ارسالها: 24568
#241
Posted: 13 May 2014 20:15
خورشید نیمه شب
۱
مرد می گفت که : خورشید از آن زاویه خواهد تافت
نقطه ای را به سرانگشت نشان می داد
ما ، بدان سو نظر افکندیم
نقطه ای سرخ ، در اقصای مه آلوده ی شب می سوخت
مرد ، می گفت که : خورشید، ازین پس نه همان بادیه پیمای کهنسال است
که همه روزه فلق را به شفق می دوخت
بل جوانی است سهی قد و میان باریک
گندمی موی و طلایی چشم
که حریری به صفای نمک و نور به تن داد
نیمتاجی زده بر گیسو ، چون شانه ی پوپک ها
چکمه ای کرده به پا ، سرخ تر از پنجه ی اردک ها
اسب می راند و ، از راه نمی ماند
تا شما را به تماشای جهان خواند
همه ، خورشید جوان را به گمان دیدم
شوق دیدار چنان بود که گرییدیم
۲
گرچه دیدیم که شب ، یکسره تاریک است
مرد ، می گفت که : آن معجزه نزدیک است
پس ، دگر باره به سویی که نشان داد ، نظر کردیم
ناگهان برق در آن نقطه ی موعود ، حریق افروخت
گوشه ای از شب تاریک در آن آتش خونین سوخت
پیری از شعله برون آمد
از کلاهی که شباهت بر عرقچین لئیمان کلیمی داشت
مویی افشانده بر اطراف سرش چون کاه
در قبایی که تعلق به غلامان قدیمی داشت
پیکر فربه او ، کوتاه
دیده ی سرخ برافروخته اش گریان
پای لنگش چو همان بادیه پیمای کهن ، عریان
پنجه ی سوخته اش غرقه به خون آمد
در افق ، یک دم ، چون صبح نخستین ماند
پس از آن ، روی عزیمت به قفا گرداند
همه ، خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدیم
شدت گریه چنان بود که خندیدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#242
Posted: 13 May 2014 20:15
زمزمه ای در باران
من ، خواب های کودکی ام را
با گریه های پیری تعبیر می کنم
چون عکس برگ های بهاری
در آب های راکد پاییز
آه ای درخت ها
در زیر شاخه های شما خوش فراغتی است
دست خنک به گونه فشردن
باران عاشقانه ی شب را
با اشک خود ، مکیدن و خوردن
گهگاه ، قطره های زلالش را
چون مهره های جامد تسبیح
یا روزهای مرده ی دیرین
در لابلای پنجه ، شمردن
با قطره های روشن باران ، رها شدن
در جویبار تیره ی ایام
رفتن به سوی صبح تولد
رفتن به سوی جنگل سر سبز کودکی
آنجا که قارچ های سبکبال
در زیر چتر کاج کهنسال
از شادی ولادت خود ، طبل می زدند
آویزه های یاس
با خوشه های تازه ی انگور
در نازکی ، مقابله می کردند
زاغ سیاهپوش
تصویر باژگونه ی غاز سپید بود
در دوربین آب
آنجا ، گل انار
شیپور سرخ می زد در گوش آفتاب
آه ای درخت ها
ای کاهش همنژاد شما بودم
تا با شما به جنگل می رفتم
اینجا ، سقوط قطره ی باران در آبگیر
گویی مصاف اینه و سنگ است
آه ای درخت ها
در سرزمین خاطر من ، جنگ است
جنگی که بامداد تولد را
در سرخی غروبش تفسیر می کند
جنگی که خواب کودکی ام را
با گریه های پیری تعبیر می کند
چون عکس برگ های بهاری
در آب های راکد پاییز
آه ای درخت ها
در زیر شاخه های شما ، خودش فراغتی است
دست خنک به گونه فشردن
باران غمگنانه ی شب را
با زهر اشک ، خوردن و مردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#243
Posted: 13 May 2014 20:56
مدح برهنگی
برهنگی چه سیاه است
سیاه گفتم ؟ آری نگاه کن در شب
تو گویی آن زیبای زیرک زنگی است
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
همیشه ، اینه را پیش آفتاب نهند
نه دربرابر شب
که چشم اینه را تاب بازتابش نیست
شب آه برهنه ی بی پرواست
که گر تو اینه را بشکنی ، برهنگی اش
به پشت اینه خواهد تاخت
درین فزون طلبی ، بیم آفتابش نیست
برهنه بودن ، دشوار است
چرا که سرما ، تنپوش گرم می طلبد
شب برهنه ، نه یکباره ایمن از سماست
ولی ز پوشش بیزار است
شب آه برهنه ی بی همتاست
که زمهریر جهان ، مایه ی عذابش نیست
برهنه بودن ، سوزان است
برهنه بودن ، آن شهوت فروزان است
که با فشار بلوغ از درون برآرد سر
بسان سیل ، که آرامشی در آبش نیست
تو ، ای شهامت پوشیده در تخیل من
تو ای غرور توانای آفریننده
تن از برهنگی و سادگی دریغ مدار
برهنه بودن چون ساده بودن آسان نیست
به شعله ها بنگر تا نترسی از دشوار
حجاب های پیازین ز گرد خود برگیر
به این حقیقت سوزان ژرف ،دل بسپار
که تا برهنه نباشی ، خدا نخواهی بود
خدای پنهان از روح شب برهنه تر است
بسان آن زن زیبای زیرک زنگی
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#244
Posted: 13 May 2014 20:59
شبی با خویش
وقتی که در تاریکی مغرب ، چراغ خانه های دور
لرزانتر از زنبورهای کوچک نوزاد
در لابلای شاخساران لانه می سازد
وقتی که برزین درختان می نشیند ماه
در کوچه های شامگاهان اسب می تازد
مت در پس این پرده ی نازک
تنهاترین مردم
در خانه ای خاموش تر از خلوت اشباح
غمگین تر از آواز میخواران شبگردم
آه ای خداوندان تنهایی
آه ای خداوندان
من همنشین وحشت و همخانه ی دردم
تنهاترین مردم
این پرده ی نازک که مهتاب زمستانی
از تار و پودش می تراود در اتاق من
ایینه جادوست
بر او ، فروغ سرخ آتشدان دیواری
از روبرو ، آنگونه می تابد که پنداری
تصویر خورشید سحر در اوست
ازین طلوع تازه ، در آفاق ایینه
اندیشه های من ، یکایک ، رنگ می گیرند
در طیف رنگارنگشان ، ایام می زانید ، و می میرند
این با لبی خندان و آن ، با دیده ای گریان
من گویی از تاثیر این اوهام بی پایان
هم مست و هم هشیار
هم گرم و هم سردم
من ، با دلی بیدار
با دیدگانی خیره چون کوران
خوابی هراس انگیز می بینم
خوابی که الفاظ مرا تاب بیانش نیست
هرچند ، چون لب می گشایم از پی گفتار
گویاترین مردم
آری ، درین خواب هراس انگیز
من ، سرخی صبح ولادت را
در سرخی شام کهولت باز می یابم
از خویش می پرسم که ایا این ، کدامین است
رنگین شقایق های خوشبختی
در سرزمین خردسالی ها ؟
یا لاله های حسرت پیری
در آستان پایمالی ها ؟
مستم که در خواب این دو را دمساز می یابم
گر هوشیاری ، پادزهر مستی من بود
این خواب را باورنمی کردم
آه ای خداوندان ، دانایی
آه ای خداوندان
من آنچنان مستم که در چشم خردمندان
رسواترین مردم
از ماورای پرده ی نازک
شب را پر از مهتاب می بینم
خونی که در پای درخت کوچه می خندد
می گویدم : ای مرد ! این سرخی ، نه آن سرخی است
برگرد ، از پندار خود برگرد
گر در سحرگاه جوانی ، خون خشک مکیانان را
بعد از قدوم میهمان بر خا می دیدی
در شام پیری ، خون جوشان جوانان را
پیش از هجوم دشمنان بر خاک می بینی
گر بر سر بام گلیم کودکی ، تیر ملایک را
تا سینه ی شیطان شب دنبال می کردی
کنون ، هزاران تیر را در سینه های پاک می بینی
ای مرد ! این شب ها ، نه آن شب هاست
برگرد ، از پندار خود برگرد
من ، از صدای سرخ خون ، در این شب مستی
خاموش و خشمآگین ، به سوی هوشیاری باز می گردم
با خویش می کویم که در مستان بصیرت نیست
اما مرا این بس که در اقلیم تاریکی
بیناترین مردم
شهر گران ، چون آبگیری بیکران خفته ست
چشمان من از ماوران پرده ی مهتاب می بیند
در او ، شناور ماهیان روشنایی را
چشمک زنان سبز و سیمین و طلایی را
آفاق از نوری شفق مانند ، رنگین است
از خویش می پرسم
این سرخی از صبح است یا از شام ؟
این خون آتشفام
ته مانده ی کفر است یا سرمایه ی دین است ؟
همراه پرسش ، در پی پاسخ نمی گردم
دانم که تنها چاره ام این است
من با همه نادانی ام ، ای دوست
داناترین مردم
من با همه نادانی ام، داناترین مردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#245
Posted: 13 May 2014 20:59
دو، یعنی = یک
برف و شکوفه ، در ابدیت ، برادرند
روح سپید صبح سر آغاز
در این دو جسم پاک ، نهان است
اما ، زمان هر دو ، یکی نیست
این ، از حضور آن یک ، چون دور مانده است
هرگز شکایتی ز غیابش نمی کند
آری ، شکوفه ، برف بهاران است
بر گیسوان سبز درختان
برفی که آفتاب در او خیره می شود
اما ز فرط حیرت ، آبش نمی کند
باری ، اگر شکوفه همان برف است
برف آن شکوفه ای است که از حسرت بهار
در باغ بی فروغ زمستان دمیده است
آنجا که کس به دیدن رنگ سپید او
یک بار هم ، شکوفه خطابش نمی کند
برف و شکوفه ، ایت توحیدند
این هر دو را ، ز آفت بیگانگی چه باک ؟
توحید ، در نبرد زمستان و نوبهار
حس برادرانه ی برف و شکوفه است
حس وجود همنفسی پنهان
در انزوای باطنی ماست
حسی که مرگ نیز خرابش نمی کند
آه ای برادران
توحید ، از دوگانگی آغاز می شود
آری ، دوگانگی
یعنی به غیر خویش کسی ا شناختن
خود را ز هر که جز او ، بیگانه ساختن
آنگه به او رسیدن ، در جاودانگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#246
Posted: 13 May 2014 21:00
خوابی به بیداری
سیه مستی که خمخانه ی تاریخ می آمد
قبایی ژنده بر تن داشت
نگاه او ، گواه بی گناهی بود
ولی از رنگ می ، خونی به دامن داشت
من او را زیر فانوسی کهن دیدم
که در پایان شب ، آغاز خواندن کرد
چنان در خلوت فیروزه ون ، آواز او پیچید
که در آن کوچه ی خاموش ، از هر سو دری وا شد
سری از سینه ی هر در ، هویدا شد
صدا ، مستانه در آفاق پهناور فروپیچید
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت به حوض کوثر اندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطر گردان را شکر در مجمراندازیم
یکی از عقل می لافد ، کیی طامات می بافد
بیان کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
شب از هول سحر جان داد
سرود مست را بانگ عزای صبح ، پایان داد
اذان آواز را برچید
قباپوش پریشان حال را دیدم
که از خواندن دهان بر بست و من ، مست سرود او
لبانم را به اشک و خنده آلودم
زمانی پا به پایش راه پیمودم
سپس در گوش او با شیطنت گفتم : نمی دانی
کلاغان خبرچین مژده آوردند
که در قلب دیار کافران ، انبوه دینداران
هزاران شیشه ی می را به حوضی سرنگون کردند
پس آن شعری که می خواندی دگرگون شد ، چه می خوانی ؟
بیا تا این سرود تازه را با هم بیآغازیم
بهشت عدل اگر خواهی ، برو بیرون ز میخانه
که از پشت درت یکسر به پیش داور اندازیم
نسیم عطر گردان را به بوی زهد بفروشیم
شراب ارغوانی را به حوض کوثر اندازیم
سیه مستی ه از خمخانه ی تاریخ می آمد
به آغوش زمان برگشت و من با گریه خندیدم
من آن شب ، حافظ جاوید را در خواب خوش دیدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#247
Posted: 13 May 2014 21:01
بر صلیبی دوگانه
آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن
همچشمی خورشید و باران را
مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو
خورشید ، از هم می درد ابر بهاران را
ای آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن
همچشمی خورشید و باران را
مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو
خورشید از هم می درد ابر بهاران را
ای آسمان چشم تو ایینه دار من
گر بازتاب خنده در اشک زلال تو
آفاق چشمت را پر از رنگین کمان سازد
کی می تواند تا پس از باران ، جوان سازد
روح مرا ، این باغ پیر روزگاران را ؟
جوشیدنت با من
جوشیدن نور است و خاکستر
خاکستری خاموش در باران
خاکستری بیجان ، که روحآتشین او
زین خاکدان رست و به خورشید جهان پیوست
خاکستری کز او امید روشنایی نیست
او را دگر با هیچ نوری آشنایی نیست
وز آن سپیدی گر نشان در این سیاهی هست
برفی است فانی ، شام تار کوهساران را
ای پرتو تابیده از خورشید
ای خفته در آغوش خاکستر
ای پیکرت محترم تر از هر پیرهن با من
وقتی که ایات سیاه گیسوان تو
بر سنیه ی من نقش می بندد
وقتی که تن را بر صلیب بازوان تو
می کوبم و تقدیر می خندد
حسی مرا دور از تو سوی خویش می خواند
حسی که دشمن می شمارد دوستداران را
این حس پنهان را نخواهم گفت
زیرا زبان گفتنم لال است
الفاظ رنگینم که از خون غضب خالی است
چون جلد ماران ، خوش خط و خال است
اما تو را از این چه باک ای دوست
ناگفته ام را در نگاهم باز می یابی
زان پس به موران می سپاری جلد ماران را
آری ، اگر ای مهربان ! از روزن چشمم
راهی به سوی آسمان بینی
وز لابلای پرده ی مژگان
آفاق اندوه مرا تا بیکران بینی
ناچار در پایان آن دیدار
فکر بلندم را مسیحاوار
خونین و خندان ، بر صلیب کهکشان بینی
آنگاه تمثیل شهادت را
چون آفتابی در میان بینی
رنج شهادت ، رنج مردن نیست
آزار تنها بودن است ای دوست
از غربت این خاک
تا خلوت افلاک ، ره پیمودن است ای دوست
افتاده می بینی درین وادی سواران را
آه ای که در آفاق چشمت باز می بینم
هنگامه ی خورشید و باران را
گر خنده ی مهر تو در اشک ملال تو
صد طاق نصرت بهتر از رنگین کمان سازد
تا باز گرداند به سوی من بهاران را
از آسمان کی می تواند برزمین آورد
اندیشه ی من ، این مسیح روزگاران را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#248
Posted: 13 May 2014 21:04
گل و بلبل
نوروز هفت ماهه ی امسال
در خون صبحگاه تولد یافت
نامش بهار سرخ نهادند
با این بهار سرخ گلی سهمگین شکفت
آری گلی بزرگتر از گنبد
قدش ز گردباد رساتر
هر برگ او به وسعت محراب
هر غنچه اش به هیبت گلدسته
هر بلبلش به لحن مؤذن
با هر نسیم تازه ، دعاگو
هر روز رو بخ جانب این گل
خورشید بی خدا ، به نماز ایستاده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#249
Posted: 13 May 2014 21:05
چاردرد
حس می کنم که میورگان شقیقه ام
نقاله های درد جهانند
حس می کنم که اینان مرگ مذاب را
تا مغز من ، به سرعت خون پیش رانده اند
حس می کنم که اینان سرب سکوت را
چون داغ در دو لاله ی گوشم نشانده اند
حس می کنم که برسر من، تارهای موی
مانند نیش سوزن ، سوزانند
چشمان من درست نمی بیند
حس می کنم که جیوه ی بینایی
از پشت این دو اینه می ریزد
حس می کنم که ضربه ی منقاری از درون
تخم کبود چشم مرا می پرکند
در پای پلکم آبله روییده از عرق
لب های من برندگی سرد آب را
در گرمی بخار ، فراموش کرده است
دستم به سوی هیچ کسی نیست
یک پنجه ام به سختی نفرین
بر بسته راه تنگ دهانم را
سرچشمه ی دعا را مخدوش کرده است
وان دیگری چو بغض گلوگیر
در من ، طنین طبل تنفس را
خاموش کرده است
در من، صدای زلزله می اید
در من صدای کشمکش گندم
با اره های پای ملخ ها
در من ، صدای سایش دندانه های چرخ
در من صدای صاعقه ی سرخ انفجار
در من هراس قطع زبان است
در لحظه ی فشردن دندان
در من، بزاق تلخ تهوع
در لحظه ی تولد فریاد
پایم در امتداد تنم نیست
نور چراغ سایه گیجم را
پیچانده بر ستون
حس می کنم که چیزی در من گسسته است
حس می کنم که سنگی از آن سوی آسمان
عکس مرا در اینه ی شب شکسته است
دستم غبار پنجره را پاک می کند
پیشانی ترم را بر شیشه می نهم
در شب ستاره ای است که تنها نشسته است
آه ای ستاره ، ای مگس نور
دیوار شب ، میان من و توست
اما تو از بلندی شفاف آسمان
بر من نگاه کن
من دیگر آنچنان که تویی زنده نیستم
من لحظه های مرگ مداوم را
از ابتدای این شب بی پایان
بانبض کند ساعت آغاز کرده ام
من ، درد را به جای نفس از گلوی خویش
چون ریسمان ناله ی چرخ از درون چاه
بیرون کشیده ام
من ضربه های طبل تنفس را
در پنجه های بغض گلوگیر تشنگی
از تارهای حنجره ی خود شنیده ام
من تلخی بزاق ملخ را
با طعم خون گندم ، بر سرخی زبان
در لحظه ی فشردن دندان چشیده ام
من ، از زمان رحلت خونین آفتاب
همچو دری به سوی فنا بازگشته ام
اینجا ، ز خشم زلزله ، زخم شکستگی
چون عنکبوت صاعقه بر شیشه ی من است
در پرده ی سکوت
مرگ از درون مغزم فریاد می کشد
چنگال آتشینش در ریشه ی من است
زهدان ذهن من
گوری برای کودک اندیشه ی من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#250
Posted: 13 May 2014 21:06
نامه ای به : نصرت رحمانی
آن روز
تالار موزه از همه کس پر بود
از پیر تا جوان
دیوار ها ، طبیعت بی جان را
یا چهره های آدمیان را
در قاب های یکسان ، بر سینه داشتند
بیننده ، در مقابل تصویر آدمی
ایینه ای فراخور خود می یافت
بر می گرفت دیده ز دیدار دیگران
اما نگاه من
بیگانه مانده بود در انبوه حاضران
ناگه تو آمدی
در ازدحام آن همه صورت
تنها تو زنده بودی و لبخند می زدی
تنها تو دست گرم صمیمانه داشتی
من ، نام دلپسند تو را می شناختم
نام تو ، راز چیرگی حق بود
بر ادعای مصلحت باطل
اما تو از ملامتیان بودی
بدنامی اطاعت شیطان را
در کوی خود فروشان ، فریاد می زدی
من ، همت بلند تو را می شناختم
دست مرا فشردی و گفتی
خوشوقتم ای رفیق
این گفته در سکوت درون من
تکرار گشت وسوی تو باز آمد
دست تو را به دست گرفتم
از موزه ی طبیعت بی جان در آمدیم
در موزه ی بزرگ خیابان
تصویرهای پیر و جوان دیدیم
اما میان آن همه تصویر
تنها تو زنده بودی و عاشق
تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی
خورشید شامگاه زمستان فرونشست
با هم به سوی میکده رفتیم
ترسای میفروش
ما را به جام معجزه مهمان کرد
مستی ، مرا بسان تو ، ای دوست
با هر قدم به سوی عطش برد
بعد از عطش ، به جانب آتش
زان پس به سوی دود
دودی که پختگان را ، رندانه، خام کرد
دودی که خواب را
بر دیدگان مست حریفان ، حرام کرد
ما ، از حریم آتش و خاکستر
شب را به پیشواز سحر بردیم
خورشید ، نان سفره ی ما شد
لحن کلام ما به عسل آمیخت
صبحانه ای به شادی دل خوردیم
آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما
برکوچه ها گشود
الفاظ ما میان دهان های ناشناس
پل های تازه بست
در گوش ما ، طنین هزار آفرین نشست
ما ، از غرور ، سر به فلک برافراختیم
وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن
دل را به چاپلوسی ایینه باختیم
ایینه تا صداقت خود را نشان دهد
در پیش روی اینه ای دیگر ایستاد
تصویر ما ازین یک ، در آن یک اوفتاد
چندان که هر دو را
تکرار یا ترکم تصویرها شکست
ما را ز هم گسست
آنسان که از خلال خطوط شکستگی
گاهی که چشم ما به هم افتاد
در خود گریستیم و گذشتیم
اکنون هزار سال
از داستان دوستی ما گذشته است
ایین روزگار دگرگونه گشته است
آه ای رفیق عهد جوانی
ایا تو هم ندای عزیمت را
در دل شنیده ای ؟
ابر گناه برف ندامت نشانده است
بر گیسوان ما
این طفل گورزاد که پیری است نام او
گریان نشسته بر لحد زانوان ما
امروز ، شهر ما نه همان شهر است
تقدیر ما نه آنچه گمان کردیم
ما سیلی حقیقت پنهان را
هرگز به روی خویش نیاوردیم
ما ، کام را به گفتن حلوا فریفتیم
ما ، در خرابه ای که به جز آفتاب و فقر
گنجینه ای نداشت
در جستجوی گنج سخن بودیم
دوران ما ، طلوع تغزل را
در غیبت حماسه خبر می داد
ما رایت بلند تخیل را
بر بام این سرای تهی برافراشتیم
پیشینیان ما
از یادرفتگان خدا بودند
ما ، جان و تن به خدمت شیطان گماشتیم
ما در بهشت آدم و حوا
ماه برهنه را که شکافی به سینه داشت
پیش از نزول باران ، در چشمه ی بلوغ
شلاق می زدیم
پروانگان شوخ جوان را
در دفتری سپید تر از بستر زفاف
سنجاق می زدیم
ما عطر عشق را
در لابلای حافظه و جامه داشتیم
قاب ظریف عکس من و تو
ایینه های کیف زنان بود
اما هنوز ، اینه های بزرگ شهر
تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود
ما، از غزل به مرثیه پیوستیم
اما ، صفیر تیر
از ناله های شعر ، رساتر بود
ما در میان معرکه دانستیم
کز واژه ، کار ویژه نمی اید
وین حربه را توان تهاجم نیست
تیر گلو شکاف که برهان قاطع است
هرگز نیازمند تکلم نیست
اما چگونه این سخن بی نقاب را
با چند چهرگان به میان می گذاشتیم ؟
ناچار لب ز گفتن حق بستیم
اما زبان به ناحق نگشودیم
ما ، کودکان زیرک این قرن ، ای رفیق
از نسل ابلهان کهن بودیم
نسلی که در سپیده دمی غمگین
دیوانه وار ، کاکل خورشید را گرفت
تا برکشد ز تیرگی چاه خاوران
اما صدای گریه ی او در سپیده ماند
نسلی که غول بادیه پیما را
در آسیای کهنه ی بادی دید
تا نیزه را به سینه ی وی کوبید
نفرین باد ، نیزه ی او را فرو شکست
چنگال غول ،پیکر او را به خون کشاند
نسلی که اسب فربه چوبین را
چون مهره ای به عرصه ی شطرنج خود نهاد
وان اسب بی سوار گروهی پیاده زاد
یک یک ، پیادگان را در خانه ها نشاند
نسلی که خود به چشمه ی آب بقا رسید
اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت
تنها ، حدیث تشنگی اش را به ما رساند
نسلی که در مقابله با خصم هوشیار
مستانه گرز خود را بر پای اسب کوفت
دشمن رسید و کاسه ی سر را ازو گرفت
آنگاه طعم باده ی خون را بدو چشاند
نسلی که از پدر
نامی شنیده بود و نشانی نمی شناخت
در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود
هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند
ما هم به سهم خویش
افسانه ای بر این همه افزودیم
ما ، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر ، سر به فلک سویدیم
ما ، بازماندگان مشاهیر باستان
از نسل ابلهان
از نسل شاعران
یا نسل عاشقان کهن بودیم
اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است
باید که پیه سوز عبادت را
در خلوت خیال برافروزیم
ایینه های تجربه زنگار خورده است
باید که راه و رسم معیشت را
از کودکان خویش بیاموزیم
ما ، نان به نرخ خون جگر خوردیم
زیرا که نرخ روز ندانستیم
شعر از شعور رو به شعار آورد
ما فهم این سخن نتوانستیم
ما خفتگان بی خبر دوشین
امروز را ندیده رها کردیم
در انتظار دیدن فرداییم
درهای چاره بردل ما بسته است
مصداق رانده از همه سو ماییم
آه ای رفیق روز جوانبختی
بگذار تا دوباره در ایینه بنگریم
شاید که عکس روز جوانی را
در قاب کهنه اش بشناسیم
بگذار تا به خویش بپیوندیم
شاید که از حضور حریفان ناشناس
در انزوای خود نهراسیم
کنون دوباره موزه ی تاریخ این دیار
از پرده های پیر و نقوش جوان پر است
ای مونس عزیز قدیم من
در ازدحام این همه تصویر
یا در میان این همه تزویر
ایا مرا تو باز توانی دید ؟
یا من تو را دوباره توانم یافت ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند