ارسالها: 24568
#211
Posted: 13 May 2014 11:38
تصویر دیگر
گرچه نرگس نیستم تا در زلال برکه ی ساکن
یا در آب چشمه ی جاری
عکس خود را بینم و مبهوت بنشینم
لیک خود را بیش ازو بازیچه ی ایینه می بینم
صبح امروز این حقیقت را مسلم یافتم ، آری
خیره در تصویر خود بودم
فکر من می گفت کاین ایینه ، نقاشی است بد فرجام
در هنر یکتا ولی نکام
مهر گمنامی به نامش خورده از بی مهری ایام
انتقامش را ز ما خواهد گرفت آرام
با قلم موی زمان ، تصویر ما را آنچنان تغییر خواهد داد
کز جوانی هر چه در یاد است ، ویران گردد از بنیاد
با چنین اندیشه ، چینی بر جبین خویش افزودم
آه ، شاید در ضمیر صاف ایینه
نرگسی بودم که نقش خویش را بر آب می بیند
یا کهنسالی که تمثال عزیز نوجوانی را
واژگون در قاب می بیند
ناگهان در برکه ی شفاف ایینه
چشمه ای آشوبگر جوشید
عکس من صد پاره شد ، هر پاره را موجی فرو پوشید
چشم من ، گویی که این هنگامه را در خواب می بیند
لحظه ای دیگر
پاره های عکس من ظاهر شد از اطراف ایینه
جمع شد ، تصویر دیگر شد
چشم ، گویی چشم پیشین بود
گونه ، گویی گونه ی دیرین
لیک در ترکیب ، با تصویر اول نابرابر شد
هر چه در بیگانگی کوشید
با من از او آشناتر شد
من در آن تصویر ، سیمایی نجیب و نازنین دیدم
آه ، سیمایی که موهوم است اما جز حقیقت نیست
در دل چشمش ، هزاران چشم شوخ شرمگین دیدم
آه، چشمانی که در ابعاد تنگ هیچ صورت نیست
من در آن تصویر ، مهر و کینه را با هم قرین دیدم
گرچه این اضداد را هرگز به صورت ، هیچ وحدت نیست
من در آن ایینه ی روشن
صبحگاهان این چنین دیدم
لیکن کنون ، شامگاهان است
برکه ی ایینه ، همچون صبح رخشان است
هیچ آشوبی در اعماقش نمی روید
من اگر گامی گذارم پیش
عکس رخسارم در آفاق زلالش باز خواهد تافت
لیک با من ، آن ضمیر خفته ی بیدار می گوید
گرچه نرگس نیستی ، اما غریقی در وجود خویش
چشمه ای باید که در ایینه یا در سینه ات جوشد
چشمه ای باید که موجش عکس رویت را فرو پوشد
تا به جای خویش آن سیمای پاک پرتو افشان را توانی یافت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#212
Posted: 13 May 2014 11:42
مرثیه ی بهار
نوبهاران کو ، که با خود بوی باران آورد
خرم آن باران که بوی نوبهاران آورد
نونهالان چمن از تشنگی خشکیده اند
زانکه ابری نیست تا یک جرعه باران آورد
نم نم باران اگر خوش بود بر میخوارگان
یادش کنون اشک در چشم خماران آورد
با نسیم نغمه خوان برگی نمی اید به رقص
باد این سامان ، سکون در شاخساران آورد
باید اندر قصه ها دید این کرامت را که باد
در سکوت شب ، سرود آبشاران آورد
در همه آفاق عالم ، اختری بیدار نیست
ماه کو ، تا نامی از شب زنده داران آورد
شب چنان سنگین فرود آمد که یک تن جان نبرد
تا خبر از کشتگان زی سوگواران آورد
چشمه پنهان گشت و ما در تیرگی حیران شدیم
خضر باید ، تا نشان از رستگاران آورد
باغ را تا شمع سرخ لاله ها روشن شود
مشعلی باید که برق از کوهساران آورد
خانه خالی شد و لیکن منزل جانان نشد
حافظی کو ، تا اسف بر حال یاران آورد
خانه ویران است و پرسد خواجه حال صور
نقش ایوان پاسخ از صورت نگاران آورد
لفظ ، در بند است و بیم معنی از دیدار او
شاعران را در شمار شرمساران آورد
کاشکی خورشید بیداری برآرد سر ز خواب
در شب مستان ، سلام از هوشیاران آورد
کاش برقی برجهد از نعل اسبی بی سوار
ورنه اسبی نیست تا بانگ سواران آورد
گرنه طوفان بلا برخیزد از آفاق دور
ابر رحمت کی گذر بر کشتزاران آورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#213
Posted: 13 May 2014 11:43
چراغی در شب دریا
باری به دوش داشتی از دور دست ها
باری پر از غرور و درستی
باری که دسترنج کمال و کلام بود
تصویری می کشیدی بر پرده ی سپید
تصویری از همیشه و هرگز
تصویر ناتمام تو ، نقش تمام بود
افسانه می سرودی با لفظ ناشناس
لفظی نقابدار معانی
بدرود در کلام تو ، عین سلام بود
در لحظه ی هجوم جوانی
زخمی به سینه یافتی از هجر آفتاب
زخمی که لطمه هاش پس از التیام بود
شب را همیشه دشمن خود می شناختی
اما ، به نیروز میانسالی
مغز تو را ستاره مسخر کرد
این انتقام شب بود ، این انتقام بود
آه ای برادر ، ای به سفر رفته
گویی ترا ز بندر پنهان صدا زدند
شاید که گمرهان شب دریا
حاجت به نور سرخ چراغ تو داشتند
آری ، چراغ قلب تو یاقوت فام بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#214
Posted: 13 May 2014 11:44
در باغ سبز
شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه
فروبرده سر در گریبان خویش
به کردار شب ، باغ چشمان او
ندارد چراغی در ایوان خویش
در باغ سبزی است مژگان او
کزان جز به سرگشتگی راه نیست
درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس
از اعماق تاریکش آگاه نیست
به خود گویم : ای مرد شوریده بخت
نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟
نمی یابی آن را که دلخواه توست
چه می جویی از این شب بی چراغ ؟
بهل تا بگرید دل تنگ ابر
بر این باغ غمناک بی روشنی
که تقدیر او نیست جز آنچه هست
در بسته و نرده ی آهنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#215
Posted: 13 May 2014 11:45
خطبه ای برای آب
آه ای زلال گرم
ای روح آفتاب
ای جوهر تجلی الماس و اینه
ای آهن گداخته ، ای آتش مذاب
از دگمه های مخملی سینه های نرم
رفتار کودکانه ی خود را مکن دریغ
بگذار تا دهان تر شیرخوار تو
زان دگمه ها بنوشند شیر بلوغ را
آنگاه ، با لبان کف آلوده بستر
از سینه های شسته ، لعاب فروغ را
بگذار تا خشونت دیوانه وار تو
چنگ افکند به منحنی لخت شانه ها
باشد که نیش ناخن تیزت به جا نهد
بر شانه های سرخ تر از مس ، نشانه ها
بگذار تا در افکند از لرزه مورمور
سر پنجه ات به طاسک لغزان گوشتین
بگذار تا نوازش انگشت های تو
جاری شود ز ساق فروهشته برزمین
بگذار تا رسوخ کند موج های تو
در لانه ای که پونه در او هست و مار نیست
وانگه بر آن دو قرص بلورین فروتند
ابریشمی که هیچ در او پود و تار نیست
بگذار تا که شیطنت کودکانه ات
چندان شود که دست به زلف زنان زند
هر طره را به گرد گلویی در افکند
تنگ آنچنان کشد که نفس نیز بشکند
تا سر فرو برند پری پیکران در آب
تا لاشه های خیس بگندد در آفتاب
آه ای زلال گرم
ای آتش مذاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#216
Posted: 13 May 2014 11:46
شبی در کارگاه تندیسگر
اندیشه و تیشه ام مهیا بود
چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر
وان سنگ سپید ، روبروی من
تا پیکری از دلش برآرد سر
آن لحظه ی پاک آفریدن بود
آن لحظه ی تالی خدا بودن
با هستی کائنات پیوستن
از عالم خاکیان جدا بودن
چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد
از دست کسی دو ضربه بر در خورد
بلیس نباشد این که می اید ؟
این گفتم و خنده بر لبم پژمرد
اندیشه کنان به سوی در رفتم
گفتم : تو که ای ، فرشته ای یا شیطان ؟
من خالق آدمی دگر هستم
سرخم کن و مزد طاعتت بستان
در چون دهنم گشوده ماند از بهت
او آمده بود و شمع در دستش
دل گفت : فرشته است و شیطان نیست
در از پی او دوید و ، او بستش
بر توده ی سنگ تکیه زد خندان
گفتا چه درین جماد می جویی ؟
گفتم : آدم به خنده گفت : اینک
حواست برابرت ، چه می گویی ؟
فریاد زدم که : پس ، بهشت اینجاست
نالیدکه : از بهشت بیزارم
برگیر مرا و بر زمین افکن
تا دل به گناه عشق بسپارم
آنگاه ، تن از حریر ، عریان کرد
گفتا که : مرا بیافرین از تو
آن حرمت زاهدانه را بشکن
وین خواهش عاشقانه را بشنو
شمعی که به کف گرفته بود افسرد
من تیشه ز دست خود رها کردم
آنگاه تن برهنه ی او را
با خون و خیالم آشنا کردم
از کالبدش ، گلی فراهم شد
آغشته به مهر ، چون دل آدم
از حد جمال محض ، لختی بیش
وز حد کمال عشق ، چیزی کم
چون پیکر تازه اش پدید آمد
دیدم که به هر چه هست می ارزد
چون دست به گوی سینه اش بردم
دیدم که ز فرط لطف می لرزد
سر در بر او به سجده خم کردم
هنگام نماز صبحگاهی بود
او شمع به شام تیره ام آورد
بخشایش روشن الهی بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#217
Posted: 13 May 2014 11:51
فصل پنجم
برف خیال تو
در دست های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست
پنداشتم که می رسی از راه
فرخنده تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه می کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ،تو فصل پنجم عمر دوباره ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم ایا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن ، آفتاب بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#218
Posted: 13 May 2014 11:52
خانه تکانی
زمین ، زمین تر است امشب
هوا ، هوای زمستانی
دلی به ظلمت شب دارم
غمی به وسعت ویرانی
کسم به در نزند انگشت
جز این درخت پریشان حال
که سرنوشت مرا دارد
شب برهنگی اش در پیش
خزان پیری اش از دنبال
کسم به شیشه نکوبد مشت
به غیر ماه سراسیمه
که در شکوه تمامیت
شکسته می شود از نیمه
به بانگ پای که دارم گوش
میان مستی و هشیاری؟
که در رواق سرم پیچید
صدای ساعت دیواری
چراغ را نتوانم کشت
که صبح پنجره ، روشن نیست
به هیچ سو نتوانم رفت
اگرچه جای نشستن نیست
چنان در اینه تنهایم
که غیر خویش نمی بینم
به جستجوی که برخیزم ؟
در انتظار که بنشینم ؟
ز صبح پنجره نومید
خوشم به باد که خواهد خواند
تو ، گرد خانه تکانی ها
در آستانه ی نوروزی
ترا از اینه خواهم راند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#219
Posted: 13 May 2014 11:54
خطبه ی نوروزی
شگفتا ! نخستین شب فروردین
بزاد از پسین روز اسفندماه
حریق شفق ، قفس سال را
ز نو ، زاد در خرمن شامگاه
ازین شب که بوی زمستان در اوست
نیاید بهاران نو ، باورم
الا ای درختان تاریک شب
من از روح باران پریشانترم
شما لرزه های تن خویش را
فرو می تکانید در هم هنوز
من اما ، ز سوز زمستان دل
نیفشرده ام دیده بر هم هنوز
الا ای درختان تاریک شب
شما در نخستین دم کائنات
زمین را به زیر قدم داشتید
زمینی چو پایان شطرنج ، مات
شما چون سپاهی به هنگام فتح
به هر گام ، بیرق برافراشتید
ولی چون به گوش آمد آوای ایست
همه ، پای خود در زمین کاشتید
چو در پیش تقدیر زانو زدید
شما را جهان دست یاری گرفت
شما چاره را در سکون یافتید
مرا دل ، ره بیقراری گرفت
شما را سکون گر دل آسوده کرد
مرا بی قراری ، مرادی نداد
زمین چون مرا مست خورشید دید
به نامردی ام بند برپا نهاد
هم کنون شما در پسین روز سال
من اندر نخستین شب فروردین
درختیم ، اما ، یکی بی بهار
یکی ، گل برآورده از آستین
بگویید تا صبح اردیبهشت
براید ز آفاق تاریک من
مگر برکشد غنچه ی آفتاب
سر از شاخساران باریک من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#220
Posted: 13 May 2014 11:54
سفید و سیاه
ای شما ، پرندگان دور
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین
روزگار خردسالی من و جهان
سالیان خاکبازی من و نسیم
تیله بازی من و ستارگان
تاب خوردن من و درخت با طناب و نور
ای پرندگان جاودانه در عبور
سالیان سبز ، سالیان کودکی
سالیان قصه های ناشنیده ای که دایه گفت
قصه های دیو قصه های حور
سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت
سالیان گوجه های کال و تخمه های شور
سالیان خشم و سالیان مهر
سالیان ابر و سالیان آفتاب
سالیان گل میان دفتر سفید
پر میان صفحه ی کتاب
سالیان همزبانی قلم
با مداد سوسمار اصل
سالیان جامه های کازرونی چهار فصل
چهره های ساده ی عروسکی
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان رفتن علی کنار حوض
طوطی رضا
آش ، سرد شد
سار از درخت پر کشید
سالیان فتح رستم و شکست اشکبوس
جنگ موش و گربه ی عبید
بوی جوی مولیان رودکی
سالیان صبح خیزی بزرگمهر
کامرانی برادران برمکی
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان باغ بی درخت مدرسه
ترکه های تازه ی انار
دست های کوچک کبود
سالیان خنده و سلام و بازی و سرود
سالیان آن کلاس درس
آن دژ گشاده بر طلایه ی افق
آن در گشوده بر سپیده ی بهشت
سالیان آن یگانه تخته ی سیاه
با گچ سفید سرنوشت
سالیان خامی خیال
سالیان پاکی سرشت
ای شمار پرندگان دور
سالیان بی نشان کودکی
سالیان مهربانی خدا
من کجا ، شما کجا ؟
من دگر نه آن کسم که پیش چشم اوستاد
بر جبین تخته ی سیاه ، داغ واژه ی سفید می نهاد
حالیا ، منم که در حضور سرنوشت
با سر سفید ، شرمم اید از سیاهی سرشت
می هراسم از سوال و می گریزم از نگاه
با لب خموش ، می رسم به انتهای راه
آری ای پرندگان سالیان دور
ای ستارگان آسمان صبحگاه
بنگرید این منم
بر ضمیر لوحه ای سفید
نقش نقطه ای سیاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند