انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 31:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


زن

andishmand
 
همزاد پنهان

مردی که راز آفرینش را
در تیشه ی خارا شکاف خود نهان می دید
مردی که داوود پیمبر را پس از مردن
در مرمری بیجان حیاتی جاودان بخشید
می گفت : ای یاران
تندیس ها در سنگ پنهانند
من ، لایه های زائد بی شکل مرمر را
با ضربه های تیشه ام ،‌ از گرد هر تندیس
بر خاک می ریزم که تا او را عیان سازم
آری ، من تندیسگر جانانه می کوشم
تا پرده از آن پیکر پنهان براندازم
زیرا که در چشمت خیال من
تندیس ها از پشت مرمر ها نمایانند
کنون که من الفاظ آن پیر توان را
در خاطر خود باز می یابم
پیکر تراش دیگری را نیز می بینم
کز آسمان با ضربه های تیشه ی جادو
ذرات اندام مرا بر خاک می ریزد
تا آن هیولای کریه استخوانی را
از ژرفنای من برون آرد
وان را بسان شاهکاری کوچک و گمنان
در گوشه ای از کارگاه خویش بگذارد
چهره پرداز هراس انگیز
مانند آن پیکر تراش پیر ، می گوید
ای آدمیزادان !‌ شما را در تن خاکی
دشمن به جای دوست ، پنهان است
من ،‌ لایه های زاید اندامتان را دور می ریزم
ا دشمن پنهان ، عیان گردد
او ، از نخستین لحظه ی هستی
همزاد انسان است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
کاخ کاغذین

در بامدادانی که بوی خردسالی داشت
قتی که خورشید جوان از کوه می آمد
من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار
می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی
وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید
من هم ،‌ شتابان در مسیر او
با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم
چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان
اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی
وقتی که او گرمای ظهرش را
بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت
تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند
من پیغمبر از نیشخند او
ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم
وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی
خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی
آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود
آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم
تا عابری با گام مستانه
پامال می کردمش به بیبکی
اندوه ویران گشتنش همواره با من بود
اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست
من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم
یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه
دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه
کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم
معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن
در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم
زیرا که آن کاخ بلند استوار من
چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند
با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید
گویی که تقدیر از نخستین روز
با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود
مروز در صبح کهنسالی
دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب
خشم زمین جوشید و طغیان کرد
طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت
در راه خود : آب و درخت و روشنایی را
با خاک یکسان کرد
آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک
دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد
تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم
کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست
زیرا که در اقلیم ویران وجود من
جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست
آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت
وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست
من رفته و اینده را یک سر تهی دیدم
نک برون را چون درون ویرانه می بینم
هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست
با خویش می گویم که ای آواره تر از باد
ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی
ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
خطبه ی زمستانی

ای آتشی که شعله کشان از درون شب
برخاستی به رقص
اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان
ی یادگار خشم فروخورده ی زمین
در روزگار گسترش ظلم آسمان
ای معنی غرور
نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها
ای کوه پر شکوه اساطیر باستان
ای خانه ی قباد
ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت
ای سرزمین کودکی زال پهلوان
ای قله ی شگرف
گور بی نشانه ی جمشید تیره روز
ای صخره ی عقوبت ضحک تیره جان
ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر
ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی
اما کلاه سروری خسروانه را
در لحظه ی سقوط
از تنگنای چاه رساندی به کهکشان
ای قله ی سپید در آفاق کودکی
چون کله قند سیمین در کاغذ کبود
ای کوه نوظهور در اوهام شاعری
چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان
من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند
تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه
از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم
من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه
تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم
تنهاتر از خدا
در کار آفرینش مستانه ی جهان
تنهاتر از صدای دعای ستاره ها
در امتداد دست درختان بی زبان
تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم
در شهر خفتگان
هان ، ای ستیغ دور
ایا بر آستان بهاری که می رسد
تنهاترین صدای جهان را سکوت تو
کان انعکاس تواند داد ؟
ایا صدای گمشده ی من نفس زنان
راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟
ایا دهان سرد تو را ، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد ؟
آه ای خموش پاک
ای چهره ی عبوس زمستانی
ای شیر خشمگین
ایا من از دریچه ی این غربت شگفت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟
ایا تو را دوباره توانم دید ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
کسی هست در من

کسی هست پنهان و پوشیده در من
که هر بامدادان و هر شامگاهان
به نفرین من می گشاید زبان را
مرا قاتل روز و شب می شمارد
وزین رو پس از مرگ خونین آن دو
به من با سر انگشت تهدید و تهمت
نشان می دهد سرخی آسمان را
سرانجام در گوش من می خروشد
که ای ناجوانمرد حکم از که داری ؟
که در خاک و خون می کشی این و آن را
من از تهمتش غم ندارم ، ولی او
درون مرا زین سخن می خراشد
که ای پیر ، ای پیر خاکسترین مو
به یاد آور امروز ، در خاک مغرب
خردی خویش در خاوران را
تو بودی که از کودکی تا کهولت
به قتل شب و روز ،‌ بستی میان را
تو از نسل اعراب صحرانشینی
که در اوج تاریکی جاهلیت
به خون می سرشتند ریگ روان را
تن دختران را از آغوش مادر
ه گور فنا می سپردند یکسر
که تا آن شکمباره ی بی ترحم
فروبندد از فرط لذت دهان را
ن از خشم بر می فروزم که : بس کن
من از مرز و بومی کلام آفرینم
که لحن مسیحایی شاعرانش
تن مرده را روح می بخشد از نو
جوان می کند پیر افسرده جان را
صدا ،‌ پاسخم می دهد با درشتی
که : گر این چنین است ، ای مرد غافل
چرا سال ها زنده در گور کردی
شب و روز را ، این دو طفل زمان را ؟
ور از جاهلیت نشانی نبودت
چرا ، چون بیابان نوردان وحشی
به خاک سیه کوفتی روزها را
به خون سحر غسل دادی شبان را ؟
چرا در دل شوره زاران غربت
پیاپی به گور بطالت سپردی
پس از کشتن نوبهاران خزان را ؟
من این گفته ها را جوابی نگویم
مگر آنکه یک روز در پیش داور
ز دل بر زبان آوردم داستان را
بدو گویم : آری کسی هست در من
که از وحشت تلخ در خاک خفتن
طلب می کنی هستی جاودان را
ولی چون بدین آرزو ره ندارد
به جای یقین می نشاند گمان را
مرا قاتلی سنگدل می شمارد
که جان شب و روز را می ستانم
تو گویی که در پشت این کینه جویی
نهان می کند وحشتی بیکران را
خدایا !‌ اگر نیکخواه منستی
مرا از کمند کلاهش رها کن
سپس ، ایمن از طعنه ی او
به من بازگردان امید و امان را
وگر رفته را زنده در گور کردم
به حالم ببخشای ، اما ازین پس
به من روح عیسای مریم عطا کن
که عمری دگرباره بخشم جهان را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
زمزمه ای در شب

اگر سرچشمه های اشک عالم را به من بخشند
و یا ابری به پهنای زمین در من فرود اید
اگر آن اشک سیل آسا
ره پنهانی دل را به سوی دیده بگشاید
لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهد داد
م تلخ مرا از خاطرم بیرون نخواهد برد
مگر مرگ اید و راه فراموشیم بنماید
من از داروی شور اشک در شب های بیداری
چه امیدی به غیر از این توانم داشت
که درد تازه ای بر دردهای من نیفزاید
چنان گمگشته در خویشم ک هیچم رهنمایی نیست
چنان برکنده از خاکم که از من ، نقش پایی نیست
نسیمم از دیار خویشتن بویی نمی آرد
در اقلیم غریبانم ، نسیم آشنایی نیست
اگر بانگ خروسم در طلوع کودکی خوش بود
شب عمر مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست
چه غم مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست
چه غم گر چلچراغ ماه ، بزمم را نیاراید
شبی دارم که در آفاق تاریکش
تمام روشنایی ها فرو مرده ست
ختان را ، سکوت مرگ ، در خوابی گران برده ست
من اما در میان خفتگان ، آن پیر بی خوابم
که در دستش ، کتاب کهنه ی هستی ورق خورده ست
و خوابی نیست تا این خسته را از خویش برباید
کجایی ای دیار دور ، ای گهواره ی دیرین
که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها
به لالای نسیمت کودک آسا دیده بر بندم
به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها
سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید
دیار دور من ای خاک بی همتای یزدانی
خیالت در سر زردشت ومهرت در دل مانی
ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران
ترا در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی
اگر من تلخ می گریم چه غم زیرا تو می خندی
و گر من زود می میرم ، چه غم زیرا تو می مانی
بمان !‌ تا دوست یا دشمن ، تو را همواره بستاید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
زورق بی سرنشین

در نخستین نیمه ی تاریک شب
در شبی مانند من : اندوهگین
آتشی از خانه ی زیرین دمید
با هزاران شعله ی مرگ آفرین
شعله ها از پله بالا آمدند
گامشان چون گام دزدان : بی طنین
در زدند و در گشودم ، وز هراس
قطره های سردم آمد بر جبین
دودم از یک سوی در چشمان نشست
آتشم از سوی دیگر در کمین
شعله ها با پرده رقصیدند و من
در شگفتی ماندم از رقصی چنین
ناگهان ، خود را ز قاب پنجره
همچو عکسی درفکندم بر زمین
از بلندا رو نهادم در نشیب
وز حرارت ، با عرق گشتم عجین
چو نظر کردم به سوی آسمان
دوزخی دیدم در آن عرش برین
آسمانی همچو بحر واژگون
موج هایی جمله با آتش : قرین
خانه ام را از پس دود و شرار
زورقی پنداشتم : خاکسترین
عمر من بود آنچه در زورق ،‌ هنوز
شعله می زد چون امید واپسین
ناگهان بغضی گلویم را فشرد پاک کردم اشک خود با آستین
شعله ها مردند و در شب غرق شد
خانه ی من : زورق بی سرنشین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مردی با دو سایه

من در غروب سرد جهان ایستاده ام
خورشید سرخ شامگهان سایه ی مرا
از زیر پای ظهر به تدریج و احتیاط
بیرون کشیده است و به من باز داده است
وین سایه ی دراز ، همان آفریده نیست
کز بامداد ، همسفرم بوده تا غروب
وز کودکی به پیری من ره گشاده است
آن سایه را درخشش صبح آفریده بود
وین سایه را فروغ شبانگاه زاده است
روزی که ناگهان
از چارچوب پنجره ی روشن بلوغ
اینده را طلایی و تابنده یافتم
آن سایه نیز همره نور آفریده شد
من ، پا به پای او
آماده ی صعود بدان قله ی بلند
ازمنزلی به منزل دیگر شتافتم
گویی که من : سوارم و عالم : پیاده است
اما ، ظهور ظهر
رؤیای صبحگاهی اینده ی مرا
چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد
هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد
تنها و ناگهان
آن سایه ای که در پی من ره سپرده بود
وز هرم نیمروزی خورشید مرده بود
جانی دوباره یافت
وینک در آفتاب گریزان عمر من
رو بر گذشته پشت بر اینده پا به گل
در انتظار مقدم شب ایستاده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نقطه و خط

در زیر طاق نیلی آن آسمان دور
در شهر یادهای پرکنده ی قدیم
روزی که از دریچه ی تنگ اطاق درس
پل زد به سوی پنجره ی روبرو نسیم
استاد پیر هندسه ، بر تخته سیاه
خطی سفید را
از نقطه ای به نقطه ی دیگر دواند و گفت
کوته ترین رهی که میان دو نقطه هست
چونان پل نسیم ، میان دو پنجره
خطی است مستقیم
امروز من به تجربه دانسته ام که : نه
راه دراز زندگی ناتمام من
آن خط مستقیم میان دو نقطه نیست
این راه خوفنک
از نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک
چون آذرخش در شب تاریک آسمان
خطی است منکسر که ندانم کدام دست
ترسیم کرده با سر ناخن ، به روی خاک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
درخت ها و من

آن آتش شبانه که ابلیس بر فروخت
زان پیشتر که شعله فرستد به آسمان
شهر فرشتگان زمین را فراگرفت
ابلیس بار دیگر باغ بهشت را
با آتش گناهش تسخیر کرده بود
او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم
بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک
اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود
او ، در مسیر باد ، هزاران جرقه را
از آسمان سرخ
همراه دوده ایی چون برف قیرگون
سوی زمین تیره سرازیر کرده بود
او ، با جرقه های حری شبانه اش
نسل ستاره را
مانند پشه های درخشان فسفرین
در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود
در آن شب شگفت
برگرد من ، گروه عظیم درخت ها
از هول سوختن
اندیشه ی فرار به سر داشتند و ، پای
در انقیاد خاک
وز باد آتشین که سر آسیمه می گذشت
بر پیکر برهنه ی خود : لرزه ی هلاک
من بیخبر ز خویش در آن ازدحام سبز
از آتش درونی خود می گداختم
زیرا که رنج ماندن و میل گریز را
مانند هر درخت
بیش از تمام آدمیان می شناختم
در من حریقی خاطره ای شعله می کشید
وز لابلای دود پریشان سالیان
می دیدم آن گذشته ی آتش گرفته را
می دیدم آن طلوع جنون را در آسمان
وان خاکیان غافل در خواب رفته را
در آن شب شگفت
من از اشاره های درختان به پای خویش
دریافتم که مشکلشان : ره سپردن است
اما من از گریز ، گزیری نداشتم
زیرا به یک نگاه
دیدم که آشیانه ی من ، جای دشمن است
وز خاک خود ، به کشور بیگانه آمدم
آری ، شبی که هرم نفس های اهرمن
شهر فرشتگان زمین را به شعله سوخت
من در میان آتش پنهان خاطره
وان دوزخی که در دل شب جلوه می فروخت
بر جای مانده بودم و بی انکه بشنوم
فریاد می زدم که : هلا ای درخت ها
ای بستگان خاک
ایا من از برابر این آتش بزرگ
با پای چابکی که هنوزش نبسته اند
دیگر کجا روم ؟
راهی به غیر ازین نشناسم که ناگهان
همراه باد نیمه شبان از سر حریق
چون دود ، پر گشایم و سوی فنا روم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
عکس فوری

بانگاهان تاریک زمستانی
در آن میخانه ی کوچک
کنار سرزمین باختر ،‌ برساحل دریا
صدای دوردست گریه ی باران
و بانگ خنده ی گیتار در غوغای میخانه
و دودی تلخ و عطر آگین
و مغز چلچراغ سقف در سرسام مستانه
و سرمای فلز پیشخوان در دست میخواران
و بادی شوخ در آغوش گرم پرده ی مخمل
و رقص خوابنک پرده درچشان بیداران
و جادوی حضور دختری تنها
میان جمع مستان پریشانگو
و لب های تر او در تب و تاب سخن گفتن
و من ، در اشتیاق گفتگو با او
و او ، نزدیک با آن جمع بیگانه
ولی دور از نگاه مهربان من
و در پایان ،‌ گریز ناگهان او از آن مجلس
و نام نازنین او : جوانی بر زبان من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 30 از 31:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA