ارسالها: 24568
#191
Posted: 13 May 2014 10:35
آهنگ خزانی
آه ای انیس روزگاران قدیم من
ای یاد تو در تیره بختی های ندیم من
ایا خبر داری ازین رنج عظیم من
پیرنه سر ، دل را جوان دیدن
عقل کهن را در مصافش ناتوان دیدن
آه ای خداوند ، ای خداوند کریم من
بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن
در من ، کسی چون مست ، چون میخواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
می پرسی ایا از چه خاموشم ؟
ای دوست ! گر دیگر سخن بر لب نمی رانم
هرگز نشد گفتن فراموشم
در خواب و بیداری
در گفتنم ، آری
در گفتن و گرییدنم با خویش
سرگرم اندیشیدنم با خویش
در من کسی پیوسته می اندیشد و همواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
اندیشه ام را عشله ای می سوزد از بنیاد
در من ، کسی دیوانه آسا می کشد فریاد
ای آسمان خردسالی ، ای بلند ای خوب خوب
چون شد که در آفاق تو ، جز آتش و آشوب
چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد
در من ، کسی چون ابرهای تیره ی آواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
روح خزان در من فرود آمد
با گیسوانی از نژاد ابر و خاکستر
با دیدگانی چون غروب مهر ماهان ، تر
با قامتی چون گردباد آلوده ی بس گرد
با پنجه ای چون واپسین برگ چناران ، زرد
این اوست در من ، این که با پیراهن صد پاره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
با من بگو ، ای نازنین مو سپید من
ایا خزان عمر ، کوتاه است ؟
ای یاد تو زیباتر از بیم و امید من
ایا بهاری تازه در راه است ؟
ای مادر ، ای در خواب های غربتم بیدار
ایا تواند بود ما را وعده ی دیدار ؟
در من ، کسی چون کودک بی خواب در گهواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
گهواره ، ای گهواره ، ای گهواره ی ایام
ای خامی آغاز تو و ، ای پختگی انجام
من کودکم یا پیر ؟ ایا پخته ام یا خام ؟
آخر بگو با من
ایا به قدر شیر مادر بایدم خون جگر خوردن ؟
در من ، کسی چون شمع در هنگامه ی مردن
یکباره می افرزود ویکباره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#192
Posted: 13 May 2014 10:36
دری به جنون
شب ها که بر حریق افق باد می وزد
خاموش می نشینم چونبرف زیر ماه
در من ، پرندگان سیه ، بال می زنند
بر بالشان ، ترشحی از خون شامگاه
خواب سپید من
در زیر بال های شب آغاز می شود
از خواب من ، دری به جنون باز می شود
آنجا زنی برهنه تر از مرگ ، گاهگاه
در کوچه های حادثه فریاد می کشد
من همچنان خموشم ، چون برف ، زیر ماه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#193
Posted: 13 May 2014 10:36
فتنه ای در شام
شبی که زلزله تاریخ را مسخر کرد
ستون معرفت قوم بر زمین غلتید
و طاق رفعت اندیشه اش فرود آمد
و گاو ، بال در آورد و بر کتیبه نشست
و نقش آدمیان پایمال حیوان شد
و خط میخی بر جای نعل حیوان رست
شبی که زلزله از کوچه های عقل گذشت
چراغ سرخ خطر راه را بر اونگرفت
و او به وسعت ویرانی آنچنان افزود
که کس شنانی از آبادی نخست نجست
شبی که زلزله در کاخ داد خانه گرفت
ز جام عدل چنان مست شد فرشته ی کور
که زخمی از سر شمشیر بر تر ازو زد
و کفه های هماهنگ ، زیر و بالا رفت
به سنگ پستی ، سنجیده شد بلندی طبع
که دست سنگ قوی بود و پای شاهین سست
شبی که زلزله در چهره ها شیار افکند
بر استقامت ایینه ها شکست آورد
و نقش هیچ تنابنده ای چنان نشکست
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
شبی که زلزله در پوستین خلق افتاد
گرسنه چشمی جان بیشتر شد از غم نان
و آبروی غنی را سرشک حاجت شست
شبی که زلزله آمد ، چه فتنه ها برخاست
نماز شام غریبان به گریه انجامید
و آنکه نامش بر خاتم نبوت بود
چو ماه کنعان در چاه نابکاران رفت
و ماه نخشب بر ماه راستین خندید
و دزد و چوپان ، در گرگ و میش صبحدمان
به حکم پیشه ی نو ، جامه ها بدل کردند
و از دروغ ، سیه رو نگشت صبح نخست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#194
Posted: 13 May 2014 10:37
رندانه
به چشم سبز تو نازم که موج خواب در اوست
چو برگ تازه که سرمستی لعاب در اوست
ز پشت پلک تو تصویر مردمک پیداست
خوش این حباب ، که نقش چراغ خواب در اوست
زبان تست که چون جان ،رسیده بر لب من
به کام باد ! کهش یرینی شراب در اوست
مرا به موی پریشان خویش پنهان کن
که روزگار ، سیاه است و انقلاب در اوست
مراد من ز چه پرسی به عشوه های کلام
سوال چشم تو گویاست ، چون جواب در اوست
تنم به سوختن خویش در تو خرسند است
ترا درنگ چه سودی دهد ؟ شتاب در اوست
تنت برهنگی ماه را به یاد آرد
که چشمه سار درخشان ماهتاب در اوست
فروغ آتش خونت ز پوست می تابد
سپیده بین که شکرخند آفتاب در اوست
هزار بوسه نهم بر متیبه ی بدنت
که نکته های دل انگیز صد کتاب در اوست
بدین سپاس که آغوش روشنت دریاست
پناه ده صدفی را که شوق آب در اوست
ز گیر و دار جهان در تن تو روی آرم
که یک تن است و جهانی ز پیچ و تاب در اوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#195
Posted: 13 May 2014 11:14
خطی در انتهای افق
ای چهره ی تو کودکی من
ایا به یاد داری ؟
در قاب کهنه ای که به دیوار خانه بود
نیزار ساحلی
با آن پرنده هایش چون نقطه ، روی نی
خطی در انتهای افق بود
من در شب بلند خیالم
با زورقی که در دل آن قاب
از سینه ی بر آمده ی آب می گذشت
پاروزنان به ساحل ، نزدیک می شدم
آنگه ، تو می رسیدی در هاله ی طلوع
آغوش می گشودی ،آسانتر از درخت
من در تو می غنودم ، چون موج بر زمین
کنون که می نشینی ، در قاب چشم تو
نیزار کودکی
با آن ستاره هایش چون نقطه های شب
خطی در انتهای زمان است
وین زورق نشسته به گل ، دیگر
چیزی به جز درنگ نمی داند
دست کسش بر آب نمی راند
وقتی که می روی
در قاب کوچکی که به دیوار خانه است
عکس تو ، خنده بر لب می ماند
وین کودکی که دیگر ، کودک نیست
اندوهگین به یاد تو می خواند
ای چهره ی تو کودکی من
گهواره ی عزیز تنت را
با لای لای ساعت بیدار سینه ات
در خلوت تمامی شب ها به من سپار
آه ای ز روزهای سفر کرده یادگار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#196
Posted: 13 May 2014 11:15
شهابی در تاریکی
شب ها که روی بالکن کوچک
سپیدم می غلتم
در چشم آسمان چه سیاه است
گاهی ، ستارگان پرکنده
این پشه های فسفری شب
نیش بلند و نازکشان را
در ریشه های چشمم می کارند
وز زهر نیش این پشگان در من
اندیشه های سرخ ورم کرده
چون دانه های آبله می خارند
حس می کنم که بالکن کوچک
بر هیچ پایه تکیه ندارد
چون زورقی بر آب ، روان است
دستم ز نرده های فلزیش
سرمای نیستی را می نوشد
آنگه ، شقیقه ام را بر نرده می نهم
حس می کنم که زورق من ، زان پس
بر موج های خواب ، روان است
در خواب ، نرده ، لوله ی سرد طپانچه است
این لوله ، چشم دارد چشمی به رنگ سرب
در چشم لوله می نگرم حیران
می کوشم
تا دست دیگرم را
دستی که از طپانچه ، گرانبار نیست
سوی سپهر تیره برآرم
زانجا ، ستاره ای را بردارم
وان را بسان مردمکی زنده
در چشم خشک لوله گذارم
اما نمی توانم
ناگاه
دستی که از طپانچه گرانبار است
گوی ستاره ای را
در زیر انحنای سرانگشتش
احساس می کند
وان گوی ، با اشاره ی انگشت
از جای خویش ، لختی می جنبد
تیر شهابی از افق مویم
در آسمان خالی ، پرواز می کند
من در میان ظلمت ، خاموش می شوم
اما هنوز ، بالکن کوچک
با نرده های سرد فلزینش
چون زورقی بر آب ، روان است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#197
Posted: 13 May 2014 11:16
صدایی در شب
تمام شب را ، در کوچه باغ ها گشتم
صدای پای درختان بود
که با چکیدن باران به گوش می آمد
صدای پای درختان عاشقی که هنوز
ز باغ های خزان دیده کوچ می کردند
کلاف ابر ، پریشان بود
و من ، کلاف سر اندر گم جهان بودم
چو باد ، سر به درختان کوچه کوبیدم
و خسته ، در پس دیوار خانه ای ماندم
دریچه ، مردمک روشن چراغش را
به زیر پلک حریرین پرده ای پوشاند
و من ، دو مردمکم را به اشک پوشاندم
صدای مستی در کوچه باغ ها پیچید
بر آن سرم که سرم را از جای برگیرم
چو جام شیشه بکوبم بر اینشب سنگی
کجاست سینه پر آفتاب دیواری
که تا بر آن بنویسم خطی به دلتنگی
کلاف ابر در اندیشه ی گسستن بود
و آسمان خزان ، بی دریغ می بارید
به بام خانه ی ویرانه ای که در من بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#198
Posted: 13 May 2014 11:17
غروبی در شمال
شیر دریا خفته در آغوش نیزاران هنوز
بیشه بیدار است از بانگ سپیداران هنوز
دست شب ، نارنج سرخ آسمان را چیده است
خون او جاری است از دندان کهساران هنوز
با طلوع هر چراغی روز پرپر می شود
آسمان گلگونتر ست از چشم تبداران هنوز
باد ، سر بر میله های سرد باران می زند
مانده در زندان او همچون تبهکاران هنوز
موج ، گویی خواب دریا را پریشان می کند
شیر خواب آلود می غرد به نیزاران هنوز
آه ،امشب در من از دریا پریشانتر ، کسی است
کز خیالش می پریشد خاطر یاران هنوز
حسرت تلخی است در کامش که از می خوشترست
مستی اش خوابی است دور از چشم بیداران هنوز
گریه ی ی مستانه اش در بزم هشیاران چرا ؟
نم نم باران خوش است آخر به میخواران هنوز
آه این مردی که در من می خروشد کیست ، کیست ؟
رسته از بندی ، در انبوه گرفتاران هنوز
پرده را پس می زنم ، مرغابیان پر می زنند
گوشه ای از آسمان ، آبی است در باران هنوز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#199
Posted: 13 May 2014 11:18
در نور چراغ
این باد
این پنجه ی جادو
این دست شیطانی که از آفاق هول انگیز می اید
با آن سرانگشتان نرم ناپایدارش
اوراق زرین درختان را تواند کند
اوراق زرینی که روزی بر درختان زمردگون
ایات سبز آشنایی بود
در چشم سعدی دفتری از معرفت های خدایی بود
اما چه کس با من تواند گفت
کاین دست بی بازو
دستی که در نور چراغ از گوشه های میز می اید
دستی که با رگ های آماسیده ی بیدار بیمارش
با آن سر انگشتان زرد از دود سیگارش
اوراق تقویم مرا بر می کند ، از کیست
این دست بی بازو که حس رأفتی در پنجه هایش نیست
اوراق تقویم مرا چون کور با انگشت می خواند
آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقویم می راند
ای دیر یا ای زود
روزی که این سرپنجه ی بیداد
اوراق تقویم مرا پایان تواند داد
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#200
Posted: 13 May 2014 11:19
دورنمای شهر
دلی به ظلمت شب دارم
غمی به وسعت شهر
در آن ، هزار چراغ از هزار خانه ی دور
فروغ فسفری یادهای گمشده را
به عابران خیابان عشق می بخشند
و عابران ، همه در زیر چشم پنجره ها
به حسرت از شب تاریک خویش می گذرند
**********************
نقشه ی طبیعی
او ، پاره ای ز پیکر عریان خاک بود
خاک سپید نرم
با آن دو تپه ای که در آغوش آفتاب
می سوخت گرم گرم
با آن دو رودخانه ی بازو
جاری به سوی دره ی آزرم
آن دره ای که سبزه ی نمناک انتهاش
از چشمه ای به سرخی لبخند رسته بود
من ، در غروب دره ی تنگش گریستم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand