انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 71:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۹»

آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد

آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد

پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد

شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد

کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد

صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد

از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد

که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پرده‌ها نهان‌باشد

گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد

پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد

بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد

پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد

ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد

وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد

نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد

همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد

گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد

ای که بر شقه‌های رایت تو
رقم فتح جاودان باشد

غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد

نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد

بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد

معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد

جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد

اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد

خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد

به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد

در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد

چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد

به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد

در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد

بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد

بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد

از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد

در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد

آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد

وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد

تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد

خون سرگشته‌ای که در نگری
همه در گردن سنان باشد

مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار
بانک زنهار بر زبان باشد

هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد

آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد

بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد

ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد

شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد

از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد

بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد

که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد

بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد

بر زمین فتنه‌ای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد

نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد

بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد

از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد

ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد

رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد

تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد

برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد

از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد

با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد

شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد

بوریا باف بین که می‌خواهد
بوریا همچو پرنیان باشد

پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد

لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد

کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد

خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد

بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد

کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد

جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد

ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد

تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد

قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد

رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد

نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد

خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد

سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد

مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد

با چنین غصه‌های جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد

آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد

شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد

شادی و غم به کس نمی‌ماند
عاقل آنکس که شادمان باشد

همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد

نقد هستی چو می‌رود باری
صرف گلگشت گلستان باشد

در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد

تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد

تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد

توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد

باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد

شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد

اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد

تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد

که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد

به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۰»

الاهی تا زمین باد و زمان باد
به حکمت هم زمین هم آسمان باد

کمین جولانگه خورشید رایت
فضای باختر تا خاوران باد

زمین مسندگه کمتر غلامت
بساط قیروان تا قیروان باد

پناه ملک و ملت میرمیران
که امرت حکم فرمای جهان باد

جناب و سدهٔ فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد

حریم ساحت انصاف و عدلت
مقر و مأمن امن و امان باد

به کاخ همتت اطباق افلاک
به جای پایه‌های نردبان باد

ابد پیوند عمر دیر پایت
بقای جاودانی را ضمان باد

به شکر نوبهار فیض عامت
چو سوسن برگها یکسر زبان باد

به ذکر خیر فروردین لطفت
تمام غنچه‌های گل دهان باد

گل فصل ربیع دولت تو
سپردار ریاحین از خزان باد

تف کین تو با دمسری مهر
چو آتش در هوای مهر جان باد

ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز
درخت آن درفش کاویان باد

زلال چشمهٔ بخت بلندت
نهال انگیز جوی کهکشان باد

در آن ایوان که بنشینی چو شاهان
گدایی منصب سلطان و خان باد

به مسندگاه بی‌همتا نشینی
گدای کشورت خسرو نشان باد

ز عالم گیر شاهان جهان بخش
غلام کمترت کشور ستان باد

دیاری را که خواهد فتنه ویران
در او آثار قهرت قهرمان باد

چو مرزی خواهد آبادانی از من
در او تأثیر لطفت مرزبان باد

از آن سوی مکان وز لامکان هم
ز قدرت کاروان در کاروان باد

به اردوی جلالت کآسمانست
ز رفعت سایبان در سایبان باد

ز راه رفعتت گردی که خیزد
غبار دیدهٔ وهم و گمان باد

مسیر اختران در سیر امرت
به سان گوهر اندر ریسمان باد

خطوط نورخورشید جلال
صف مژگان و چشم فرقدان باد

سمندت هم به پیکر هم به پویه
به رخش آسمانی توأمان باد

سپهرت باد یکران وز مه نو
کهن داغ تواش بر روی ران باد

برای جامعه جاوید مهتاب
ز حفظت تاب در تاب کتان باد

پی اسباب خصم اشک پاشت
در آتشخانه نم را پاسبان باد

به کیف و کم گزندی نارسیده
ز حفظت آب و آتش را قران باد

ز فیضت بر سر دریای آتش
به جای دود نیلوفر عیان باد

جهان را بخششت بی بحر و کانست
دل و دستت به جای بحر و کان باد

شکسته وقت تعجیل عطایت
در سد خانه گنج شایگان باد

به سودای سر بازار جودت
متاع هر دو عالم رایگان باد

ز عدلت در زوایای زمانه
عقاب و صعوه در یک آشیان باد

به تیهو باز را در دور دادت
نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد

عزالان را به دورت دست بازی
همه با سبلت شیر ژیان باد

به عهد انتقامت پای پشه
لگد کوب سر پیل دمان باد

شب از آسایش ایام عدلت
ز دوش گرگ بالین شبان باد

ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ
گروگان عصا و طیلسان باد

در آب افتد اگر برخی زخمت
روان چون آتش اندر پرنیان باد

پی قربانگه عید جلالت
اسد گاو فلک را پاسبان باد

چو کلب گرسنه از خوان جودت
اسد در حسرت یک استخوان باد

رسیده جان به لب از جوع کلبی
بداندیش تو بر هر در دوان باد

بسان سگ دو چشمش چار و هر چار
سفید اندر ره یک پاره نان باد

در زندان قهر ایزدی را
سر خصمت به جای آستان باد

به هر در کز اجل بانگی بر آید
در او طفل عدویت در فغان باد

به چاهی در رود هر جا نهد پای
ز بس بند بداندیشت گران باد

سمند تند عمر دشمنت را
عنان در دست مرگ ناگهان باد

رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک
ز خوفت خصم را چون زعفران باد

چو راز اندر نهاد راز داران
به سر نیستی خصمت نهان باد

اجل چون دست بندد بر حسودت
بلا تیر و قضای بد کمان باد

اجل چون غرق خون آید ز رزمی
سر بد خواهت او را بر سنان باد

چو تیر روی ترکش آزماید
جگرگاه بداندیشت نشان باد

هزاران سر محرومی کشیده
عدویت را میان جسم و جان باد

به گاه صور هم جان و تنش را
همان سدی که بود اندر میان باد

سخندان داورا، معنی شناسا
ثنایت زیور نطق و بیان باد

چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست
هزارت مدح گوی و مدح خوان باد

اگر یک نکته سنجد کلک نطقش
ورای مدح تو سهو اللسان باد

به عکس این دو سال رفته با او
ترا احسان و لطف بی کران باد

ز دست بخششت در آستینش
کلید قفل گنج شایگان باد

ز تفصیل عطاهای تو او را
به هر هنگامه‌ای سد داستان باد

ز بس لطف تو طبع بذله سنجش
پشیمان از ثنای دیگران باد

الا تا بعد باشد لازم جسم
الا تا جسم محتاج مکان باد

به گیتی هرکجا صاحب مکانیست
به حکمت زنده چون جسم از روان باد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۱»

دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد

ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد

ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد

از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد

کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد

کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد

نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد

مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد

امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد

غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد

ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد

کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد

عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد

به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد

ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد

فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد

به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد

سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد

سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد

نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد

جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد

زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد

زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد

به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد

توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد

تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد

چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد

محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد

بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد

گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد

شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد

چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد

بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد

به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد

دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد

به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد

زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد

الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد

تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۲»

یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار

گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام
بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار

خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت
تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار

حاش لله گر بشوید صدمهٔ توفان نوح
از جبین من غبار سجده آن رهگذار

آمدم تا افکنم یک یک به راه توسنت
اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار

آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز
خاک این درگاه را از جبههٔ خود شرمسار

آمدم با کاروانهای دعای مستجاب
تا گشایم در حریم کعبةالاسلام بار

حبذا این خطه یزد است یا دارالامان
یا گلستان ارم یا روضهٔ دارالقرار

خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند
شیر و آهو باز و تیهو بچهٔ گنجشک و مار

ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد
جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار

مردمش پروردهٔ ناز و نعیم عافیت
در پناه کامران کام بخش کامکار

تاج فرق سروری سرمایهٔ فر و شکوه
خاتم دست بزرگی مایهٔ عز و وقار

ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار

در طلسم باطن او گنج درویشی نهان
وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار

ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل
باطنش داننده امید هر امیدوار

در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود
آرزو بسیار گو باشد تقاضا هرزه کار

ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او
عیب منت نقص قلت احتمال انتظار

دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن
آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار

خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی
زود می‌ماند که بس تند است رخش این سوار

بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد
در نخستین گام بر فارس کند امسال پار

در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی
پای او از گوشهٔ سم کرده گوشش را فکار

چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او
گر مصور صورت او را نگارد بر جدار

تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو
خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار

با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست
از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار

ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب
کآسمانش می‌نهد بر سر ز روی افتخار

اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند
تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار

تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت
نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار

بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
مایهٔ ترکیب بدخواه ترا پروردگار

گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار

ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام
فی‌المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار

روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه
چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار

روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
خواب را در حقه‌های سر به مهر کو کنار

سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور
تا گهر گردد چو بارد مایهٔ بحر از بخار

کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد
سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار

زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند
کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار

اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان
چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار

داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت
ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار

از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی
اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار

گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی
بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار

طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار

داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو
آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار

آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان
سکه نام تو و شه زاده‌های نامدار

تا به استعداد یابد هر که یابد پایه‌ای
تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار

در میان اعتبار و پایهٔ خصم تو باد
آنچنان بعدی که می‌باشد میان فخر و عار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۳»

باد فرخنده عید و فصل بهار
بر تو و شاهزاده‌های کبار

میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار

بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار

اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار

ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار

کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار

برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار

مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار

خصم بیهوده گردگو می‌کرد
گرد بازار نکبت و ادبار

نه متاعی‌ست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار

باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار

بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار

گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار

تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار

بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار

لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار

پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار

دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار

چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار

قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار

عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار

در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار

آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار

داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار

واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار

به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار

از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار

رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار

آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار

وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار

آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار

وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار

که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار

دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار

این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار

در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار

من نمی‌خواهم از تو غیر از تو
او نمی‌خواهد از تو جز دینار

همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار

من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار

به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو می‌کنم تکرار

از در مدح و زیور نامت
می‌دهم زیب و زینت اشعار

چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار

هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار

خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار

از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار

آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار

که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار

فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار

از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار

آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب می‌کنند پنج از چار

چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار

گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار

خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار

شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار

شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار

وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار

در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر

تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار

که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۴»

عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار

ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار

ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار

ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار

ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار

ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار

ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار

ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار

ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار

در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار

خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار

خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار

خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار

خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار

زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار

شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار

در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار

هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار

ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار

گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار

بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار

از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار

کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار

اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار

آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار

می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار

روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار

گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار

دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار

تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار

پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار

هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار

دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار

رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار

می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار

گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار

خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار

از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار

شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار

گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار

تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار

حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار

مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار

خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار

دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار

از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار

هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار

چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار

گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار

مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند
اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار

آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار

زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار

هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار

تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار

تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار

تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار

تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار

شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۵»

ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار

ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار

ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار

کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار

منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار

گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار

وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار

من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار

هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار

ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار

یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار

اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار

هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار

ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار

از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار

ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار

تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار

از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار

حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار

آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار

دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار

گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار

نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار

آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار

از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار

تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار

در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار

با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار

کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار

در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار

دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار

از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار

بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار

عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار

جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار

شاها توجه تو سخن می‌کند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار

بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار

نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار

اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار

تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار

بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۶»

سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار

مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار

بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار

هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار

از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار

بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار

گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار

گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار

آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار

کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار

بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار

حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار

لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار

حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار

ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار

در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند
گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار

با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار

باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار

در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار

نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار

باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار

بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار

از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار

قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار

ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار

نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار

آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار

باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار

مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار

ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار

بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار

وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار

دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار

مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار

با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار

خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار

کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنه‌های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار

از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار

در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار

تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار

باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۷»

باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار

آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار

دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار

لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار

نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار

جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار

این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار

لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار

هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار

تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار

زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار

برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار

بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار

می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار

نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار

آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار

کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار

کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار

ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار

مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار

بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار

کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار

دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار

دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار

گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر

کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار

کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار

در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر

تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار

سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۸»

ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار

چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار

از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر

گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار

فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار

داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار

گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار

سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار

چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار

می‌روم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار

آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار

چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار

آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار

آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار

لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار

توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار

رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار

نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار

گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 42 از 71:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA