ارسالها: 180
#131
Posted: 21 Jun 2011 07:48
وای وای من
هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای
دیر آشناتر از توندیم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای
در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سرکنم نوای دل بی نوای وای
سوز دلم حکایت ساز تو می کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای
آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای
جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای
ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چه کنم ای خدای وای
من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#132
Posted: 21 Jun 2011 07:48
افسانه ی عمر
استاد از این شعر به عنوان بیوگرافی خودشون یاد میکردند
دلی شکسته و چنگی گسسته گیسویم
ولی به زخمه ی غیبی هنوز می مویم
خمیـــــــــده تاکم و آشفتـــــه بیــد مجنونی
که سرنـــگون و سرافکنـــده بر لب جویم
نهفته قنــــــد و سخن پشت آبگینـه و من
به شوق طوطــی تصویر خود سخنـــــگویم
به سحر غمـــزه جانان به جان زنندم تیر
که بسته اند به زنجیــــر سحـــــر و جادویم
نه منحصر به سرود و ترانه ام دستــــان
که داستــــان به فسون و فسانـه می گویم
گیاهدانـــــه عشقم فشـــــرده در دل خـاک
چنانکه دم به دمم می دمنــــــــــد می رویم
گیـــاه زرد خزانم در آب و گل لیـــــــــکن
به جان و دلـــی گل مینــــای باغ مینـــــویم
سر دوراهه رسیدیم و سرنوشت این بود
برو پـــدر تو از آن سو و من ازین سویم
برس به دادم و این بند زانوان بگشـــای
به روز وعــده که جان می رسد به زانویم
چگونـه برجـهم از چنــبر کمانــه چــــرخ
که نـــه فلک همه چوگان و من یکی گویم
میان دلبـــر و من غیر من حجابی نیست
گر این حجاب فکنـــــــــــــدیم من همه اویم
به چنگ رودکــی و توســــن سمرقنـــدی
چه بیــــــــم دشت بخــــــارا و رود آمــــــویم
به بوی یـــــاسمن و زلف سنبــلم مفریب
غلام سنبــــــل آن زلـــــــــــــف یاسمنـبــویــم
به شهر خویش اگر شهریار شیرینــــکار
به شهــــر خواجه همان ســــــــائل سرکویم
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#133
Posted: 21 Jun 2011 07:49
نوای نای عراقی!!
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی
به همان فریب طفلی طرب جوانی از من
به چه جادویی جُدا شُد که امان از این جُدایی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گُلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی
به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بی طبیبی و دوای بی دوایی
به خُلوص خلوت شب که برآر سر ز خوابم
به صفای اصفیا و به ولای اولیایی
در ِ بارگاه نازم بگشا به رُخ که آنجا
نه نیاز خودفُروشی نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد به مقام کبریایی
من اگر چه بندگی را به خُدا رسانده باشم
همه بنده ام خُدایا به تو می رسد خُدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
بنواز از آن اسیری برهان از این رهایی
به ستاره یی سحر کُن رهِ وادیِ شبِ من
که سپیده سر برآرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت، نینوا کُن به نوای آشنایی
به طواف کعبه، سنگِ محک ریاضتش بود
که جُدا شُدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانم که کُشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشیّ و بر سر آیی
غزل(عراقی) ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزلسرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شُعله می گُفت:
تو بسوز شهریارا که تو سازگار مایی
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#134
Posted: 21 Jun 2011 07:49
هزیان دل
این همره ناشناس من کیست کو شیفته داردم نهانی
گوشم بنوای عشق بنواخت چشمم به جمال جاودانی
مهتاب شبی که غره بودند دریا و افق به بیکرانی
پیشانی باز خود نشان داد
من با نوسان گاهواره پیچیده به لابلای قند ان
وز پنجره چشم نیمه بازم مجذ وب تجلیات آفاق
گهواره مرا به بال لالای بر سینه فشرده گرم و مشتاق
میبرد بسیر باغ مینو
آن دور نمای سوسنستان وان باد که موجها برانگیخت
وان موج که چون طنین ناقوس دامن بافق زد و فرو ریخت
آن دود که در افق پراکند وان ابرکه با شفق در آمیخت
شرح ابدیت تو میگفت
ما حلقه زده به دور کرسی شب زیر لحاف ابر میخفت
خانم ننه مادر بزرگم افسانه و سرگذشت میگفت
میکرد چراغ کور کوری من غرق خیال و باپری جفت
شعرم به نهان جوانه میزد
آن بید کنار جاده ی ده آیا که پس از منش گذر کرد
هر برگی از آن زبان دل بود با من چه فسانه ها که سر کرد
او ماند و جوان عاشق از ده شب همره کاروان سفر کرد
از یار و دیار قهر کرده
آن چشمه و سنگ و دامن و کوه تا قصه ی ما شنیده بودند
با آن همه انس و آشنائی از صحبت من رمیده بودند
کس با دل من سخن نمیگفت گوئی که مرا ندیده بودند
ایوای چه بیوفاست دنیا
آنجا گل وحشئی به صحرا دیدم به نسیم کام راند
هی چادر برگش از سر دوش میافتاد و باز میکشاند
با شعر نگاه خود به گوشش طوری که نسیم هم نداند
گفتم گل من مرا زخود راند
چون دود معلق از دو سو بید آئینه ی آب میدرخشید
ماه از فلک کبود ناگاه سیماب بسبز دشت پاشید
غلطید در آب زورق ماه آ نسان که در آبگینه خورشید
افسوس که کاروان نایستاد
(سارا) گل و ماه کوهپایه در خانه ی زین عروس میرفت
سیلش بر بود و اژدهایی تند و خشن وعبوس میرفت
گلدسته بر آب و شیون خلق بر گنبد آبنوس میرفت
سارا تو شدی عروس دریا
طوفان سیاهی ، شررزا سیلی به عذار شرق میزد
گرداب ، دهن دریده و رعد فریاد زبیم غرق میزد
چون شعله چشم اهرمن گاه مریخ زدور برق میزد
لرزان در و دشت و کوه و جنگل
چون چشم تو ای غزال وحشی روزیکه ز آدمی رمیدم
بوی تو مگر بدو گذشتی کز لاله ی وحشئی شنیدم
با شعله ی شوق در گرفته شب همره بادها دویدم
تا بوی گلم گرفت دامن
پروانه شدم به سونستان خود را به دم صبا سپردم
غوغای چمن ، بهار رنگین در عطر و ترانه غوطه خوردم
هر گل که عفیف و شرمگین بود بوسیدم و در بغل فشردم
در دامن لاله رفتم از هوش
مُرواریِ جوی ، شدّه میساخت وز پولک نقره چشمه جوشید
وان ژاله که چون نگین الماس در حُقّه لاله میدرخشید
بر سوسن لاجورد ناگاه زد شلعه به انعکاس خورشید
دشت آینه خانه شد نگارین
با نغمه ی ساز پر گرفتیم مسحور جمال آن ستاره
آویخته کوکبی درخشان با رقص و جلای گوشواره
کانون سروش بود و الهام افشانده فرشته چون شراره
اوآلهه ی جمال زهرست
خفته ملکه بقصر یاقوت دوروبر قصر ، گلعذاران
انوار زلال شعر و نغمه فوّاره زنان زچشمه ساران
بارنده فرشتگان الهام با منظره ی ستاره باران
تا هدیه برند عاشقان را
ناگاه فراز غرفه خندان حافظ!که به زهره نَرد میباخت
زانو زده بودم اشکریزان کز طرفِ دریچه گردن افراخت
لبخند زنان کلاه رندی از سر بگرفت ، بر من انداخت
بشکفت بهشت خواجه در من
بشکفت شکوفه ، برف بشکافت غُرّیدمسیل و ایل کوچید
بر سینه ی درّه ی (قراکول) چوپان گله چون ستاره پاچید
زنگ شتران و ناله ی نی در گردنه های کوه پیچید
دارم سری و هزار سودا
دوشیزه ی ماهپاره ی ده چون لاله ی سرخ پرنیان پوش
وان روسری پرند زر بفت سوغاتی بادکوبه تا دوش
با چشم و نگاه آه وانه استاده و برّه اش در آغوش
گویی که در انتظار گله ست
پروانه چو برگ گل ، نگارین از بوسه ی گل چه شهدکام است
چون شیشه و می خطاکند چشم پروانه کدام و گل کدام است
چندین نسزد ستم به معشوق یک بوسه و کار گل تمام است
تا شمع کِی انتقام گیرد
در خلوت آن کبود ساحل کانجا همه نزهت است و رویا
وقتی به سپیده ی مه آلود بارند فرشتگان بالا
وز خیمه موجهای نیلی برخاسته دختران دریا
تا خنده مهر پایکوبند
خورشید چو گیسوان فرو هشت چون زلف سمن به هم بریزند
یک دسته زِ نرده های زرّین بر کنگره ی سپهر خیزند
یک سلسله در پرند امواج چوتابش نور میگریزند
مه خیزد و قو شتابد آنسو
محراب تو ، برفروخت قندیل افراشته معبدی مجلّل
وز گوهر شبچراغ انجم گل دوخته بر کبود مخمل
گلبانگ اذان طنین ناقوس پیچید و شمیم عود و صندل
مدهوش درآمدم به زانو
چون چنگ خمیده پیر چنگی تا نیمه ی شب نماز کرده
بشکافت شب و به پلک سنگین آمد درِ دیر باز کرده
بر سنگ مزار دخت راهب چنگی به ترانه ساز کرده
چون ابر بهار اشک میریخت
لرزید صلیبها و نوری شد بر سر دیر چون کفن چاک
ارواح لطیف آسمانی آهسته فرو شدند بر خاک
گرد آمده بر ترانه چنگ با پیکری از اثیر افلاک
موسیقی و اهتزاز ارواح
بشکفت فرشته ی ندامت چون نورِ تنیده در مه و دود
بر سینه روان دختر دِیر قربانیِ عشق روح مردود
با اشک ِ فرشته ، شسته میشد معصوم لطیف ِ شُبهه آلود
از لکّه ی بوسه گاه مسموم
من خفته به روی بام و پیدا تالار حرمسرای شاهی
بر طاق ِ دم ِ دریچه لرزان شمعی به نسیم صبحگاهی
غلطیده بتختخواب توری ماهی چو به تور تلّه ماهی
بیدی بدریچه طُرّه افشان
مطرود بهشت ، اهرمن شب پروازکنان به بی صفایی
بر دخمه ی کوه ، عارفی دید مدهوش جمال کبریایی
خود ساخت بشکل حور و آنگاه چون صبح شفق به دلربایی
از روزن دخمه سر بر آورد
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#135
Posted: 21 Jun 2011 07:50
هزیان دل
ادامه
اهرمن : - مهمان نخوانده میپذیری ؟ من ماهم و دخت آسمانم
پاداش توام هر آنچه خواهی بر خور ، که بهشت جاودانم
کابین من آسمان تو را بست هر چند تو پیر و من جوانم
شب تیره و باد نعره میزد
عارف همه سر به جیب اذکار آفاق بسیر در نوردید
جز روح پلید در همه کون هر ذره بجای خویشتن دید
عارف : - کفر است از او جز او تمنّا من ماه نخواستم به بخشید
مردود پلید دور میشد
افسانه ی عمرم آورد خواب عمری که نبود خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق جوانیم چه پرسی من دسته گلی بر آب دیدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
شب بود نهیب باد و طوفان میکوفت در اطاق با مشت
رگبار به شیشه های الوان خوش ضرب گرفته با سر انگشت
تصویر چراغ پشت شیشه هی شعله کشیده باد میکشت
هم شوق به دل مرا و هم بیم
بیچاره زن سیاه طالع یک شب زده راه عففتش غول
پستان بدهان شیرخواره آن گنچ خرابه مانده مسلول
با رنگ پریده شب به مهتاب چون ساز حزین به ناله مشغول
میگفت به شیرخواره لالای
ای سوخته از گناه مادر در آتش جرم و جور بابا
لولو ممه برده بغل سرد بیرحم نداده نسیه قاقا
صبح چون شود خدا کریم است باز امشبه هم چو بخت ماما
لالای ، گل فسرده لالای
با دود و مه غلیظ جفت آیینه ی آبهای دریا
با توده ابرهای دائم با قُبّه ی آسمان مینا
شرح ابدیّت تو میگفت من غرق یکی شِگفت رویا
ناگاه سفیر قو بر آمد
شب بود و به (ششگلان ِ) تبریز "اقبال " بچهچه ِ مناجات
با زمزمه ی هزار دستان پیچیده صدا بکوچه باغات
تحریر ِ صدا ، فرشتگانی پرواز گرفته تا سماوات
روح همه عرش سیر میکرد
آن ابر تُنُک بیاد دریا بر دامن سبزه اشک میریخت
از لالۀ گوشِ شاخۀ گل آویزۀ ژاله، چون دُر آویخت
لبخند ِ گُل ِ غفیف ِ خاموش بلبل به غزلسرائی انگیخت
من بی تو دلم گرفته چون ابر
آب یخ وبرف از بر کوه میگشت به رودخانه پرتاب
گویی که یکی سمند ابلق شوید دُم چون پرند در آب
وان آب زلال رودخانه چون دسته گیسوان پُر تاب
افشانده بباد نو بهاری
روزی که دو سال و نیمه گشتم بس خاطره داشتم سرشتی
دمسازی طاوسان رنگین با نزهت عالمی بهشتی
ناگه بخود آمدم که بودم پیری ازلی و سرگذشتی
خود را بسزا نمیشناسم
باز آن شب روستاست کز کوه برخاست غریو شهسونها
بر روی گوزنهای بِریان افروخته بوته ها ، گَوَنها
آهسته میان مردم ده با بیم و امید ، انجمنها
من کودک و در پی تماشا
بر میشدم از گَدوکِ (شِبلی ) چون آه که بر شود زسینه
وز بیم بلای سنگباران بر سینه فشرده آبگینه
با آن همه ، آبگینۀ دل پرداخته از غبار کینه
زان آینه شرم بودت ای آه
آن منظرۀ خرابه ، از دور پیداست که بود کاروانگاه
میگفت دُرُشکه چی که آنجا آیند حرامیان شبانگاه
افسانۀ سهمگین خود را ، سر کرد خرابه با من ، آنگاه
شب دیدم برق چشم دزدان
پوشیده به برفهای دائم توفنده و سهمگین ، دماوند
سیمرغ بقاف او گروگان ضحّاک به غار او گرو بند
چون مهد فرشتگان ، مه آلود چون قلعه ی جاودان ، ظفرمند
جز ابر نگفته با کسی راز
از یار دیار میگذشتم یک قافله بسته بار اندوه
با قافله میشدم سرازیر از دامنه های قافلانکوه
چون من ، دل کوه هم گرفته صبح است مِهی غلیظ و انبوه
یک اشک درشت ،کوکب صبح
بیشه است و کنار برکه آن بید با سلسلۀ پرندِ گیسو
چون دخترکی برهنه کز شرم پوشیده بگیسوان ، بَرو رو
در آب فکنده عکس ، گویی در آینه شانه میزند مو
وز پشت درخت ، سرکشد ماه
دریا و دل شب است و آفاق با زلزله ئی مهیب ، لرزان
غوغای قیامت است گویی ارواح جهنّمی گریزان
کوه و درّه ، سیلِ مار و افعیست با برق و شرر خزان و لغزان
آفاق بریزد و بپاشد
شب بود مَنَش مراقب از بام شرمندۀ دزدی و گدایی
جز سایه ی من ، که بود وحشی آنجا همه انس و آشنایی
خود کرد چراغ ِ خانه روشن وز پنجره تافت روشنایی
نور از پس اشک ، لرزشی داشت
زانسوی ( قراچمن ) دیاری است نزهتگهِ شاهدان ِ آفاق
آن دامن کوه ( شنگُل آباد) وان جُلگۀ سز (قِیش قُرشاق)
یاد آن شب ( خُشکناب ) ومهتاب وان صحبت میزبان ( قِپچاق )
آن یار و دیار آشنایی
شب بود و سواره میگذشتیم همراه ِ سکوت ِ درّه ئی ژرف
پیچیده صدای پای اسبان در کوه و شکستنِ یخ و برف
باد از پی وِ سایه ها گریزان آهسته درختها زدی حرف
برخاست صدای زوزۀ گرگ
آن صبح که ماهتاب هم بود من خوش بکجاوه خُفته بودم
نا گاه زغرّش ( قراسو ) چشمی به سپیده دم گشودم
تا باز دَرایِ کاروانی سر کرد فسانه و غنودم
آنروز سفر چه لذّتی داشت
آی صاحب خانه مهمانم این گفت و نواخت مشت بر در
در واشد و ناشناس آمد اندوده به برف پای تا سر
در رفته ز برف و باد و بوران پیچیده بباشلُق سر و بر
گرگی زده بود و دشنه خونین
پاشید ز هم چراغ خورشید بر آینۀ افق فرو ریخت
در پنبۀ ابرها زد آتش بس شعله و دود در هم آمیخت
وان شعشعۀ منعکس بر استخر لغزان شد و نقشها بر انگیخت
چون صورت آرزو دلاویز
شب تیره و تازیانۀ برق پیچیده به ابرهای انبوه
رگبار گرفت و سیل غرّید باران بلا و سیل اندوه
لرزان در و دشتو صخره غلطان با گُمب و گُرُمب از بر کوه
جنگل به لهیب برق ، سوزان
آن صبح که بود کوهساران از برف بسان سینه ی قو
با اِسکی رسم روستایی سُر خوردن روی دسته ی پارو
سرگرم شدیم و پَر گشودیم بر دامن کوه چون پرستو
خورشید هم از نشاط خندید
قوس و قزحی چون پر طاوس از گوهر طبع ِ تر، تراوید
زال فلک از کلاف ِ رنگین بس تار تنید و طُرّه تابید
یک سلسله از پَرند دریا یکدسته ز گیسوان خورشید
تا بافت بر آسمان کمر بند
صبحی که زمین ز برف دوشین دیبای سپید داشت در بر
خورشید به نوشخند و ما را سودای شکار کبک در سر
مرغ دل من که بچّه بودم میزد بهوای کبک پرپر
رفتیم بطرف ِ دامن ِ کوه
آهسته فرو شدیم آن شب از آن تل ِ خاک زیرِ خرمن
در آن سوی رودخانه ناگاه دو شعله ی تند و تیز ، روشن
گرگ است آهای ، رفیق من گفت برگشته گریختیم لیکن
با رعشه و رنگ و روی مهتاب
از دیده دل نگر که بینی هر ذرّه ، زمین و آسمانی است
نز رخنه ی تنگ جرس آنجا یک ذرّه نماید ار ، جهانی است
جان تیره از اوشود ، جهان تنگ این حرص ، عجب بلای جانی است
شخصیّت مرد میفشارد
یاد آن شب عید کان پری دید آویخته شال من ز روزن
چون من همه شاد و غُلغُل شوق بر هر در و بام و کوی و برزن
یک جوجه دو تخم مرغ رنگین بستند به شالگردن من
یاد آنشب عید یاد از آنشب
روزیکه زمین جدا شد از مهر دلگرمی بازگشت خود را ؛
در آینه ی افق نمیدید تاریکی سرنوشت خود را
آنشب که به ماه میگفت آفسانه سرگذشت خود را
گردون بهزار دیده بگریست
کوهش ورم دِمار و دُمّل ابرش ز دل گرفته آهی است
مهتاب شب انعکاس دریا از چشم پر اشک او ، نگاهی است
وین زلزله ی جگر شکافش لرزیست که بر تبش گواهی است
از آتش تب جگر گدازان
آتشکده را صفای زرتشت چون لعل مذاب آتشی تل
گویی که شکسته آبگینه با تابش خور به سرخ مخمل
افرشته وَشی سپید جامه در سایه و روشنی مجلّل
با چنگ عبادت است رقصان
بیشه است و مه و ستاره در آب چون باد همی وزد ، گریزان
گویی بحرمسرای سلطانی عُریان ملکه است با کنیزان
چون خواجه سرا نهیبش آید شلّاق زنان و برگ ریزان
لرزان و رمیده میگریزند
خاموش و حزین خرابه ، گویی افسانه ی خود بیاد دارد
چون پیر ِ پس از قبیله مانده عمری بشکنجه میگذارد
بس خاطره ها که با خرابی هر ساله بخاک میسپارد
افسانه ی اوست در دهنها
یک قرن عقب زدم خرابه تا صورت اولی شد اینک
قصر است و شکوه میهمانی با جُبّه بسر سرا اتابک
اعیان و رجال گوش تا گوش بر مقدم موکب ِ مبارک
کالسکه ی شاه شد نمایان
در کلبه ی پرت روستایی مسکین زن پیر ، پاره میدوخت
چخماخ زد و اُجاق گیراند وز شعله ی آن چراغش افروخت
در وا شد و دختری در آمد کز رشگ رخش چراغ هم سوخت
از مادر پیر آتشی خواست
از عینک پیر زن نگاهی کردم به گذشته ی حزینش
در باغ شباب ، دختری مست میآمد و ناز بر زمینش
هی کاخ امید و آرزو ریخت هی طُرّه به چهره داد چینش
تا خم شد و موی گشت کافور
کوه از بر آسمان نیلی چون کشتی غرق گشته در نیل
وان ابر ، ستیزه جو نهنگی است تازان به شکار خود بتعجیل
در ظلمت شب نهفت و دریا بلعیده ی خویش بُرد تحلیل
چون چشم نهنگ ها کواکب
هر گه که به خلوتی گریزم از هول غمی و ناروائی
در نای دل شکسته چون آه در گیرم و سر کنم نوائی
چون نی بروان دردمندان میبخشم از آن نوا دوائی
این است وگرنه مرده بودیم
در جاده ی کهکشان ستاره میداد دفیله فوج در فوج
چون رشته ی دود و توری ابر بگرفت خیال من ره اوج
چون موج خیال خویش دیدم من نیز گرفته دامن موج
رفتیم بهم به کشور ماه
عُریان پریان آسمانی در آب بگیسوان افشان
در حوض بلور لاجوردی غلطیده چو گوهر درخشان
وز درو به دختران دریا لبخندزنان ستاره پاشان
با جلوه ی طاوسی گذشتیم
در ساحل آن سپید دریا چون سایه بروشنی نشستیم
وز نیل غبار شب بَرو رفت در چشمه ماهتاب شستیم
در چاه شب افتادگان را در جوی سپید ماه جستیم
با رقص سپیدگان گذشتیم
در راه ، دُرُشکه چی نشانم یک نقطه بگوشه ی افق داد
گفت ار پدر تو سازم او را خواهی چه بمن ، به مُشتُلُق داد ؟
من آب نبات دادم او را او نیز پُکی بمن چُپُق داد
وان نقطه نهفت در پس کوه
کم کم ، پدرم ، خدا بیامرز دیدم سر کوه رُسته چون کاج
چون بال مَلَک عبایش افشان دستار سیادتش بسر تاج
وز کوه همی شود سرازیز چون نور محمدی ز معراج
دیگر مگرش بخواب بینم
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#136
Posted: 21 Jun 2011 07:50
ساقی علم
مست آمدم اي پيـــر که مستـــانه بميــرم.... مستـانه در اين گـــوشـه ي ميـــخانه بميـرم
درويشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدر منـشــــانه.... کاکل همه افشان به ســـر شــانه بميــــرم
ميخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اينـــم.... پيـــمــان که به چــرخيــــــدن پيمانه بميــرم
من بلبــــل عشـــاق به دامي نشـــــوم رام.... در دام تو هــــم بي طــمــــع دانه بميــــــرم
شمعي و طواف حرمي بود که مي خواست.... پروانـه بــزايــم مــن و پــروانـه بميـــــــــــــرم
مــن در يتيــمـــــم صدفـــم سيــنه درياست.... بگذار يتـيـــمانه و دردانــه بميــــــــــــــــــــرم
بيـگانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــويــش ....تا بي وطن و از هـمـــه بيــــگانه بميــــــــرم
گو ني زن ميــخــانه بـگـــو جــان به لب آور.... تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بميـــــرم
آن ســـلســــله ي زلـف که زنار دلـــــم بــــــود.... در گردنـــــم آويز که ديــــــوانه بميــــــــرم
ايـن ديـر مغـان ته چــک ايران قديـــم است.... اينجاست که من بي چک و بي چانه بميرم
در زنــدگي افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق.... بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بميـــــرم
در گوشـــه ي کاشـــانه بســـي سوختـــم.... اما آن شمــع نبـودم که به کاشــــــانه بميرم
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#137
Posted: 22 Jun 2011 04:29
تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهی بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بیدوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب به دیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهی مایی»
سعدی این گفت و شد از گفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانهی مایی»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینهی کوچک ننمایی»
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»
تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#138
Posted: 22 Jun 2011 04:30
تا ابد خدا
ای بر سَریر مُلک اَزل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا
تنها تویی که هستی و غیر از تو هیچ نیست
ای هرچه هست و نیست به تنهاییات گوا
کشتیشکسته، دست ز جان شوید، از تو نه
آنجا که عاجز آمده، تدبیر ناخدا
آنجا که دست هیچکسش نیست دستگیر
مسکین دل شکسته، تو را میکند صدا
ای جذبه محبت تو مِحور وجود
بیجود جذبههای تو، اجزا ز هم جدا
یارب تجلّی تو، به غیب و شهود چیست
جز جان و تن نواختن از هدیه هدی
ورنه به کبریای تو نبود عیارسنج
نه زهد ابناَدهم و نه کفر بوالعلا
یارب به بنده چشم و دلی ده خدایبین
تا عرش و فرش آینه بیند خدانما
یارب به کشور سخنم شهریار کن
ای خسروان به خاک درت کمترین گدا
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#139
Posted: 22 Jun 2011 04:31
*****
گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین
محرّم آمد و نو کرد درد و داغ حسین
گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین
هزار و سیصد واندى گذشت سال و هنوز
چو لاله بر دل خونین شیعه داغ حسین
بهر چمن که بتازد سموم باد خزان
زمانه یاد کند از خزان باغ حسین
هنوز ساقى عطشان کربلا گوئى
کنار علقمه افتاده با ایاغ حسین
اگر چراغ حُسینى بخیمه شد خاموش
مُنوّر است مساجد به چلچراغ حسین
خدا به نافه خلدش دماغ جان پرداشت
که بوى خون نکند رخنه در دماغ حسین
فراغ از دو جهان داشت با فروغ خُداى
خُدایرا چه فروغى است در فراغ حسین
یزید کو که ببیند بناله قافلهها
گرفته از همه سوى جهان سُراغ حسین
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
ارسالها: 180
#140
Posted: 22 Jun 2011 04:31
محرم آمد
محرم آمد و آفاق مات و محزون شد
غبار محنت ایام تاب گردون شد
به جامههاى سیه کودکان کو دیدم
دلم به یاد اسیران کربلا خون شد
از این مبارزه بشکفت خاندان على
چنانکه نسل پلید امیه مرهون شد
بنىامیه و آن دستگاه فرعونى
همان فسانه فرعون و گنج قارون شد
ولى حسین علمدار عشق و آزادى
لقب گرفت و شهنشاه ربع مسکون شد
چون نیک مىنگرى زنده آن شهیدانند
و گرنه هر بشرى زاد و مرد و مدفون شد
کنون مقابل ایشان بود زیارتگاه
کدام زنده به این افتخار مقرون شد
سر و تنى که رسول خدایش مىبوسید
به زیر سمّ ستوران خداى من چون شد
به خیمهگاه امامت چنان زدند آتش
که آهوان حرم سر به دشت و هامون شد
رسید نوبت زینب که شیرزاد علیست
جهان به حیرت از این سربلند خاتون شد
به دوش پرچم آتش گرفته اسلام
به کاخ ابن زیاد و یزید ملعون شد
حسین غافله با خود نبرد بىتدبیر
که غرق حکمت او فکرت فلاطون شد
تو شهریار به مضمون بلنددار سخن
هر آن سخن که جهانگیر شد به مضمون شد
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...