ارسالها: 2517
#421
Posted: 11 Mar 2013 00:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱۹»
لله الحمد کز حضیض خطر
شد به اوج آفتاب دین پرور
چشم خفاش کور گو میباش
کز فلک مهر بگذراند افسر
شکرلله که حفظ یزدانی
پیش تیر قضا گرفت سپر
جست بیرون ز پشت دشمن شاه
ناوک پر کشی که داشت قدر
ابر خیرات شاه بست تتق
گشت باران او زر و گوهر
دور شو گو بلا ز سر تا پا
دهر گو باش فتنه پا تا سر
نحل عمر و بنای دانش را
زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
چرخ ویران نگردد از توفان
نشود کنده طوبی از صر صر
نه که سد شکر سد هزاران شکر
که سر آمد زمان فتنه و شر
صبح شادی رسید خنده زنان
کار خود کرد گریههای سحر
کوس شادی زدند بر سر چرخ
رقص کردند انجم و مه و خور
گریهها رفت و خنده ها آمد
ای خوشا گریههای خندهاثر
خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
خنده بهر کدام روز دگر
عیش کن عیش کن که ممکن نیست
که بود روزگار ازین خوشتر
عیش و عشرت درآمد از در وبام
بنگر بر بساط خود بنگر
صحت شاه و خلعت شاهی
آن در آمد ز بام و این از در
صحتی و چه صحت کامل
خلعتی و چه خلعتی در خور
صحتی دامن از مرض چیده
خلعت عمر جاودان در بر
خلعتی پای رفعتش بر چرخ
افسر عز سرمدی بر سر
آنچنان خلعت اینچنین صحت
بر تن و جان شاه دین پرور
باد زیبنده تا به صبح نشور
باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید
اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش
بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی
شمسهاش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها
کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه
خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش
سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود
ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال
نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتیاش در ذکر
همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفهٔ عدوی ترا
نقش میبست دست صورتگر
چشم تا مینگاشت نشتر بود
به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغیست خصم یاوه درا
بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد میرسد او را
آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمیداند
که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطرهایست بی مقدار
بلکه از قطره پارهای کمتر
قطرهای را چه کار با عمان
عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی
زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش
نپرد گر چه بال دارد و پر
امر و نهی ترا به کل امور
هرکه نبود مطیع و فرمانبر
کافرش خوانم و کنم ثابت
کافر است او به شرع پیغمبر
زانکه گر هست امر تو در نهی
هست عین شریعت اطهر
هر که او تابع شریعت نیست
هست درحکم شرع و دین کافر
در حواشی دولتت شاها
کرده از بس طهارت تو اثر
لب به سد احتیاط تر سازد
مشک سقای کویت از کوثر
گر سکندر که آب حیوان جست
نور رأی تو بودیش رهبر
روی شستی نه دست ز آب حیات
لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
دست بر سینه چون کمین چاکر
اخذ میکرد از تو عز و شکوه
کسب میکرد از تو علم و هنر
روغنی در چراغ بخت نداشت
آب جست و نبودش آبشخور
زنده بودی و خدمتت کردی
بودی ار بخت یار اسکندر
چون نشینی و مسند آرایی
و ز دو سو آن دو نامدار پسر
چون سپهری ولی سپهر نهم
که نشیند میان شمس و قمر
عنبر اندر مجالس خلقت
خدمتی پیش برده بود مگر
وقت فرصت به طیب خلق تو زد
به طریقی که کس نیافت خبر
بوی غماز بود و پرده درید
لاجرم روسیاه شد عنبر
در زمان عدالت تو که هست
شوهر شیر ماده آهوی نر
مادری کرد گرگ ماده و شد
دایه برههای بیمادر
ظالمی بود نام او گردون
خلق در دست ظلم او مضطر
زو فقیران تمام در آزار
زو اسیران تمام در آذر
در قرانهاش سد خطر ور غم
در نظرهاش سد ضرر مضمر
سوختش آتش سیاست شاه
دور دادش به باد خاکستر
مجملا از وجود او نگذاشت
غیرخاکستری و چند شرر
دهر زد جار کای ستمکاران
ظلم آخر شود به این منجر
پند گیرید کاین زمان اینست
آنکه دی چرخ بود دوش اختر
حبذا این دراز دستی عدل
کش سر چرخ هست در چنبر
سرظالم چو خاک کردی پست
سر بلندیت باد ای سرور
سایه دولت تو بر سر خلق
سایهٔ پادشه ترا بر سر
ای ز تو روشنم چراغ سخن
چون چراغ دریچهٔ خاور
هر چراغی که از تو افروزند
شرق و غرب جهان کند انور
اندرین روزها که حضرت شاه
تکیه فرموده بود بر بستر
یک شبم هیچگونه خواب نبود
آمدم بر در دعای سحر
به نماز و نیاز رفتم پیش
که وضو داشتم ز خون جگر
در میان نماز خوابم برد
خواب دیدم که گنبد اخضر
شق شد و دختری برون آمد
گفتمش خیر مقدم ای دختر
کیستی با چنین شمایل و شکل
مرحبا ای نگار خوش منظر
پیکرتو کجاست گر جانی
ما ندیدیم جان بی پیکر
گفت خود را بگو مبارک باد
که شدت نام در زمانه سمر
همچو من دختری خدا دادت
دختری مادر هزار پسر
آنچنان دختری که تا سد قرن
زو بماند بلند نام پدر
قلمت کو که گردد آبستن
کآمدم تا بزایم از مادر
ساعت سعد اختیار کنم
به سر خویش در کشم چادر
بروم تا حریم خلوت شاه
در رخ آورده گوشهٔ معجر
رو نهفته ز چشم نا محرم
در روم بزم شاه را از در
چون غلامان بیفتمش در پای
چون کنیزان بگردمش بر سر
به کنیزی گرم قبول کند
بکنم ناز بر مه و اختر
ور نه آنجا به خدمتی باشم
هست آنجا چو من هزار دگر
میشنیدم ولی که میگفتند
پیش از آن کیم اینطرف به سفر
کای شفاء القلوب دل خوش دار
که ترا نیست غیر از او شوهر
زین نکاح آنقدر برانی کام
که تو خود هم نیایدت باور
کام بخشا زتو مسم زر شد
کار خود کرد کیمیای نظر
چه شناسند این سخن آنها
که ندانند بصره را ز بصر
تو شناسی که جوهری داند
هنر و عیب و قیمت جوهر
چه برم آب این سخن بر آن
کش مساویست اختر و اخگر
حجره را گور اگر تماشاییست
اندر او خواه لعل و خواه حجر
گردن خر به در نیارایم
گوهرست این سخن نه مهره خر
کاه باید نه زعفران خر را
گاو را پنبه دانه به که درر
داورا رسم و عادت شعر است
که اگر شان دهند سد کشور
همچنان کشوری دگر طلبند
این چنینند شاعران اکثر
بنده هم شاعرم ولی ز شما
صله چندان گرفتهام که اگر
در خور شکر آن سخن رانم
بایدم طرح کرد سد دفتر
خود نمیخواهم ار نه آمادهست
هم مرا اسب و هم مرا نوکر
زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
خویش را برد و کرد بر قنطر
طیب الله ختم کن وحشی
که به اطناب شد سخن منجر
تا به دست طبیب قانونیست
تن چون ساز و نبض همچو وتر
باد قانون صحت تو به ساز
رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
مجلس دلکشت به ساز و نوا
ماه رقاص و زهره رامشگر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#422
Posted: 11 Mar 2013 00:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۰»
ای برسر سپهر برین برده ترکتاز
خورشید بر سمند بلند تو طبل باز
دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو
در کورهٔ سپهر زر مهر را گداز
دولت بود متابع بخت جوان تو
محمود را گزیر کجا باشد از ایاز
کوته شود فسانه دور و دراز خصم
در عرصهای که تیغ تو گردد زبان دراز
در پا فکند کبک به جنب حمایتت
خلخال دار حلقهٔ زرین چشم باز
از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت
هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز
با خاطرت که پرده در نار موسویست
میخواست شمع لاف زند لب گزید گاز
مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران
دست زمانه برکندش پوست چون پیاز
دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو
لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز
شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید
پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز
اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم
آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز
جای مخالف تو دهد جان که هیچکس
نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز
تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود
از روی حرص سیر نگردید چشم آز
شادی کمینه خادم عشرت سرای تست
ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز
زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی
وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز
دادم طراز کسوت معنی ز نام تو
طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز
تا مقتضای عشق چنین است کورند
عشاق در برابر ناز بتان نیاز
بادا نیازمند جنابت عروس بخت
چندان که میل طبع جوانان بود به ناز
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#423
Posted: 13 Mar 2013 14:02
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۱»
حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش
بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز
گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایهایست
چون ماه لیک هالهای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است
بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت
سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست
در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه میکند
بر سینهای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف
اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق
زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه میکشد از گل به سبزه وار
تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن
کآمد حریم کعبه جان ساحت درش
میخواست مرغ وهم که بر بام او پرد
مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه
دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب
در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست
این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بیتخت خسروی سر تاجش ستاره سای
شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او
نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمدهست و بر سم او بوسه میدهد
نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار
زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش
ای سروری که هر که سرش خاک پای تست
زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید
خصمت که دشمنیست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند
هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود
چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر
آیینهای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ
خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر
زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح
دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند
جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت
غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول
گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
میخوانمش سپهر ولی گر بود سپهر
با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوختهست
چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای
یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش
قطب سپهر گر به ته پا در آورد
چون لام الف کند الف خط محورش
سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر
در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش
عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی
اندیشه در نیافت سراپای پیکرش
شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست
بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش
بازی که نسر طایر و واقع کند شکار
گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش
آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را
بیند به جوی کاهکشان گر شناورش
افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک
چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش
آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود
سد لشکر غراب سیاهی لشکرش
بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت
زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش
سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت
وز خوف تا به حشر نیاید برابرش
گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه
بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش
وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز
کز وصف عاجز است زبان سخنورش
تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار
گردد شکار کام دلآسان میسرش
زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش
بادا به زیر ران و سر دست نوکرش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#424
Posted: 13 Mar 2013 14:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۲»
کسی مسیح شود در سراچه افلاک
که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک
به سیلخیز حوادث اسیر کلبه گل
ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک
مقیم کشتی نوح است در دم توفان
کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک
چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش
که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک
خطی طلب که شوی مالک ممالک قرب
کجا بری دم مردن قبالهٔ املاک
ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست
به هوش باش که بد سرکشیست این بسراک
مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر
چرا که پیشهٔ زرگر نیاید از سکاک
به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه
که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک
رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی
نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک
ترا هوای دری در سر است و سرگرمی
که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک
چرا نمیطلبی مهر در ز بهر وجود
که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک
محمد عربی منشاء حکایت کن
که کرده زیب قدش را به جامهٔ لولاک
قمر به حجلهٔ چرخ از عروس معجزهاش
نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک
جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی
که نیست در دگری جز مه صیام امساک
تو آن براق سواری که در شب اسرا
گذشتهای ز بیابان لامکان چالاک
مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری
که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک
اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد
به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک
گزند دیده تومار جرم را تو علاج
چنانکه علت افعی گزیده را تریاک
کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد
که عالمیست از آنسوی کشور ادراک
به سوی من نگر از لطف یا رسول الله
ببین به این دل پرخون و دیده نمناک
شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق
دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک
در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی
چوهست قطرهفشان ابر رحمت تو چه باک
سحاب لطف بباران به ما سیه کاران
که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#425
Posted: 13 Mar 2013 14:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۳»
تا به روی توشد برابر گل
غنچه بسیار خنده زد بر گل
در گلستان ز مستی شوقت
جامه را چاک زد سراسر گل
بر تنش گشته پیرهن خونین
کز غمت خار کرده بستر گل
پیش روی تو آفتابی زلف
زیر زلف تو سایه پرور گل
چو رخ آتشین برافروزی
از خوی شرم میشود تر گل
ای خطت بر فراز گل سبزه
وی رخت بر سر صنوبر گل
سوی باغ آ که سبزه نو برخاست
رست از شاخههای نو پر گل
زیر پا سبزه فرش زنگاریست
بر زبر چتر سایه گستر گل
تا کشد بیخبر هزاران را
زیر دامان گرفته خنجر گل
غنچه تا لب نبندد از خنده
ریختش زعفران به ساغر گل
نیست شبنم که بهر زینت دوخت
بر کنار کلاه گوهر گل
اثر بخت سبز بین که نمود
شهر سبز چمن مسخر گل
سایه بان هر طرف سلیمان وار
زد ز بال هزار بر سر گل
تا رود خیل سبزه را بر سر
باد را می کند تکاور گل
هست قائم مقام آتش طور
بر فراز نهال اخضر گل
پی نقاشی سراچه باغ
دارد اندر صدف معصفر گل
بسته یک بند کهربا به میان
در چمن شد مگر قلندر گل
گشت یکدل به غنچه تا بگشود
خانهٔ گنج باغ را در گل
غنچه را جام جم فتاد به دست
یافت آیینهٔ سکندر گل
کرده اوراق سرخ دفتر خویش
سبز کردهست جلد دفتر گل
از کششهای قطرهٔ شبنم
بر ورقها کشیده مسطر گل
تا کند حرفهای رنگین درج
بر وی از مدح آل حیدر گل
شاه دین مرتضا علی که شدش
به هزاران زبان ثنا گر گل
بسکه در دشت خیبر از تیغش
رست از گل ز خون کافر گل
گر خزان ریاض دهر شود
نشود کم ز دشت خیبر گل
در کفش از غبار اشهب او
مشگ دارد بنفشه عنبر گل
در بغل از خزانهٔ کف او
یاسمین سیم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد
ندمد تا به حشر دیگر گل
ور شود فیض او بر این ماند
تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش
که به این رنگ گشت احمر گل
باشد از یاد عطر اخلاقش
که بر اینگونه شد معطر گل
خلق او هست غنچهای که از او
زیر دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او
اندر این شیشهٔ مدور گل
گر نهد در ریاض لطفش پای
دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختی نامش
کی شدی بر خلیل آذر گل
ای که باغ علو قدرت را
چرخ نیلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطیب زند
دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب
بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کنی که در گلشن
نبود رو گشاده دیگر گل
پیچد از بیم شحنهٔ غضبت
غنچه سان خویش را به چادر گل
گر نسیم بهار احسانت
سوی گلزار بگذرد بر گل
گردد از دولت حمایت تو
بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد
خرمن آتشی شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت
دود گردد بنفشه اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجای
گر بگویی دگر میاور گل
گر به اژدر فسون خلق دمی
آورد بار شاخ اژدر گل
گر نیاید ز جوی لطف تو آب
نخل طبعم کی آورد بر گل
خیز وحشی که در دعا کوشیم
زانکه بسیار شد مکرر گل
تا شود از نتیجهٔ صرصر
پست و با خاک ره برابر گل
باد آزار آه خصم ترا
آنچه دارد ز باد صرصر گل
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#426
Posted: 13 Mar 2013 14:33
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۴»
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر میلرزد
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر
والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه
گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فیالمثل گر به فلک خصم براید چو نجوم
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت
گر نشانیم نیقند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوختهام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنیست
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#427
Posted: 13 Mar 2013 14:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۵»
تا شنید از باد پیغام وصال یار گل
بر هوا میافکند از خرمی دستار گل
گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن میکند
مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل
تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار
دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل
خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید
تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل
از رگ گردن نگردد دعوی خوناب خوب
گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل
نافه تاتار را باد بهاری سرگشود
چیست پر خون نیفهای ازنافه تاتار گل
گر گدایی در هم اندوز و مرقع پوش نیست
از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دینار گل
تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند
میزند ناخن بهم از باد در گلزار گل
بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت
خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل
گر نمیآید ز طوف روضه آل رسول
چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل
نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست
باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل
آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف
عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل
نخل اگر از موم سازی در ریاض روضهاش
گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل
گاه شیر پرده را جان میدهد کز خون خصم
بر دمد سرپنجهٔ او را ز نوک خار گل
گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ
گاه دست ناقهاش زد بر سر کهسار گل
گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن
نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل
ای که دادی دانهٔ انگور زهر آلودهاش
کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل
با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم
آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل
ای به دور روضهات خلد برین را سد قصور
وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل
گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو
از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل
سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس
کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل
کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست
کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل
در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست
کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل
کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار
گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل
از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو
گر بود بر صفحهٔ دیوار از پرگار گل
کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب
گر کشد بر تختهٔ در باغ را نجار گل
غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین
بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل
در گلستان دل افروز جهان ما را بس است
پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل
شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست
در بهاران بوتهٔ گل بردمد ناچار گل
تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد
کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل
در بیان حال گفتن تا بکی بلبل شویم
در دعا کوشیم گو دست دعا بردار گل
تا زبان گل کشد بر صفحه بی پرگار آب
تا بود آیینه ساز باغ بیافزار گل
آنکه یکرنگ نقیضت گشته وز بیدانشی
میشمارد خار را در عالم پندار گل
باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه
بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#428
Posted: 13 Mar 2013 14:44
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۶»
ای تماشاییان جاه و جلال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره میرسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایهاش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبه سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقههای کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بیلطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#429
Posted: 13 Mar 2013 14:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۷»
بر کسانی که ببینند به روی تو هلال
عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال
میرمیران که بود طلعت فرخندهٔ او
صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال
گر به اندازهٔ قدر تو و صدر تو زیند
کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال
بسکه انصاف تو برتافته سرپنجهٔ ظلم
عبث محض نمایند پلنگان چنگال
قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام
حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال
عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب
ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
میشود کور حسود تو و درمانش نیست
که مصون است کمال تو ز آسیب زوال
دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است
گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال
گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو
سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال
مور از تشت برون آید و این ممکن نیست
کاختر تیرهٔ خصمت بدر آید زو بال
دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ
چون ببیند رخ مقصود که امریست محال
چارهٔ باصرهٔ اعمی فطری چه کند
گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال
گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند
خونش آواز برآرد که حلال است حلال
فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش
از سمند تو اگر کسب کند استعجال
رایت ار سرمه کش دیدهٔ اندیشه شود
در شب تار توان دید پی پای خیال
صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان
کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال
دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام
حلقهٔ دیدهٔ باز است چو زرین خلخال
گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه
از رخش در پس آیینه گریزد تمثال
جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی
که کشد جذبهاش از کام و زبان حرف سال
هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف
کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال
داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا
خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال
نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من
کردهام وقف تو این بحر لبالب ز زلال
معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص
پرتو تربیت عام تو خورشید مثال
این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند
همه دانند که نادر بود این طرز مقال
سخن من نه ز جنس سخن مدعی است
که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال
وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای
که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال
تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب
که بود عید صیام اول ماه شوال
بر تو ای قبلهٔ احرار عرب تا به عجم
عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#430
Posted: 13 Mar 2013 14:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲۸»
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بیطالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بیطالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایونفر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستارهوار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانهایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کردهست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو میکنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7