انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 31:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


زن

 



ابر

دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی
فریاد من درون دلم خاک می شود
دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند
اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود
پیری رسیده است و درختان خمیده اند
مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند
آبادی از جهان خدا رخت بسته است
ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند
من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم
اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد
جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط
این دانه های ریخته حاصل نمی دهد
دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده
دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است
زان پس که شادی از دل من پر کشیده است
اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش
بگذار تا غبار غمی در هوا کنم
بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم
خورشید را به حسرت خود آشنا کنم

     
  
زن

 
پیکره ها

ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید
افسوس که سرپنجه ی خاراشکنی نیست
نقشی اگر از تیشه ی فرهاد به جا ماند
جز تیشه ی نفرین شده ی گورکنی نیست
هر پیکره ، چون نطفه ی نوری است که خورشید
با تابش خود در رحم سنگ نهاده ست
هر تیشه که دندان فشرد بر جگر کوه
ره سوی جگر گوشه ی خورشید گشاده ست
کس نیست که با پنجه ی سودازده ی خویش
از سنگ برون آورد این پیکره ها را
خاراشکنی نیست ولی گورکنی هست
تا در شکم خاک نهد پیکر ما را
دنیای تب آلوده کویری است که در او
هر گام که بیراهه نهی ، دام هلاک است
هر خار که می روید ازین کهنه نمکزار
گیسوی سواران فرورفته به خاک است
آن کیست که پهنای بیابان بشکافد
در خلوت این گمشدگان راه بجوید
آن کیست که چون تیشه زند بر جگر کوه
اندام تراشیده ای از سنگ بروید
من کوهم و من سینه ی سوزان کویرم
از هم بشکافید دلم را و سرم را
تا در دل من صد هوس گمشده بینید
وندر سر من ، پیکره های هنرم را

     
  
زن

 
زنده در گور

بهار امسال ، خاموش است
نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها دارد
نه آتشبازی سرخ و بنفش ارغوان ها را
بهار امسال ، بغضی در گلو دارد
فروغ خنده از سیمای او دور است
عروس آفتابش زنده در گور است
مگر سیلاب اشکش پاک گرداند
ز لوح سینه ی او حسرت رنگین کمان ها را


از ویس به رامین

تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی اید به کار من
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
حروف از اشک خواهم ساخت
مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
     
  
زن

 
پیوند

من بی خبر به راه سفر پا گذاشتم
آگاهی از نیاز عزیزان نداشتم
در کوره راه های تهی می شتافتم
چون سوسمار مست به دنبال آفتاب
در زیر پنجه های ترم ، ریگ های خشک
فریاد می زدند که ما تشنه ایم ، آب
شرمنده می گذشتم و آبی نداشتم
در زیر روشنایی لیمویی غروب
از خواب نیمروزی ، بیدار می شدم
از گوشوار نقره ای ماه می پرید
برق ستاره ای
مرغابیان وحشی فریاد می زدند
پس آن ستاره کو ؟
من جز نگاه خویش جوابی نداشتم
در شهر ناشناخته ای پرسه می زدم
دیوارهای شهر مرا می شناختند
اما ز آشنایی خود دم نمی زدند
گوی نقاب ترس به رخساره داشتند
من جز سکوت خویش ، نقابی نداشتم
ای ریگ های تشنه ی خورشید سوخته
این بار اگر به سوی شما رخت برکشم
از چشمه های آب روان مژده می دهم
ای کاروان وحشی مرغابیان شب
این بار اگر نگاه به سوی شما کنم
از کوکب سپیده دمان مژده می دهم
ای قامت خمیده ی دیوارهای شهر
این بار اگر به خلوت راز شما رسم
از روزگار امن و امان مژده می دهم
من با امید مهر شما زنده ام هنوز
پیوند آشنایی ما ناگسسته باد
گر فارغ از خیال شما زندگی کنم
چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد
     
  
زن

 
نیایش

ای آفریدگار
دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین
امشب ، صفای آبم و گرمای آتشم
امشب ، به روی تست دو چشم نیاز من
امشب ، به سوی تست دو دست نیایشم
امشب ، ستاره ها همه در من چکیده اند
سرب مذاب ، پر شده در کاسه ی سرم
هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد
من آتش روانم ، من آتش ترم
امشب ، به پارسایی خود دل نهاده ام
ای آفتاب وسوسه ، در من غروب کن
آن رودخانه ام که تهی مانده ام ز آب
آه ای شب بزرگ ، تو در من رسوب کن
زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش
زین پس برآن سرم که بشویم لب از گناه
ای آفریدگار
در چاه شب ، به سوی تو امید بسته ام
تا بشنوی صدای مرا از درون چاه
هر چند پیش چشم تو کوچک ترم ز مور
بر من بزرگواری پیغمبران ببخش
جز غم ،‌ هر آنچه را که به من وام داده ای
بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش
نام تو بر نگین دلم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست
شعرم به پاس لطف تو ، قربانی تو باد

     
  
زن

 
شیشه و سنگ

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم
که می ران از خویشتن موج ها را
خموشم ، ولی در کف آماده دارم
کلاف پریشان صد ها صدا را
چنان سهمنکم که از هیبت من
نیایند سگماهیان در پناهم
چنان تیز چشمم که زاغان وحشی
حذر می کنند از گزند نگاهم
چنان تند خشمم که هنگام بازی
نریزند مرغابیان سایه بر من
مبادا که خواب من آشفته گردد
لهیب غضب برکشد شعله در من
نپوشاندم جامه پرداز دریا
از آن پیرهن های نرم حریرش
از آن مخمل خواب و بیدار سبزش
از آن اطلس روشنایی پذیرش
صدف ها و کف ها و شن های ساحل
به مرداب رو می نهند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها
که هم‌ آشنایم ، که هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دریا بشوید
ولی زنگ غم دارد ایینه ی من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند
که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من
     
  
زن

 
تهران و من

هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها
از نیش ناگهانی زنبور آفتاب
آماس می کند
تهران چو کرم پیر
در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار
دار می شود
دردی نهفته در دلش احساس می کند
هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها
طعم شراب تلخ و گس آفتاب را
احساس می کند
من همچو کرم پیر
در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال
از هوش می روم
شعری نگفته در دلم آماس می کند
     
  
زن

 
امید یا خیال

از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام
بس شب درین امید ، رسانیده ام به روز
بس روز از این خیال ، بدل کرده ام به شام
ایا شود که روزی از آن روزهای گرم
از آفتاب ، پاره سنگی جدا شود ؟
وان سنگ ، چون جزیره ی آتش گرفته ای سوی دیار دوزخی ما رها شود
ما را بدل به توده ی خاکستری کند
خاکستری که خفته در او ، برق انتقام ؟
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این کدام
ما مرده ایم ،مرده ی در خون تپیده ایم
ما کودکان زود به پیری رسیده ایم
ما سایه های کهنه و پوسیده ی شبیم
ما صبح کاذبیم دروغین سپیده ایم
ناپختگان کوره ی آشوب و آتشیم
قربانیان حادثه های ندیده ایم
بس شب درین خیال ، رسانیده ام به روز
بس روز ازین ملال ، بدل کرده ام به شام
ایا شود که روزی از آن روزهای سرد
دریا چو جام ژرف براید ز جای خویش؟
در موج های وحشی او غوطه ور شویم
وز سینه برکشیم سرود فنای خویش
آنگه چنان ز بیم فنا دست و پا زنیم
تا بگسلیم بند اسارت ز پای خویش
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام ؟
اینجا دوراهه ایست به سوی حیات و مرگ
این یک به ننگ می رسد آن دیگری به نام
     
  
زن

 
شامگاه

شمشیر تیز باد
چون سینه ی برآمده ی آب را شکافت
از آن شکاف ، ماهی خونین آفتاب
چون قلب گرم دریا بر ساحل اوفتاد
دریای پیر ، کف به لب آورد و ناله کرد
شب ، ناله را شنید و به بالین او شتافت




زنبق

ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی
دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود
تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی
زیرا حریر سینه ی او بسترت بود
در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر
می خفت خندان مردمک های کبودت
آه ای طلسم جاودان کبریایی
با من چه ها می کرد جادوی وجودت
بر پنجه های کوچک بی ناخن تو
هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد
لبخند تو در خواب ناز بیگناهی
می ماند چندان بر لبت تا آب می شد
بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود
چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد
احساس می کردم که کس جز من پدر نیست
وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد
پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم
از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن
اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن
در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن
اما تو همچون زنبقی در من شکفتی
از عطر شیرینت مرا سرشار کردی
اندیشه های تیره را از من گرفتی
در من امید خفته را بیدار کردی
در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم
آن شب که درد زادنت بیداد می کرد
هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست
آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد

     
  
زن

 
فالگیر

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته
کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز ، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنود راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت
هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

     
  
صفحه  صفحه 9 از 31:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA