انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


زن

 



پاییز



1
زمین به ناخن باران ها
تن پر آبله می خارید
به آسمان نظر افکندم
هنوز یکسره می بارید
شب از سپیده نهان می داشت
تلاش لحظه ی آخر را
ز پشت شاخه ی مو دیدم
کبوتران مسافر را
هنوز از نم پرهاشان
حریر نرم هوا تر بود
هزار قطره به خاک افتاد
هزار چشم کبوتر بود
2
نسیم ظهر خزان ، آرام
چو بال مرغ صدا می کرد
هوا ، سرود کلاغان را
به بام شهر ، رها می کرد
به زیر ابر مسین ، خورشید
سر از ملال ، به بالین داشت
ز نور مفرغی اش ، آفاق
لعاب ظرف سفالین داشت
چو قارچ های سفید از جوی
حباب ها همه پیدا شد
چو قارچ های س یه در کوی
هزار چتر سیه وا شد
3
غروب ، گرد بلا پاشید
به شاخه ها تب مرگ افتاد
به زیر هر قدم باران
هزار لاشه ی برگ افتاد
افق در آن شب ابر آلود
به رنگ تفته ی آهن بود
ستاره ها همگی خاموش
دریچه ها همه روشن بود
به کوچه ها نظر افکندم
هنوز کفش کسی جز من
به خاک ، سینه نمی مالید
نسیم کولی سرگردان
کنار کالبد هر برگ
غریب و غمزده می نالید
     
  
زن

 
تازه طلب

ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز
مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست
دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود
به مرگ رو نهد کنون که ناشناسی نیست
گذشتم از دل خود تا شناختم همه را
ولی چه سود که از تازگی نشانه نماند
شناختن ،‌ همه را کهنه کردن است ، دریغ
برای زیستن دل ، گر بهانه نماند
به هر چه می نگرم کهنه است و فرسوده
به هر که می نگرم دیده و شناخته است
دلم که در همه جا تازه جویی اش هوس است
درین قمار کهن ، هر چه بوده ، باخته است
اگر به صحبت بیگانه ای طمع بندد
به یک دو روز سرانجامش آشنا بیند
ز نقش کهنه اگر لوح خود فرو شوید
به جای تازه همان نقش دیرپا بیند
جهان به دیده ی او کهنه تر ز تقدیر است
جهان تازه و تقدیر تازه می خواهد
هزار کهنه به یک تازه بر نمی گیرد
از آنچه می طلبد ذره ای نمی کاهد
طلسم بخت بدش ، میل تازه جویی اوست
ازین طلسم ، نجاتش نمی دهد ایام
خدای را چه کند با غم رهایی خویش ؟
که آفتاب امدیش رسیده بر لب بام
جهان کهنه بسی رنگ تازه می ریزد
ولی هنوز دلم خواستار ، تازه تر است
بگو بمیر کزین ره مگر به کام رسی
که مرگ تازه طلب نیز با تو همسفر است
     
  
زن

 
بت تراش

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ' کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای
هشدار !‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که ترا هم شکسته ام
     
  
زن

 
دیو

در دل ظلمت شب ، دیوی است
که به من بسته نگاهش را
بینم از چک لب سرخش
برق دندان سیاهش را
دهنش برکه ی بدبویی است
که در او خون و لجن مرده ست
چشم قی کرده ی او گویی
از غضب ، کف به لب آورده ست
بدنش از خزه پوشیده
همچو سنگی به لب مرداب
پنجه اش چون تنه ی خرچنگ
خفته در روشنی مهتاب
نفسش چون نفس افعی
می زند شعله به موی من
ناگهان می ترکد از خشم
می دود خیره به سوی من
می فشارد کمرم را چون تن خرگوش
استخوان های مرا می شکند خاموش
می مکد خون گلوی من
می دواند نفس شومش
در تنم تشنگی تب را
ناله ی گرم گلوگیرم
می شکافد جگر شب را
زیر چنگال سیاه او
می روم نعره زنان از هوش
لحظه ای بعد ، جهان خالی است
آسمان ها همگی خاموش
ماه ، بالای سرم مرده ست
ابر پیچیده بر او کرباس
سینه ام از تپش افتاده ست
خالی از واهمه و وسواس
نم نمک می چکد از روزن
در گلویم نمک مهتاب
آن طرف ، در قفس ساعت
می دود عقربه ی شب تاب
     
  
زن

 
جام جهان نما

دلی که قدر عزیزان آشنا دانست
چگونه صحبت بیگانگان روا دانست
میان این همه با چون تویی کنار آمد
چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست
به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش
که تار موی ترا رشته ی وفا دانست
دل از امید وصال فرشته رویان شست
که عشق روی ترا ایت خدا دانست
ز جام عشق تو چون باده ی نگاه کشید
سبوی میکده را خالی از صفا دانست
طمع ز قصه ی جام جهان نما ببرید
که چشم مست ترا جام جان نما دانست
بنفشه موی منا ! سر ز من متاب و مرو
که قدر مشک پرکنده را صبا دانست
هر آنکه ملک جهان را به بوسه ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست
فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد
هر آنچه عقل تهیدست ، پر بها دانست

     
  
زن

 
سرمه ی خورشید



سرمه ی خورشید

من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب ، محرم رازم بود
چون بار شب به روی پرم می ریخت
تنها به خواب مرگ ، نیازم بود
هرگز ز لابلای هزاران برگ
بر من نمی شکفت گل خورشید
هرگز گلابدان بلور ماه
بر من گلاب نور نمی پاشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
برق ستارگان شب از من دور
در چشم من که پرده ی ظلمت داشت
فانوس دست رهگذران ، بی نور
من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایه ی تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
می سوختم چو هیزم تر در خویش
دودم به چشم بی هنرم می رفت
چون آتش غروب فرو می مرد
تنها ، سرم به زیر پرم می رفت
یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت
و ز یال او شراره فرو می ریخت
یک شب که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو می ریخت
از لابلای توده ی تاریکی
دستی درون لانه ی من لغزید
وز لرزه ای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانه ی من لرزید
یک دم ، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله ، بال های مرا سوزاند
تا پنجه اش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیده دم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بود
با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح ، ننالیدم
این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه ی خورشدت
     
  
زن

 
مستی

هوا بارانی و من مست و او مست
شراب سرخ شیرین در سبو مست
همه چشم سیاهش سر به سر ناز
همه زلف درازش مو به مو مست



فال

ای بی ستاره مرد
در دست های خالی و خشکت نگاه کن
اینجا کویر گمشده ی بی نشانه ایست
زهدان خاک او تهی از هر جوانه ایست
یک مو درین کویر به جای علف نرست
یک قطره ی عرق خبر از چشمه ای نداد
وین مار پیچ پیچ که جز زهر غم نریخت
خط حیات توست که افسوس بر تو باد
ای بی ستاره مرد
در آسمان بخت سیاهت نگاه کن
روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود
کنون غروب زندگیت بی ستاره باد
ای بی ستاره مرد
افسوس بر تو باد
     
  
زن

 
ایینه ی دق

شب ها که پر پر می زند شمع
با کوله بار اشک های مرده ی خویش
تنها در آن سوی اتاقم
شب های پاییزی که پیش از مردن ماه
آتش به سردی می گراید در اجاقم
خاموش ، پشت شیشه ی در می نشینم
شمع غمی گل می کند در سینه ی من
آن قدر زاری می کنم تا جیوه ی اشک
هر شیشیه ی در را کند ایینه ی من
آنگه درین ایینه های کوچک دق
سیمای دردآلود خود را می شناسم
سیمای من ، سیمای آن شمع غریب است
کز اشک ، باری می کشد بر گرده ی خویش
من نیز چون او در سراشیب زوالم
با کوله بار روزهای مرده ی خویش
در زیر این بار
اندام خون آلود خود را می شناسم
اندام من ، اندام شمعی واژگون است
کز جنگ با شب ، پای تا سر غرق خون است
هر چند نور صبح را می بیند از دور
هر چند می داند که این نور
از مرگ با او دورتر نیست
اما درین غم نیز می سوزد که افسوس
زان آتش دیرین که در او شعله می زد
دیگر خبر نیست
دیگر اثر نیست
شبها که پرپر می زند شمع
در زیر بار اشک های مرده ی خویش
درش یشه ی در ، نقش خود را می شناسم
پیری که باری می کشد بر گرده ی خویش
در زیر این بار
دیگر نه آن هستم که بودم
خالی است از آن آتش دیرین ، وجودم
پیچیده در چشم فضا ، دود کبودم
افسوس ، افسوس
دیگر نه آن هستم که بودم
     
  
زن

 
بیم سیمرغ

سیمرغ قله های کبودم که آفتاب
هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من
سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر
وز آسمان فرو نیاید خیال من
چون چتر بال ها بگشایم فراز کوه
گویی درختی از دل سنگ آورم برون
در سینه ی پرنده ی رنگین کوهسار
منقار تیز خویش فرو کنم به خون
در آسمان پاک ، نبیند کسی مرا
جز ریزتر ز خال سپید ستاره ای
آن گونه می پرم که به چشم ستاره ها
گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای
مغرورتر ز فله ی در ابر خفته ام
از پشت من نمی گذرد سیل بادها
نقش خجسته ایست به چشمان آسمان
سیمای من در اینه ی بامدادها
چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک
بال از هراس من نگشاید پرنده ای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود
تا شور کینه را ننشاند به خنده ا ی
اما درون سینه ی من بیم خفته ایست
کز اوج قله های غرور آردم به زیر
یک روز ، روح کوه که دلبسته ی من است
فریاد می زند که : مرو !‌ تیر ، تیر ، تیر
     
  
زن

 
مسافر

عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش
آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش
شسته ز فیروزه های چشم تو ، خورشید
رنگ هزاران غمی که گشته فراموش
آمدی از ره بدین امید که دستی
باز کند ناگهان به خنده دری را
گوش تو کز سردی زمانه فسرده ست
بشنود آوای گرم منتظری را
پای نهادی به روشنایی درگاه
سایه ی تو همچو قیر گرم به در ریخت
نعره زنان کوفتی شقیقه ی در را
لیک ترا خاک انتظار به سر ریخت
نوری از آن سوی شیشه ها نتراوید
پنجره ها کورتر ز شب پره ها بود
باد ، دهان از سرود خویش تهی کرد
آنچه در این سرزمین نبود ، صدا بود
پیر شدی ناگه از شگفتی این درد
خرد شدی ناگه از گرانی این بار
موی تو در یک نفس چو برف فرو ریخت
تکیه زدی از هراس خویش به دیوار
آمده بودی بدین امید که بر تو
باز کند هر دری به خنده دهان را
آمده بودی که جام گوش تو نوشد
جرعه ی گرم صدای منتظران را
لیک نیاسوده بازگشتی ازین راه
برق امیدی به خاطرت ندرخشید
کام ترا آسمان تیره ی این شهر
جرعه ای از جام آفتاب نبخشید
ببینمت ای سالخورده مرد مسافر
می روی و کوله بار درد تو بر دوش
در بن فیروزه های چشم تو ، خورشید
با شفق لعلگون خود شده خاموش
     
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA