ارسالها: 24568
#281
Posted: 15 May 2014 18:15
یکی میان زمین و آفتاب
ای آفریده ای که تن مر مرین تو
آن گونه روشن است که آب از فروغ ماه
وان پرنیان سرخ تو بر قامت بلند
چون شعله های بعثت صبح است بر درخت
ای نورسیده ای که خداوند کائنات
مهر تو را به خاطر من راه داده است
تا خوش کند خیال مرا در بلای سخت
ای آنکه از کرانه ی آرام چشم تو
در سرزمین غربت اندوهناک من
بر من دوباره می نگرد آفتاب بخت
ای معنی دمیدن خورشید در غبار
وقتی که پا به ساحت این خانه می نهی
حس می کنم که بوی تو ، بوی شکفتن است
موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار
حس می کنم که اینه زیبایی ترا
در ذهن بی قرار فراموشکار خویش
هر لحظه می ستاید و تصویر می کند وان صورت شگفت ، دل دیده ی مرا
مانند ذهن ایینه تسخیر می کند
من با چنین غرور
هم از تو شادمانم و هم از تو شرمسار
وقتی که در مقابل من ایستاده ای
بر تکدرخت قامت عشق آفرین تو
می بینم آن دو میوه ی آدم فریب را
وز جلوه ی بهشتی خود خیره می کنند
آن هر دو سیب من بی نصیب را
چون دست من به دست تو پیوند می خورد
گویی پلی میان زمین است و آفتاب
صبح مرا طلوع تو آغاز می کند
بیم مرا امید تو می آورد جواب
مهر من از نگاه تو افزوده می شود
مانند طعم خاطره از مستی شراب
وان دم که پشت بر من و ایینه می کنی
غم می خورم که موسم طبع جوان گذشت
وینک تو نیز می گذری با چنین شتاب
وز دور ، چشم اینه و دیدگان من
بر قامت رسای تو ، رقصی نهفته را
دنبال می کنند چو موجی روان بر آب
وان پیکر سپید
از ماورای جامه ی ابریشمین تو
پیداست همچو شعله ی باریک در حباب
آه ای بلند نغز
من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام
اما تو در حصار بلورین انتظار
در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای
گویی که پیش ازین
هرگز در آرزوی فرار از چنین حصار
با من سخن نگفته و پیمان نبسته ای
اما من از معاشقه ی ماه با درخت
حس می کنم که نوبت دیدار می رسد
وز هر کرانه می شکفد نوشخند تو
حس می کنم که اینه ژرف آسمان
از پرتو نگاه تو سرشار می شود
چونان که چشم من
از جلوه ی برهنگی دلپسند تو
حس می کنم که در تب مستانه ی گناه
من لب نهاده ام به لب آزمند تو
وز بخت خوش ، به گردن من حلقه بسته اند
بازوی پر نوازش و موی بلند تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#282
Posted: 15 May 2014 18:16
عنکبوت و اندیشه
اندیشه های آتشین من
در خلوت آن صبح ابر آلود
خواب مرا آویختند از دل بیداری
من در فروغ لاجوردین سحرگاهان
بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم
کز آسمان ، در ریسمان آویخت
وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری
من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم
وز خویشتن بیرون روم ، یا در خود آویزم
اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز
در آبشار گریه ی باران
در آبشاری چون بلور بیکران : جاری
باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت
باران : مرا در خود فروپیچید
باران : دلم را تیره کرد از آب سیه کاری
دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من
مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین
راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش
در من مبدل کرد زاری را به بیزاری
دیدم که در زندان تاریک فراموشی
در چاردیوار شب غربت
چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها
راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری
دیدم که چون رقاصکی مسکین
بر محور زنجیر پولادین
در شادی و اندوه می رقصم
با تیک تک ساعت سنگین دیواری
دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست
اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم
دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز
بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم
وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری
ناگاه ، بانگ تیز ناقوس سحرگاهان
چون سوزنی با رشته ی پنهان
برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست
وز آسمان بیکران تا آستان من
بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری
آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم
کز مغز شب ، اندیشه ای روشن
چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید
در من فرود آمد به هوشیاری
گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار
دیگر ، زمان آرمیدن نیست
زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ
هر لحظه ، از آفاق ناپیدا
در آسمان نیلی اینده می پیچید
برخیز ! تا این ضربه ها را نیک بشماری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#283
Posted: 15 May 2014 18:17
نگاهی در شامگاه
باران بامداد کهنسالی
از موی من ، سیاهی شب را زدوده است
اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم
یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی
همچون غبار می گذرد از برابرم
چشمی که دوربین درونم بود
آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست
را نوار خام خیالم به ناگهان
ز آفتاب پیری من ، نور دیده است
وان نور بر نوار
دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است
ایا شنیده ای که به یکباره ، روشنی
ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟
آری ، نگاه کن
روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز
این چرخ راهزن
دندان تابناک مرا از دهان من
چونان که از دهان سخنساز رودکی
چالاک و ماهرانه به تاراج می برد
وانگه لبان من
خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار
در آرزوی جستن در دانه های خویش
لبخند می فروشد و اندوه می خورد
کنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش
راهی به باغ خاطره می جوید
دور از غبار سبز درختان نشسته ام
اینجا ، سپهر تیره ی غربت را
چون سایه ی غروب به سر دارم
زاغی که بر فراز سرم بال می زند
اندیشه ی سیاه کهنسالی است
بادی که از کرانه ی اقیانوس
بر گونه های این شب نمناک می وزد
گویی که سر گذشت جهان است
دانم که قصد باد ، رسیدن نیست
زیرا به سوی هیچ روان است
ما درین سکوت شبانگاهی
من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم
کز ژرفنای اینه ، هشدار می دهد
ما سالخوردگان سفر کرده
در رهگذار باد ، کم از برگیم
ما : زنده نیستیم ، خداوندا
ما : زنده ماندگان پس از مرگیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#284
Posted: 15 May 2014 18:18
از اهرمن تا تهمتن
شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از سرزمین خویش آورده است ، به شاه ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین رخصتی یافت ، سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور است
که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است
من ابلیس را نزد کاووس دیدم
که مستانه برخاست با ارغنونش
چنان رقص رقصان به میدان در آمد
که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش
چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد
ه در لرزه افتاد سقف و ستونش
سرود نخستین آن ارغنون زن
طنینی خوش انداخت در خاطر من
که مازندران شهر ما یاد بادا
همیشه بر و بومش آباد بادا
گلستان او : در زمستان گل آرد
بیابان او : سوسن و سنبل آرد
هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران
نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران
چو پایان گرفت آن ترانه
من از گردش چشم کاووس خواندم
که راهی به مازندران می گشاید
سپس دیدم او را که هنگام مستی
در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها
به نطقی خیالی دهان می گشاید
من اما بسی ناشکیباتر از او
همان شب ، از آن مجلس خسروانه
به دنبال ابلیس رفتم که شاید
ز مازندران باز یابم نشانه
ولی گم شدم در سیاهی
که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه
وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی
مرا رهنمون شد به شهری یگانه
به شهری که در صبح نمناک غربت
چو رنگین کمان می درخشید نامش
به شهری که خورشید مغرب نشین را
گریزان تر از عمر ،دیدم به بامش
به شهری که می آمد و دور می شد
روان یا : دوان بر خطوطی موازی
قطار شتابنده ی صبح و شامش
من از هجر خورشید چندان نخفتم
که بیماری آورد بیداری من
چنان روزها را به شب ها رساندم
که با غفلت آمیخت هشیاری من
سفرنامه ی من چنین بود ، آری
که از کاخ کاووس در اوج مستی
به اقلیم نادیده ای دل سپردم
که ابلیس مازندران خوانده بودش
ولی ناگهان پا به شهری نهادم
که تقدیر مانند گویی بلورین
در آن تیرگی سوی من رانده بودش
من از کشور خویش دل بر گرفتم
ولی بهتر از او نجستم دیاری
چنان ریشه در خاک او بسته بودم
که بی او به سویم نیامد بهاری
سرانجام رفتم به جایی که دیگر
نیارستم از خود سخن گفت با کس
چنان بامدادش دروغین برآمد
که فریاد کردم : خدایا ، همین بس
چنان ماه را در شبش مرده دیدم
که گفتم طعامی است در خورد کرکس
مرا باور آمد که از خانه ی خود
به دلخواه ابلیس دورم ازین پس
من امروز کاووس شوریده بختم
که گم کرده ام راه مازندران را
به رستم بگویید تا برگشاید
طلسم فروبسته ی هفتخوان را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#285
Posted: 15 May 2014 18:19
هراس
در گرگ و میش صبح
نا گه صدای کوفتن چکشی به سنگ
یا : ضربه ای به در
در زیر طاق منحنی خوابگاه من
پیچید و محو شد
پنداشتم که مشت گره خورده ی کسی
بر سینه ی برهنه ی دیوار من نشست
پنداشتم که کودک همسایه ناگهان
سنگی به سوی پنجره ی من روانه ساخت
برخاستم ز جای
اما نگاه من که به دیدار کوچه رفت
تنها درخت را
با قامتی بلند در آن تیرگی شناخت
وان وحشتی که در دل من خانه کرده بود
پیوسته از درون
بر سینه ی برهنه ی من مشت می نواخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#286
Posted: 15 May 2014 18:20
نگین و داس
در نیمه های شب که نگین درشت ماه
از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
همچون حباب در دل آب روان شکست
خواب زلال من
چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
با اولین تلنگر نور از میان شکست
آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
خاموشی درون مرا جاودان شکست
من ، کودکانه چشم بر ایینه دوختم
وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
دریافتم که واقف راز نهفته نیست
اما در آن سکوت
دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
از چهره ام در اینه تصویر تازه ساخت
وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
بر کاروان آدمیان بسته راه را
وان دست استخوانی چنگالگونه اش
تا کشته های پیر و جوان را درو کند
از شب ربوده داس درخشان ماه را
آن چشم تازه دید که : راز هراس من
در هستی من است
ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
این کیفرم بس است که اینده دشمن است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#287
Posted: 15 May 2014 18:27
شب و شهر
امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
اما ، نسیم مست
در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
تصویر تابناک هزاران ستاره را
چون خرده های نان
بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
لغزیده بر زمین
وینک که پلک پنجره ها باز می شود
گویی که گربه های سیاه از درون چاه
چشمان کهربایی خود را گشوده اند
امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس
وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
چون دزد تازه کار
با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
گر بنگرد به اوج
احساس می کند که همان لحظه ، آسمان
در می رباید از سر حیران او ، کلاه
گر بنگرد به زیر
پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
ور بنگرد به دور
نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
طفل برهنه ایست که در بستر حریر
کابوس دیده است و به شب می برد پناه
اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمان خراش
رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
اینجا در سرای دل از پشت بسته است
وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
شیون توان شنید ز باد شبانگهی
اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
فانوس سرخ ( یا : دل خون خویش ) را
در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#288
Posted: 15 May 2014 18:28
صدای پا
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه ی من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست ویکی بی خبر است
خاطر آشفته ز خود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است ؟
پاسخی نیست ، بیابان خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدم های کسی است
که به من از همه نزدیکتر است
چشم من دیگر بار
در تکاپوی شناسای او
نگهی سوی قفا می فکند
ماه در قعر افق
چون نقابی است که خورشید به صورت زده است
تا مگر در دل شب ، رهزنی آغاز کند
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#289
Posted: 15 May 2014 18:29
در قلب این اقلیم بی تاریخ
وقتی که چون آتش جوان بودم
خورشید سرخ صبحگاهان را
بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
دیدار او در چشم من خوش بود
وز خنده ی او شادمان بودم
اما درین صبح غم آلود کهنسالی
بی آنکه ابری در افق باشد
چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
در می نوردد پشت دستم را
اشک است و باران نیست
زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
ور آستین چونان که می گویند
جای گواه عاشقان راستین باشد
من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
ناچار آماج نگاه من
دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
یا بر بلندای سر انگشتان
خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
آه ای خردمندان
در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
تقدیر من چون دیگران این بود
فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
جشن بهاران در خزان خاطر مادر
شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
باز آمدن از عالم رویا به بیداری
هنگام آن رجعت
چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
چون ناخنی براق
روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
یا در شبی دیگر
قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
گلبرگ نیلوفر
گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
آه ای خردمندان
کنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
با گردش ایام کاری نیست
هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
چشمم هنوز ایینه دار ماه و خورشید است
اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
تنها ، صدایی ناشناس از دور
از ایستگاه خالی هجرت
می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#290
Posted: 15 May 2014 18:35
آن پرتو سوزان جادویی
در سرزمین ناشناسان ، آن قدر ماندم
کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد
پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را
ایینه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد
بیهوده کوشیدم که از ایینه بگریزم
اما نگاه سرد او بر کوششم خندید
وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام
اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید
خویش گفتم کانچه پیری می کند با من
دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد
در بر جهان بستم
وز پیش دانستم که در تنهایی غربت
هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت
وز من ، کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد
دیدم که از بام مه آلود سرای من
اینده پیدا نیست
وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب
جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد
چیزی هویدا نیست
ور مرغ شب در خلوت ماه و سپیداران
آماده ی خنیاگری باشد
بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد
یدم که در این خاک بی باران
گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست
ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
دیدم کزین زندان بی دیوار
گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
دیدم که در این خواب هول انگیز
دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها
آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد
باغ قدیم کودکی : دور است
شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان
اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می اید
آواره ای را از دیار آشنایی ها
با خویش می آرد به سوی این غریبستان
من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد
کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه
تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد
او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید
کان پرتو سوزان جادویی
کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت
از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند