انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 31:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


زن

 


شعر انگور

چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید
مرا هر لفظ ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟
مرا این کاسه ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
     
  
زن

 
باران

آن شب ، زمین سوخته می نوشید
آب از گلوی تشنه ی نودانها
وز کوچه ها به گوش نمی آمد
جز هایهای زاری بارانها
بر لوح آسمان مسین می ریخت
طرح کلاغ پر زده ای از بام
پلک ستاره ها همه بر هم بود
چشم سیاه پنجره ها ، آرام
من در اتاق کوچک او بودم
بر گردنم حمایل بازویش
در هر نفس ، مشام مرا می سوخت
عطر بهار تازه ی گیسویش
آن شب ، دلی گرفته تر از شب داشت
چشمش در آرزوی چراغی بود
آن شب ، نسیم بی سر و سامان را
گویی ز عشق رفته ، سراغی بود
بر شیشه های پنجره می لغزید
رگبار قطره های گل اندوده
بر شیشه های دیده ی او می ریخت
باران اشک های غم آلوده
می خواند و می گریست به دلتنگی
وز آنچه کرده بود ، پشیمان بود
از نیش یادها جگرش می سوخت
وین درد را نه چاره ، نه درمان بود
س امشب دلم گرفته تر از ابر است
چشمم در آرزوی چراغی نیست
دانم که در چنین شب نافرجام
کس را از آنکه رفته ، سراغی نیست
در این اتاق کوچک دربسته
می افشرم به سینه خیالش را
بیهوده در دلی که پشیمان است
می پروردم امید وصالش را
امشب ، زمین سوخته می نوشد
آب از گلوی تشنه ی نودانها
وز کوچه ها به گوش نمی اید
جز هایهای زاری بارانها
     
  
زن

 
دزد آتش

پای به زنجیر بسته زخمی پیرم
کاین همه درد مرا امید دوا نیست
مرهم زخمم که چون شکاف درخت است
جز مس جوشان آفتاب خدا نیست
نشتر خونریز خارهای پر از زهر
می ترکاند حباب زخم تنم را
خاک به خون تشنه از دهانه ی این زخم
می مکد آهسته شیره ی بدنم را
کرکس پیری که آفتابش خوانند
بیضه ی چشم مرا شکسته به منقار
پنجه فروبرده ام به سینه ی هر سنگ
ناخن تیزم شکسته در تن هر خار
مانده به کتفم نشانی از خط زنجیر
چون به شن تر ، شیاری از تن ماری
تا به زمین پاشد آسمان نمک نور
برکشد از رخم شانه هام ، دماری
من مگر آن دزد آتشم که سرانجام
خشم خدایان مرا به شعله ی خود سوخت
بر سر این صخره ی شکسته ی تقدیر
چارستونم به چارمیخ بلا دوخت
بر دل من آرزوی مرگ ، حرام است
گرچه به جز مرگ ، چاره ی دگرم نیست
بر سرم ای سرنوشت !‌ کرکس پیری است
طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست
موم تنم در آفتاب بسوزان
مغز سرم را به کرکسان هوا ده
آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز
خاک وجود مرا به باده فنا ده

     
  
زن

 
کینه ها

ای که با مردن من زنده شدی
چه ازین زنده شدن حاصل تست ؟
کینه ی تلخ مرا کم مشمار
که به خونخواهی من قاتل تست
تا به دندان بکند ریشه ی تو
می تپد در رگ من ، کینه ی من
گور عشق من اگر سینه ی تست
گور عشق تو شود سینه ی من
تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم ، قلب تو از آهن بود
کاش از سینه ی خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر ترا می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم
دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی ، خشکی است
چه توان گفت که دریا ، دریاست
هان مپندار ، مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هر کجا که روی ، تنهایی
تو به هر جا که روی ، پابندی
من ترا باز به خود خواهم خواند
من ترا از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد
     
  
زن

 
از گهواره تا گور

گهواره ی دو چشم سیاه تو
آرامگاه کودکی من بود
گویی مرا چو در دل شب زادند
در من چراغ عشق تو روشن بود
چون زلف دایه بر رخ من می ریخت
از آن ، نسیم موی تو می آمد
برق نگاه من چو بر او می تافت
از سوی او به سوی تو می آمد
شب ها چو قصه های کهن می گفت
در گوش من صدای تو می پیچید
چون تار مویی از سر خود می کند
گویی که تار موی ترا می چید
در بوسه های وحشی شیرنیش
طعمی ز بوسه های تو پنهان داشت
در گریه های گرم گوارایش
اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت
جفت منی که بسته به من بودی
وز من ترا ندیده جدا کردند
آنگه چو گریه های مرا دیدند
نام ترا دوباره صدا کردند
چون غیر او نبود ترا نامی
عمری تلاش در پی او کردم
بی آنکه هرگزت بتوانم یافت
با خواب و با خیال تو خو کردم
در هر رخی که رنگ جمالی داشت
سیمای آشنای ترا دیدم
در هر دلی که چشمه ی عشقی بود
تصویر دلربای ترا دیدم
اما اگر تو زاده شدی با من
پیش من چگونه سفر کردی ؟
چون چشم من همیشه ترا می جست
از چشم من چگونه حذر کردی ؟
امروز ، آفتاب امید من
در نیمروز زندگی خویش است
حیران به راه رفته فرو مانده
اندیشه می کند که چه در پیش است
آه ای کسی که دل به تو می بندم
ایا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟
ایا تو ای امید جوان مانده
همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟
     
  
زن

 
تشنگی

در قلب گرمسیر
نیمروز خوش
از آرزوهای آخر اسفند ماه بود
خورشید خنده روی ، پس از گریه های ابر
بر شاخه ها غبار طلایی فشانده بود
باد تر بهار
بوی غبار خشک بیابان تشنه داشت
بازوی شاخه ها
چون بازوان لخت سیاهان زورمند
در روشنی به روغن باران سرشته بود
چابک تر از نسیم ، دو گنجشک خردسال
از لانه پر زدند
هرگز خبر ز لطف بهاران نداشتند
زیرا که نوبهار نخستین عمرشان
از راه دوردست سفر تازه می رسید
در چشمشان بهار و جهان ، هر دو تازه بود
بر شاخه ی درخت نشستند و آفتاب
بر بالشان چکید
خون بهار در رگ مویین برگ ها
پر شور می دوید
در زیر پای نازک و حساس جوجه ها
نبض جوان شاخه ی تبدار می تپید
ناگاه ، زیر پنجه ی ‌آنان ، جوانه ای
چون کورکی درشت به بازوی شاخسار
جوشید و پخته گشت و سر از پوست برکشید
از لرزه ای که در تن آن شاخه اوفتاد
گنجشک های خرد
چون خفته ای که زلزله آواره اش کند
ترسان گریختند
وز بیم آنکه بر تن هر یک زیان رسد
از هم گسیختند
اما دوباره سایه بر ‌آن شاخه ریختند
زیرا همان دمی که کف پای هر دو را
نیش جوانه سوخت
در قلب هر دو ، عشق نخستین ، جوانه زد
اندام هر دو را تب گرمی فراگرفت
هر لحظه از حرارت تب ، تشنه تر شدند
در جستجوی قطره ی آبی شتافتند
اما نیافتند
زیرا که اشک ابر به پایان رسیده بود
زیرا که آفتاب ، زمین را مکیده بود
بر غده ی برآمده ی شاخه ای کهن
یک قطره برق زد
منقار جوجه ها به تکان آمد از نشاط
رفتند تا که قطره ی شیرین آب را
در چینه دان تشنه ی خود جابه جا کنند
اما هنوز کام و دهان تر نساخته
آن قطره از میان دو منقارشان چکید
وان جوجه های خرد
دنبال قطره ای که فرو ریخت پر زدند
تا بالشان به خاک و به خاشاک ، سوده شد
اما دگر چه سود که آن قطره ی زلال
چون گوهری به دست بلورین آفتاب
در دم ربوده شد
در نیمروزهای تب آلوده ی بهار
وقتی که آفتاب
پاشد به شانه های تر شاخه ها غبار
جز در لهیب تشنگی خود ندیده اند
در جستجوی قطره ی آبی ز لانه ها
پر می زنند و روی به هر سوی می کنند
اما همیشه تشنه تر از آنچه بوده اند
همراه شب ، به لانه خود ، روی می کنند
     
  
زن

 
فریاد

چرا ز کوزه ی ماه امشب
نمی برون نتراویدست ؟
چرا نگاه خدا ، دیگر
درین خرابه نکاویدست ؟
ستارگان طلایی خشم
چرا به باد فنا رفتند ؟
پرندگان طلایی بال
چرا به کام بلا رفتند ؟
چرا درین شب بی فرجام
ز هیچ سو نوزد بادی ؟
چرا به گوش نیاویزد
طنین وحشی فریادی ؟
چرا به خاک نریزد نرم
غبار سربی بارانی ؟
چرا ز خواب نخیزد باز
زمین به نعره ی طوفانی ؟
زمین و من ، دو تب آلودیم
پر از تشنج هذیان ها
نهفته در دل ما خاموش
لهیب آتش عصیان خا
زمین و من ، دو غضبناکیم
لب از خروش فروبسته
ز گیر و دار عبث ، رنجور
ز پیچ و تاب عبث ، خسته
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که از من و او دوری
تو از فشار غضب لالی
تو از هجوم حسد کوری
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که تیره چو کابوسی
برو که در تو نمی بینم
فروغ شعله ی فانوسی
من از تو پیرترم ، ای شب
من از تو کورترم ، ای ماه
چرا چراغ نمی گیرید
مرا به پیچ و خم این راه ؟
     
  
زن

 
بی جواب

دلت آن روز از من ناگهان رنجید
نشان رنجش از چشمت هویدا بود
بلور آسمان گرد ملالی داشت
ملالش در صفای آب پیدا بود
تو می رفتی و خورشید شبانگاهی
به دنبال تو عالم را رها می کرد
تو می رفتی و خوناب سرشک من
شفق را با غم من آشنا می کرد
دل من در پی ات چون سایه ای گمراه
تن از دیوانگی در خاک می مالید
علف ها همچو رگ های دل تنگم
به زیر پای تو از درد می نالید
لبم از شوری تند عرق می سوخت
نم اشکم چو آب از سنگ می جوشید
وجودم بی تو از خود رویگردان بود
به جان قتل خویش می کوشید
میان بوته های کنگر وحشی
نشستم تا بجویم جای پایت را
به باد بی غم صحرا سپردم گوش
که شاید بشنوم از او صدایت را
چو از این جستجو درمانده تر گشتم
برآوردم ز دل فریاد : شهلا کو ؟
صفیرم در فضای بیکران گم شد
طنین آن جوابم داد : شهلا کو ؟
     
  
زن

 
چشم در راه

هنوز آن روز ، برق خنده ی خورشید
به بام خانه های دور ، پیدا بود
درون کلبه ی من شمعدان می سوخت
نسیم مست با او در مدارا بود
هوا در زردی خورشید ، می پاشید
گلاب ابر بر گلها و گلدان ها
دمادم طرح وشکلی تازه می بخشید
غبار شیشه را انگشت باران ها
صدای گنگ سازی در فضا می ریخت
تپش های دل درد آشنایی را
نسیم از کوچه ی خاموش می آورد
هنوز آهنگ دورادور پایی را
من آن شب چشم در راه کسی بودم
که می پنداشتم دیگر نمی اید
صدای آشنایی در دلم می گفت
که او بر عهد خود هرگز نمی پاید
دلم همراه شمع نیمه جان می سوخت
غمی در سنه ام فریاد بر می داشت
طنین آتشنیش در دلم می ریخت
هزاران نیش سوزن در تنم می کاشت
شب بی ماه در گل دست و پا می زد
زمین و آسمان در خواب راحت بود
دلم در سینه چون طبل تهی می کوفت
همآواز دل بی تاب ساعت بود
به سوی گنجه ی چوبین خود رفتم
که بی او پر کنم جام شرابم را
تنم از خواب خوش بیزار و دل ، بیدار
به ساغر ریختم داروی خوابم را
لبم را با شراب تلخ آلودم
دلم خندید و چشمم روشنایی یافت
در آن مستی نمی دانم چه پیش آمد
که یادش با من از نو آشنایی یافت
هنوز آغوش گلدان بلور من
پر از گل های عطر آگین شب بو بود
صدای خنده ای از پلکان برخاست
خدایا ! این صدای خنده ی او بود
     
  
زن

 
پدر

عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین
تنگ در آغوش می گیرم
اشک شوق از دیده می بارم
با نگاه و خنده و بوسه
در بهار چشم هایت دانه می کارم
نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم
لای لایی گوی بالین تو می مانم
دست را بر گونه ی گرم تو می سایم
اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم
گاه در چشمان گریان تو می بینم
آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را
گاه در لبخند جان بخش تو می یابم
گرمی خورشید خندان بهاران را
چون هوا را بازی دست تو بشکافد
خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم
از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
مست از بوی تو می گردم
ماه در ایینه ی چشم تو می سوزد
همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس
رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد
صبحگاهان ، چون پر طاووس
قلب گرم و کوچکت چون سینه ی گنجشک
می تپد در زیر دست مهربان من
چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی
در سرانگشتان من ، خون جوان من
زین نوازش ها تنت سیراب می گردد
چشم هشیار تو مست خواب می گردد
سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد
مادرت بی تاب می گردد
زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد
مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند
بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند
گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد
گاه از لای لای او در خواب خواهی شد
روزها و هفته ها و سال ها چون او
بر کنار از درد خواهی ماند
تا ز دردش با خبر گردی
روزها وهفته ها و سالها چون من
بی غم فرزند خواهی بود
تا تو هم روزی پدر گردی
     
  
صفحه  صفحه 6 از 31:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA