ارسالها: 24568
#271
Posted: 14 May 2014 19:47
آینده ای در گذشته
آن روستای دامنه ی البرز
کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
وز باختر به ماه
جغرافیای کودکی من بود
من ، لحظه های آمدن صبح و شام را
از تابش سپیده به دیوارهای او
وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او
در نور آتشین شفق می شناختم
وقتی که نوبهار ، طلوع شکوفه را
در آسمان عید نشان می داد
وقتی که آفتاب مسیحا دم
انبوه سالخورد درختان را
روح جوان و جسم جوان می داد
من از درون کلبه ، برون می شتافتم
در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد
با بوی خاک ، توشه ی راهم بود
کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور
بازیچه ی خیال و نگاهم بود
گاهی ، کبوتران طلایی را
چون کاروان کوچک زنبوران
از آسمان نوردی خود ، خرسند
گاهی ، مناره های موازی را
چون شاخاک دو گانه ی نورانی
بر پشت گنبدی حلزون مانند
در انتهای منظره می دیدم
وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را
ئر آسمان تب زده می افروخت
من ، خواستار پونه ی عطر آگین
در لابلای نان جوین بودم
من ، هسته های گوجه ی شیرین را
در ظهر تشنگی
با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک
من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را
در سرخی غروب
با بوسه های شهوت خود می گداختم
وقتی که گله های پرکنده
از جلگه ها به دهکده می رفتند
وقتی که گاوهای غبار آلود
دلو بخار کرده ی سرگین را
با ریسمان دم
از چاه واژگون به زمین می گذاشتند
من در سرودخوانی آغاز شامگاه
با غوک ها مقابله می کردم
من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را
بر جام پر طنین افق می نواختم
آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید
من ، برگ زرد و سرخ چناران را
چون شیشه های رنگی حمام و روستا
از پشت بام خاطره می دیدم
وقتی که باد سرد زمستانی
سر پنجه های دختر چوپان را
در گرگ و میش صبح ، حنا می بست
وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب
در سطل آسمان مسین می ریخت
البرز در برابر من شیهه می کشید
من ، شهسوار حادثه ها بودم
من ، رو به روشنایی اینده داشتم
کنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام
دیگر ، نه روشنایی اینده روبروست
دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من
از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار
خصمانه داد در شب غربت ، سزای من
از راه دور می نگرم خاک خویش را
خاکی که محو گشته در او ، جای پای من
در آسمان تیره ی او روز ، مرده است
بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من
خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟
تا گل کند دوباره در او خنده های من
خشتی نمانده است که بر خاک او نهم
ویران شدشت دهکده ی دلگشای من
البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف
از کیقبادها خبر آرد برای من
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
خورشید شامگاه ، در افکنده سایه وار
اینده ی بزرگ مرا در قفای من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#272
Posted: 14 May 2014 19:49
بر آستان بهار
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ،بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مهمانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#273
Posted: 14 May 2014 19:49
رشته ی گسسته
خدای جهان سرخوش از آفرینش
مرا ارمغان کرد سازی یگانه
من آن ساز را بر دو زانو نشاندم
سرش را چو کودک فشردم به شانه
دو سیمی که بر سینه اش بسته دیدم
دو رگ بود از مغز تا دل روانه
به سر پنجه ام هر دو را آزمودم
وز آنها به نوبت شنیدم ترانه
یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه
من اما دل از ساز خود بر نکندم
که مهری بدو و بم های ناسازگارش
سرودی برانگیختم عاشقانه
سرودی نه اندوه ، یک سر ، نه شادی
سرودی که از هر دو بودش نشانه
زهی نغمه ی من در آن روزگاران
خوشا نوجوانی ، خوشا نوبهاران
شبی ، آسمان را بر افروخت برقی
چو رودی که ویران کند بسترش را
چنان آتش افکند در آشیانم
که باد فنا برد خاکسترش را
من آویختم ساز خود بر درختی
که تا شعله ور ننگرم پیکرش را
نگاهی بدو کردم از پشت آتش
بدان سان که دلداده ای دلبرش را
بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم
سحرگاه ، اندام افسونگرش را
هراسان و گریان به سویش دویدم
به دست نوازش سپردم سرش را
دل آنگونه بستم به تار غم او
که بگسیختم رشته ی دیگرش را
اگر بانگ خوش داشت سیم نخستش
مگر نیست تا بشنوم خوشترش را
کنون ، ساز من بانگ شادی ندارد
چو مرغی که گم کرده باشد پرش را
به خود گویم ای مرد شوریده خاطر
ازین پس ، بزن زخمه بر سیم آخر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#274
Posted: 14 May 2014 19:50
غزل ۳
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا ایینه دار آسمان کرد
خوشا مهری که چون در من درخشید
جهان را با من از نو مهربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جهان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنهان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بهتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#275
Posted: 14 May 2014 19:51
صلیب و ساعت
در سرزمین غربت من
در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب
در سایه ی سنگین ابری جاودانه
در کشوری از مویه ی باران ، غم آلود
و ز بانگ ناقوس کلیسا ، شادمانه
در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ
اما جوان در دیده ی پیر زمانه
در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها
شهر عبور آسمان از رودخانه
هر شامگاهان
سیل عظیم رهگذاران موج می زد
سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه
من خوب می دیدم که پیش از مردن روز
پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان
با توشه هایی از هراس و حسرت خویش
سرگشته می رفتند سوی آشیانه
گویی که می بردند نومیدانه بر دوش
بار صلیبی را که چشم کس نمی دید
از دار فانی تا دیار بی نشانه
من ، خیره بر آن کار دشوار
با سایه ای چون خود سبکبار
راهی به بیرون می گشودم زان میانه
آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب
با اشتیاقی عاشقانه
یک شب ، سرانجام
وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت
وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد
وقتی که سیب سرخ خورشید
از شاخه می افتاد و قانون زمین را
در آن بهشت نیلگون تفسیر می کرد
وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه
در لحظه ی بالا پریدن از درختان
در لابلای شاخساران گیر می کرد
من ، در اتاق تیره ی خویش
از دور می دیدم که بر سیمای دیوار
رقاصه ی سیمابگون ساعت من
سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد
او با شمردن های موزون
با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب
در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون
یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون
گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد
آه این صلیب ناهویدا
تمثیل پایان جهان بود
تمثیلی از اندیشه ی مرگ
در خاطر پیر و جوان بود
من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد
ایا درین خاک مسیحایی که هستی
هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟
ور پاسخت آری است ایا زیر آن بار
دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟
نفس گناه آلود من در پاسخم گفت
من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید
مانند آن رقاصه ساعت شب و روز
سرگرم بازی های خویشم
اما سرانجام آن صلیب ناهویدا
سنگین به دوشم می نشیند
آنگاه می بینم که من عیسای خویشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#276
Posted: 14 May 2014 19:51
قاب عکس
روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن
در چشمه ها و اینه ها دیده دوختم
پنداشتم که اینه ، همتای چشمه است
وین هر دو در نگاه نخستین برادرند
پنداشتم که هر که در ایینه بنگرد
در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند
وان چهره های تیره و روشن ، برابرند
پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
ایینه ای است عاشق دیدار آفتاب
وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان
خورشید را برهنه فرود آورد در آب
پنداشتم که در شب تار اتاق من
ایینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش
می ریزد از بلندی دیوار بر زمین
وندر زلال جاری او ، اشتیاق من
کم کم رسوب می کند و می رود به خواب
آری ، هزار بار
تصویر من در اینه و چشمه ، غرق شد
یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد
تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من
چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد
بعد از غروب او
وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
سر می کشد برون
من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز
من ، چشمه سار اینه را با عصای وهم
آشفته می کنم که مگر از رسوب او
تصویر کودکانه ی خود را برآورم
زیرا که من ، حریص تر از سالیان پیش
در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز
اما در اینه
کنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال
سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است
ایینه ، چشمه نیست
ایینه قاب عکس کهنسالی من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#277
Posted: 15 May 2014 18:09
زمین و زمان
الماس و دندان
شب در پس لبان درشت و سیاه خویش
دندان فشرده بود بر الماس اختران
الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست
وز هر کدام ، بانگ شکستن بلند بود
در شب ، هزار زنجره فریاد می کشید
********************
نقابدار عریان
این که نقاب مرا نهاده به صورت
کیست ؟ که نتوان شناخت سیرت او را
بر تن من حکم است و حلق نداند
راز حضور مرا و غیبت او را
جان و تن من ، طعام روز و شب اوست
ضعف من است این که زاده قوت او را
جسم مرا چون جذام کهنه جویده ست
چاره نجویده کسی جراحت او را
باده ی خون منش کشانده به مستی
ذلت من آفریده لذت او را
دشمن من ، جاگزیده در بدن من
نفرت من ، بیش کرده نخوت او را
بر سر آن است کز تنم بکند پوست
تا بستایم همیشه ، قدرت او را
وای که چون از درون من بدر اید
اینه حس می کند کراهت او را
جمجمه ای با دو چشمخانه ی خالی است
وین همه زشتی ، قزوده هیبت او را
اسکلتی پیر ، زاده می شود از من
منتظرم ساعت ولادت او را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#278
Posted: 15 May 2014 18:09
مینیاتور
بر پرده های رنگی بهزاد نامدار
من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم
من ، در میان بزم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
آواز را به زمزه آغاز می کنم
تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم
می خوانم ، و صدای من از ژرفنای دل
هرگز به گوش مطرب و ساقی نمی رسد
زیرا که این دو تن
چیزی به جز نقوش فریبنده نیستند
من نیز در نگاه کسان ، نقش دیگرم
من تکیه کرده ام به درختی که هیچ گاه
از پشت او ، تصور دیدار آفتاب
در آستان صبح میسر نبوده است
من خیره مانده ام به هلالی که در سخن
ابروی یار بوده و چوگان شهریار
اما ، به چشم دل
در خرمن غروب چمنزار عمر من
چیزی به غیر داس در گرو نبوده است
من ، در میان بزم
چشم به چهره ای است که نقش جمال او
از معجزات خامه ی صورتگر است و بس
جامی که آفرین خود را خریده است
تصویر ماهرانه ای از ساغر است و بس
هرگز من آن کسی که تو بینی ، نبوده ام
تصویر من ، نشانه ی تقدیر دیگر است
ایا خدا ، دوباره مرا آفریده است ؟
یا عمر دیگر از پس مردن میسر است ؟
عمر نخست من که در اندیشه ها گذشت
بر پرده ی نگارگران ، آشکار نیست
تصویر من که اینه ی عمر دوم است
چیزی به جز تصور صورت نگار نیست
در این جهان کوچک رنگین و کاغذین
من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم
آتش گرفته است افق در قفای من
وز سالیان سوخته دودی است در سرم
پیرانه سر ، به یاد جوانی ، میان بزم
با چنگ زهره ، زمزمه آغاز می کنم
اما گشوده نیست زبان سخنورم
وین آرزو مراست که بعد از هزار سال
نقاش روزگار به رغم گذشته ها
اینده ای به کام دل من رقم زند
لیکن هراسناک از آنم که آسمان
ایینه ای شکسته نهد در برابرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#279
Posted: 15 May 2014 18:11
پله ی شصتم
شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست
وز پس پرده ی پنهان فراموشی
مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت
ناگهان ، خاطر من چون افق اینه روشن شد
ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت
یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را
با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد
از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید
لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست
گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد
یاد تو ، عکس در ایینه ی تنهایی من انداخت
یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود
نظر از پنجره بر بام شب افکندم
قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود
با خود اندیشه کنان گفتم
آسمان ماه درخشان خزانی را
همچو ایینه به دیوار افق کوبید
قله ای کو ؟ که من از اوجش
دست بگشایم و آن اینه برگیرم
تا در او ، لحظه ی پایان جوانی را
چون شفق در گذر آب توانم دید
این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی
رهنمونم شد و از خانه برونم راند
نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد
از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند
تیره ی پشت برافراخته ی او را
با قدم های عمودی ، همه پیمودم
پای بر پله پنجاه و نهم سودم
ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند
پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک
زیر لب ، با دل خود گفتم
آه ! من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
من ازین پله که پا بر کمرش دارم
صورت کودکی و سیرت پیری را
هر دو ، در اینه ی ماه توانم دید
سهم جمشید اگر جام جهان بین بود
من ، جهان را به از آن شاه توانم دید
ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت
ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را
در دل اینه اش دیدم
وز دگرگونی آن چهره هراسیدم
خواستم تا نظر از اینه بردارم
دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز
در پی خواب فریبنده ی سوداها
لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود
بار دیگر به دلم گفتم
تو ، اگر ماه درخشان خزانی را
به خطا اینه غیب نما خواند ی
معنی غیب ندانستی
ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست
بی گمان اینه ی دق بود
ماه ، بر پله شصتم تافت
پله روشن شد و پیرامون او تاریک
باز من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
وز بلندای سحرگاهان
شاید از روزنه ای پنهان
در دل خانه ی متروک نظر کردم
صبح آمد و یاد تو ، دگر باره
در فراموشی ایام ، نهان می شد
در غیاب من و تو ، ساعت دیواری
با دو انگشت فسونکارش
زخمه بر تار زمان می زد
نغمه پرداز حیات گذران می شد
عکس من ، در دل قاب غبار آلود
به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد
آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست
پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#280
Posted: 15 May 2014 18:14
نجوایی در حضورآیینه
چندان فرو بارید برف جامد ایام
کز حجم سردش : موی من رنگ زمستان یافت
کنون نمی دانم که باران کدامین روز
این رنگ برفین را تواند شست
شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت
کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند
کنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد
تصویر او را در کدامین چشمه باید جست
بار گران روزها چندان به دوشم ماند
کز بردباری قامتم خم شد
اگنون کسی در گوش من ، خصمانه می گوید
این پشته پنهان که بر دوس گمان داری
بار گناه تست
من خوب می دانم که در اوج کهنسالی
چشمان تاریک مرا از صبح ایینه
دیگر امید روشنایی نیست
اما هنوز ای بخت
ایا ، میان خرمن موی سپید من
تار سیاهی در شب پیری تواند رست ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند