عمر مرا ، شمع نیمه جان بودی
ستارگان همه دانند و آسمان ها نیز
که هر چه بود ، مرا آرزوی فردا بود
دریغ و درد ، کزین پیشتر ندانستم
کز آن سیاه شبم ، سرنوشت ، پیدا بود
     
  
مرد

 
طغیان

به جز پهنه هایی پر از دود و آتش
به جز سیل کشتار و بیماری و خون
به جز ناله هایی پر از خشم و نفرت
به جز دوزخی واژگون و دگرگون
به جز تندبادی که آهسته خواند
سرود غم خویش در گوش هامون
به جز انتقامی چنین تلخ و نارس
بگو با من ای دل ، چه ماندست با کس ؟
شما ای امیران ، شما ای بزرگان
شما ای همه سرنشینان والا
شما ای همه کاخداران بی غم
شما ای همه جنگجویان دانا
چه نازید بر داستانهای تاریخ ؟
چه بالید بر زورمندان فردا ؟
بمیرید ، زیرا به مردن سزایید
بمیرید ، زیرا که آفت شمایید
از آن بیم دارم که آتش فشان ها
گشایند روزی دهان های خونین
از آن بیم دارم که دریای وحشی
دگرگونه سازد یکباره ایین
همه خانه ها ، شهرها ، کوهساران
فرو ریزد و سوزد از شعله ی کین
ز هم بگسلد آسمان های آبی
فرود اید این گنبد ماهتابی
شگفتا !‌ درین شامگاهان وحشت
خدایان گشودند بر من دری را
از آن در ، نگه کردم آهسته در شب
به هر گوشه دیدم تن بی سری را
شما ای همه سرزمین های گیتی
رهایی چه بخشید بد گوهری را ؟
ببندید ، چونان که دانید ، راهش
جهان را مبرا کنید از گناهش
زمین می گدازد ز خشمی نهایی
ز خشمی چو تاریکی شامگاهان
خوش آن لحظه ی تلخ و ‌آن روز شیرین
که کیفر دهد خشم او بر گناهان
به تنگ ‌آمدم زین همه کینه توزی
خوشا زیستن در میان سیاهان
که در خاک و خون غوطه ور شد طبیعت
تمدن گر اینست ، کو بربریت ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA