انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 39:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  38  39  پسین »

زندگينامه و اشعار استاد شهريار


مرد

 
*****

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
هله
     
  
مرد

 
*****

آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری
ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری

باز در خواب سر زلف پری خواهم دید
بعد از این دست من و دامن دیوانه سری

منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری

خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری

دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری

باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه
که من ایمن نیم از فتنه دور قمری

منش آموختم آئین محبت لیکن
او شد استاد دل آزاری و بیدادگری

سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری

شهریارا بجز آن مه که بری گشته ز من
پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری
هله
     
  
مرد

 
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری

به پرده داری شب بود عیب ما پنهان
ولی سپیده دمان میرسد پرده دری

سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است
برون ز دایره درک و رانش بشری

به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهای دری

زمینه ایست سکوت از برای صوت و صدا
ولی سکوت طبیعت ز بان لال و کری

از آن زمان که دلم در به در ترا جوید
حبیب من چه دلی داده ام به در به دری

سرشک و دیده جمال تو می نمایندم
یکی به آینه سازی دگر به شیشه گری

به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری

پناه سایه آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند به جرم بی ثمری

تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری
هله
     
  
مرد

 
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زندهداری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
هله
     
  
مرد

 
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری

گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری

آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهال قد چون شاخه طوبا داری

جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جاداری

مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری

به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری

پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری

دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پاخوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری

کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری

کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری

شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
هله
     
  
مرد

 
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری
هله
     
  
مرد

 
دستی که گاه خنده بآن خال می بری
ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری

هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو
دست از حریف خویش بدان خال می بری

چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل
زان خال اگر گذشت بدین چال می بری

مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی
چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری

دنبال تست این هوو جنجال عاشقان
باری برو که این هو و جنجال می بری

ای باد در شکج سر زلف او مپیچ
هر چند بوی مشک به توچال می بری

هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست
این تاج افتخار نه امسال می بری

روئین تنان شعر شکستی تو شهریار
رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری
هله
     
  
مرد

 
اگر بلاکش بیداد را به داد رسی
خدا کند که به سر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه
شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید
اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست
سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز
بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم
اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس
چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی
هله
     
  
مرد

 
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارمخدایا
یار باقی وآنکه می آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوارباقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

شب چو شمعم خنده میآید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی

گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله های زار باقی

تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دارباقی

از خزان هجر گل ای بلبل شیدا چه نالی
گر بهار عمر شد گل باقی و گلزار باقی

عمر باد و تندرستی از ره دورم چه پروا
زاد شوقی همره است و توسن رهوار باقی

می تپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی

شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
هله
     
  
مرد

 
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی

نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی

نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی

بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی

شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی

کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغانمن
سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی

تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک
به خود تا بازمی گردی همان زندانیخاکی
هله
     
  
صفحه  صفحه 26 از 39:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  38  39  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگينامه و اشعار استاد شهريار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA