ارسالها: 24568
#231
Posted: 13 May 2014 17:27
نوید
طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
ایا همیشه عزیز ، ای همیشه از همه بهتر
تو از کدام تباری ؟
اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بهاری
چه می شد اربه تو پیوند می زدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه می شد ار به بهار تو می رسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
ایا نشاط زمین در شب تولد باران
ایا چراغ گل زرد در طلوع بهاران
شنیدنی است ز لب های سرخ گل ، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش می رسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#232
Posted: 13 May 2014 17:28
تنگ شراب و شعر من
تو مثل تنگ شرابی ، که ما پیچ بلور
به لطف شیشه گر از لحظه گداختگی
چو موج زلف بر اندام نازکش جاری است
تو مثل تنگ شرابی ، که در تلالو صبح
ز تنگنای گلو تا نشیب سینه ی او
پر از حرارت مستی و نور هشیاری است
تو مثل تنگ شرابی ، تو مثل شعر منی
چگونه نازکی ات را ندیده انگارم ؟
چگونه گاه نیندیشم از شکستن تو ؟
چو بشکنی ، عطشم را به خاک می فکنی
تو همزبان گل و همنشین اینه ای
طلوع دم به دمت از میان این دو خوش است
تو ، آفتاب در آفاق چشمه و چمنی
لبت ، دهان گل سرخ در سپیده دم است
که از نسیم کلامی ، گشوده می ماند
تو بر زبان گل و باد ، بهترین سخنی
ایا بلور بلند
مرا شراب کن و در گلوی خویش بریز
مرا به سینه ی شفاف خویش راه بده
مرا حرارت گلخانه ی زمستان بخش
مرا بنوش سراپا ، مرا بنوش تمام
وگرنه بازپسین مجموعه را به مستان بخش
تو مثل تنگ شرابی ، تو زرد می شکنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#233
Posted: 13 May 2014 17:29
به : محمد اقبال
ای بلند اقبال فردوسی سرشت
عالم از طبع تو خرم چون بهشت
ای پس از شهنامه پرداز کهن
کس نکشته همچو تو تخم سخن
ای که بردی رنجها در سال سی
تا سخن نو آوری در پارسی
ای که با نظم دری کاخی بلند
سختی ، از باد و باران بی گزند
ای که پیوستی به هم ، چون مولوی
خوی درویشی و لفظ خسروی
ای که با سحر سخن ، کردی پدید
بر مسافر گلشن راز جدید
ای به اسرار خودی پرداخته
ای رموز بی خودی را ساخته
ای خدایی کرده در لفظ دری
در پیام مشرقت پیغمبری
ای که گفتی با جوانان عجم
کای خمار آلودگان جام جم
راستی جان من و جان شما
لاله ام من در گلستان شما
آری ای اقبال معنی آفرین
سر بر آر از خواب سنگین و ببین
کاندر اینجا ، در دل اقلیم تو
مجلسی کردند در تکریم تو
هر که آورد از تو ذکری در میان
انگلیسی دان شد و اردو زبان
لفظ زیبای تو را یکسو نهاد
حرمت شعر دری بر باد داد
گر تو تجلیلی چنین می خواستی
از چهقدر پارسی را کاستی
یا به اردو می نوشتی نامه ها
یا به لفظ انگلیسی چامه ها
لیک می دانم که ای مرد شگفت
این گنه را بر تو نتوانم گرفت
گر دگر بار از بهشت ایی فرود
کی به جز شعر دری خواهی سرود
کاشکی نام آوران انجمن
در کتابت خوانده بودند این سخن
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#234
Posted: 13 May 2014 17:30
هند
گاوی فربه
بر چمنی بیکرانه چون ابدیت
زیر سپهری ، به دوردستی فردا
چشم چپش ، سرخ تر ز خون دل لعل
چشم دگر سبزتر ز خلوت بودا
بر سرش آن سان که بر دو گرده ی ضحک
شاخه ای از کاج و شاخ دیگری از عاج
بر کمرش محملی مزین با تاج
بر شکمش ، جای جای ، دگمه ی پستان
پستان ها ، سر به هم فشرده ، پر از شیر
شیرش جاری به سوی پهنه ی دریا
یک پایش در حصار چنبره ی مار
پای دگر از هچوم مورچه ، بیمار
عکسش در موج رودخانه ی ناپاک
زخمی چرکین ، دمیده از جگر خاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#235
Posted: 13 May 2014 17:30
دودی پس از حریق
آه ای طلوع روشن غمگین
ایا تو بامداد بلوغی ؟
آن بامداد دور ، که نور طلایی اش
در موزه ی تصور من می تافت
تا چهره ها و پیکره ها را عیان کند
تا در تن مجسمه های خیال من
جانی بیافریند و خونی روان کند ؟
آن بامداد دور که در روشنایی اش
لب بر جبین اینه ها می گذاشتم
تا بوسه در بخار نفس آشیان کند
وان جفت ناشناس از آن سوی عکس من
با پاسخی ؟ لبان مرا مهربان کند ؟
آن بامداد دور ، که برگ درخت را
در چشم من به دست بدل می کرد
تا دست را به قوت جادو زبان کند
پس ، بر زبان برگ ، پیام نسیم را
گویا تر از بشارت پیغمبران کند ؟
آه ای طلوع روشن غمگین
ای صبح دوردست که از نو دمیده ا ی
کنون تو از دریچه ی چشمانم
بر موزه ای که سوخته می تابی
بر موزه ای که پیکره هایش گداخته
دود از پس حریق ، در او خانه ساخته
کنون تویی و اینه ای خالی
اینه ای که ریختگی های جویه اش
چشمان پیر بر شب کوری گشوده است
نقش لبان جفت من و بوسه ی مرا
آسان تر از بخار نفس ها ، زدوده است
کنون به برگ ریخته می تابی
برگی که همزبان نسیم و پرنده نیست
برگی که همچو دست فرورفته در گل است
این دست را به مهر فشردن ، چه مشکل است
ای آفتاب روشن غمگین
ویرانه ها هنوز به نور تو تشنه اند
در بسته دار بر شب فرجام ناپذیر
بعد از چنان طلوع ، غروبت حرام باد
صبحی اگر نماند ، به شب نیز گو بمیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#236
Posted: 13 May 2014 17:32
از اعماق
در صبح آفتابی آفاق
غواص لجه های زمان بودم
می رفتم از کرانه به اعماق
تا گوهر جوانی جاوید آب را
برگیرم و به آدمیان ارمغان کنم
باشد که زخمشان نزند چشم آسان
دیگر نبیند اینه جز چهره ی جوان
شب با ستارگان کبودش فرا رسید
دریا مرا به کام فراخش فروکشید
در آب همنشین پریماهیان شدم
اسرار نوجوانی جاوید آب را
پیرانه سر شناختم و ، نوجوان شدم
رفتم به خواب راحت اعماق
غافل ز صبح کوه و شب کهکشان شدم
در صبح آفتابی آفاق
غواص لجه های زمان بودم
صیاد جثه های ظریف زنان شدم
آه ای چراغ روشن ساحل ، مرا بخوان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#237
Posted: 13 May 2014 17:33
بیمار بیدار
آه ! مار شانه ی ضحک اگر مغز جوان می خواست
مغز پیر من
خواستار فکر بیمار است
تشنه ی اوهام و اسرار است
او جهان را سخت می کاود
تا در آن ، فکری به پهنای زمان یابد
ذره ها را می شکافد دل
تا در آنان ، رازی از منظومه های کهکشان یابد
واژه ها را می دراند پوست
تا در آن ها ، جوهر اندیشه های جاودان یابد
از بدن های صدفگون ، در لذت می کشد بیرون
تا در آخر ، گوهری والاتر از کون و مکان یابد
کی برین سودای شومش چیره خواهد شد فراموشی ؟
کی فراموشی تواند راند او را سوی خاموشی ؟
مغز من ، ظالم تر از ضحک و زهر آگین تر از مار است
آدمیکش نیست اما زندگیخوار است
طعمه هایش : لحظه های جاری بی بازگشت من
او ، بسان عقربک بر صفحه ی ساعت
روز و شب ، هشیار و بیدار است
او حکومت می کند بر سرنوشت و سرگذشت من
از چنین خودکامه ی بیدادگر ، فریاد
نفرت و نفرین برین بیداد
تا مگر این مغز ضحکانه را چون پتک بر سندان خود کوبی
رایت عصیان برافراز ای اجل ای کاوه ی حداد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#238
Posted: 13 May 2014 17:34
تردیدی در طوفان
شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان
پیچید چون علامت وارونه ی سوال
فریاد آسمان بهسوالش جواب گفت
شلاق ، خون روشن باران را
از آسمان زخمی بر مغز من چکاند
گویی که موج مورچه های درشت و سرد
از موی من روان شد و بر روی سینه خفت
سیمای آب ، آبله گون گشت از حباب
گلمیخ قارچ های سیاه از زمین شکفت
بوی خفیف لاشه ی ماه آمد
باد شدید ساحل مرداب
این باد ، بوی تجزیه ی ماه را شنفت
خوابی شگفت در تن من راه بر گشود
خوابی به جای خون
خوابی که هر یقین مرا در گمان نهفت
از خود برون دویدم ، چون شاخه از درخت
در خود فرو نشستم ، چون برکه در سکون
دل ، با چنین دوگانگی آشکار ، جفت
در گوش من: نسیم همان ناله ی مگس
در چشم من : هلال ، همان نعل واژگون
زین نعل : بخت و نام فرومایگان ، بلند
وز آن مگس : تولد آلودگی ، فزون
راهی میان جنگل و مرداب یافتم
از خود سوال کردم و ماندم به جای خویش
ایا کدام یک؟
مرداب پشت سبز را در پیش رو نهم
یا جنگل جوان را از پیش دیدگان
برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟
جنگل : پر از قیام درختان خشمگین
در خشم هر کدام : کنایاتی از کلام
این یک : سخنوری همه بی مایه در سخن
وان یک : پیمبری همه بیگانه از پیام
مرداب : ذهن خفته ی آفاق
ایینه دار غافل خورشید صبحگاه
مرداب : جای مردن ماهی
طومار سرگذشت شب و درگذشت ماه
حیران ، میان جنگل و مرداب
ماندم به جای و تکیه زدم بر دو پای خویش
ایا کدام یک ؟
مرداب پشت سر را در پیش رو نهم
یا جنگل جوان را از پیش دیدگان
برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟
شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان
پیچید چون علامت وارونه ی سوال
وز پرسش نهانم ، طرحی عیان کشید
گم شد فغان فاخته ای در خروش رعد
خون گلوی زخمی او بر زمین چکید
گفتم به خود که : آه ! در آشوب خشم و خون
از نای مرغ حق ، چه نوایی توان شنید ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#239
Posted: 13 May 2014 20:11
غزل ۱
ای شب ای شب برفی ، ای شب زمستانی
گریه در گلو دارم ، چون هوای بارانی
بازوان من سست است ، زانوان من سنگین
بارپیری است این بار ، چون برم به آسانی
پیش ازین بر آن بودم ، کز سفر نپرهیزم
بعد ازین نخواهم کرد با خطر گرانجانی
چون چهل فراز آمد ، بر ستیغ جان بودم
در نشیب پنجاهم ، اینک ای تن فانی
هر چه دل جوانی کرد ، کودکانه خندیدم
پیری آمد و آورد گریه ی پشیمانی
در جمال تن کشتم ، تا کمان جان یابم
حاصلم چه بود ای دل ، غیر ازین پریشانی
دوست در میانسالی ، صبح معرفت را دید
من چرا نبردم ره ، جز به شام نادانی
نور معنویت را ، در دل آرزو کردم
برف خجلتم بنشست ، بر دو سوی پیشانی
روشنی مرا نشناخت ، رو به ظلمت آوردم
کی توانمت دیدن ، ای چراغ یزدانی
پوزش گناهان را ، غیر ازین نیارم گفت
وای ازین مسلمانی ، وای ازین مسلمانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#240
Posted: 13 May 2014 20:13
غزل ۲
کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو کندم ، ولی ندانم
که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم
نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم
عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟
من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد
چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را ، سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت
که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم
کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست
که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم
سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد
درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم حسرت ، در او نشانم
الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد کن
بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست
که صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم
کهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ، دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند