انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 71:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۱۸»

گهر پاشی که این گوهر گزین کرد
به سوی بحر معنی رو چنین کرد

که ناظر رخش راندی با رفیقان
به دل صد کوه غم از بار حرمان

به روز و شب و بیابان می‌بریدند
که روزی بر لب دریا رسیدند

نه دریا بلکه پیچان اژدهایی
ازو افتاده در عالم صدایی

به روی خاک مستی مانده بیتاب
به لب آورده کف در عالم آب

ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آن رو کآب تلخی در جگر داشت

ز موج دمبدم در وقت توفان
نهادی نردبان بر بام کیوان

به کف گردید موجش صولجانها
ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها

ز روی آب او عالی حصاری
کشیده خویشتن را بر کناری

عیان در زیر چادر خوشخرامی
عجب با لنگری عالی مقامی

زمام اختیار از کف نهاده
عنان خود به دست غیر داده

کمان اما ز بند چله آزاد
ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد

در آبش سینه چون مرغابیان گم
برون آورده از دریا سر و دم

شده مصقل در آن بحر گهریاب
که تاریکی برد ز آیینهٔ آب

بسی مردم‌ربا عشرت سرایی
در آن نیکویی آب و هوایی

چو الیاسش گذر بر روی عمان
به منزل برده بادش چون سلیمان

چو خیمه چادر از هر سو عیانش
ستون خیمه از تیر میانش

به روی آب از بادش شتابی
عیان از دور بر شکل حبابی

چه می‌گویم شهابی بود ثاقب
شدی در یک نفس از دیده غایب

اشارت کرد ناظر سوی تجار
که در کشتی کشند از هر طرف بار

به یاران سوی کشتی گشت راهی
چو یونس کرد جا در بطن ماهی

به گردون شد ز ملاحان ترانه
به روی آب کشتی شد روانه

زدش آهنگ ملاحان ره هوش
ز سوز آن زدش خون در جگر جوش

کشید از دل سرود بی‌نوایی
خروشان شد ز ایام جدایی

که یا رب کس به حال من مبادا
به این آشفتگی دشمن مبادا

منم خود را ز غم رنجور کرده
به پای خویش جا در گور کرده

ز بخت واژگون صد درد بر دل
گرفته زنده در تابوت منزل

تنی از مشت محنت رفته از دست
به مهد غصه خود را کرده پا بست

اگر بودی ز طفلان عقل من بیش
نکردی جور این مهدم جگر ریش

میان آب با چشم در افشان
به سرگردانی خود مانده حیران

منم بر باد داده خانه خویش
جدا افتاده از کاشانهٔ خویش

گرفتاری ز عمر خود به تنگی
گرفته جای در کام نهنگی

مگر یاری نماید باد شرطه
رهم از شور این خونخوار ورطه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۱۹»

فسون سازی که این افسون نماید
بدینسان بر سر افسانه آید

کزین معنی خبر چون یافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمی دور

دمی از فکر این خالی نمی‌بود
دلش را میل خوشحالی نمی‌بود

به شبها سوختی چون شمع تا روز
نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز

همیشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوری سری بر جیب غم داشت

برین می‌داشت خود را تا زید شاد
ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد

ترا از یار اگر باریست بر دل
نپنداری کز آن یار است غافل

به استادی نهان می‌دارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار

محبت هرگز از یکسر نباشد
نباشد این کشش تا زو نباشد

نباشد تا کششها از زر ناب
دود کی از پیش بیتاب سیماب

غم بسیار روزی داشت بر دل
به خاصی چند بیرون شد ز منزل

برای دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندی پی گشت

که گردی ناگهان برخاست از دور
به پیش گرد مرکب راند منظور

برون از گرد آمد کاروانی
فتاده شور از ایشان در جهانی

حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته

شترهای دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا

درای استران را نالهٔ کوس
شترها را دهان زنگ پابوس

ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صدای گاو دم رفتی بر افلاک

اساس خسروی دیدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار

دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روی تو بادا چشم بد دور

به دلخواه تو بادا هر چه خواهی
به فرمان تو از مه تا به ماهی

زمانی در مقام لطف کوشید
از ایشان حال هر جا بازپرسید

قضا را بود این آن کاروانی
که می‌دادند از ناظر نشانی

جوانی پیش او گردید حاضر
به دستش داد مکتوبی ز ناظر

چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود

ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بیخودی داد

به ایشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند

به دل سد غم در این اندیشه می‌بود
که چون خود را رساند پیش او زود

به خود گفتی کز اینها گر شوم دور
که می‌داند کجا رفته‌ست منظور

نهم رو در بیابان از پی او
روم چندان که این دولت دهد رو

به فکر کار خود بسیار کوشید
چنین با خویش آخر مصلحت دید

که رخش عزم سوی شهر تازد
به سوز هجر روزی چند سازد

پس آنگه افکند طرح شکاری
بود کز پیش بتوان برد کاری

چو دید این مصلحت با خود در این کار
جهاند از جا سمند باد رفتار

به سوی شهر از آنجا بارگی راند
قدم در گوشه بیچارگی ماند

به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش
نهد پا در پی آواره خویش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۰»

سوار رخش تاز دشت دعوی
چنین راند از پی نخجیر معنی

که روزی چند از این حالت چو بگذشت
که سوی شهر منظور آمد از دشت

به نزدیک پدر یک روز جا کرد
به خسرو مدعای خود ادا کرد

غرض چون بود آهنگ شکارش
به رفتن داد رخصت شهریارش

سپاه بیشمارش کرد همراه
تمامی از رسوم صید آگاه

اشارت کرد تا صحرانشینان
حشر کردند در کوه و بیابان

یلان بستند صف در دور نخجیر
ز هر سو پر زنان شد طایر تیر

دم شمشیر دادی رنگ را زهر
وز آن زهرش ندادی سود پازهر

پلنگ افتاده سر گردان و مضطر
نهاده رسم دست انداز از سر

به جستن روبهان درحیله سازی
به خرگوشان سگان در دست یازی

پی تیر یلان چون کلک جادو
ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو

عیان گردید از کیمخت گوران
به جای دانهٔ کیمخت پیکان

فتاد از بیم سگ آهو به زاری
به دست و پای شیران شکاری

چنین تا شام صید انداز بودند
به قصد صید شیری می‌نمودند

ز چرخ این شیر زرین یال شد گم
پلنگ شب نمود از کهکشان دم

به عزم شب چرا شد بره برپا
شبان مانندش از پی خواست جوزا

به قصد صیداین گاو پلنگی
اسد می‌کرد ساز تیز چنگی

از این مزرع شد آب مهر نایاب
چو کاهش چهره گشت از دوری آب

ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ
سوی دریای مغرب کرد آهنگ

گشودی قفل زر شب از سر گنج
وز آتش پلهٔ میزان گهر سنج

کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه ز افغانش به فریاد

فکنده زنگی شب دلو در چاه
به قعر بحر ماهی را گذرگاه

چو خواب آورد بر لشکر شبیخون
ز لشکرگاه شد منظور بیرون

سمند تند رو میراند و می‌تاخت
به سایه اسبش از تندی نمی‌ساخت

بسان چرخ آن رخش سبک پی
بیابانی به گامی ساختی طی

چنین میراند تا زین دشت اخضر
نمایان شد عیار زردهٔ خور

سحرگه لشکران از خواب جستند
میان از بهر خدمت چست بستند

چو از شهزاده جا دیدند خالی
ز جا رفتند از آشفته خالی

چو صرصر پر در آن صحرا دویدند
ولیکن هیچ جا گردش ندیدند

ز حد چون رفت سوی شهر راندند
حدیث او به گوش شه رساندند

ز بخت سست خود آشفته شد سخت
ز روی بیخودی افتاد از تخت

به هوش خود چو آمد ناله برداشت
علم در جستجوی او برافراشت

به اطراف جهان مردم روان کرد
ولیکن کس پیام او نیاورد

خروشان شد نظر کای دیده را نور
چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور

مرا در دور چون نبود تأسف
که این خیل بتر ز اخوان یوسف

به جانم داغ یعقوبی نهادند
به گرگت همچو یوسف باز دادند

الا ای یوسف گمگشته بازآی
چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای

تو بودی آنکه منظور نظر بود
فروغ عارضت نور بصر بود

چه خوشحالی که گشتی از نظر دور
نظر دیگر چه خواهد داشت منظور

جهان پیش نظر تاریک از آنست
که شمعی چون تو از بزمش نهانست

خروشان بود از اینسان چند روزی
ز دل می‌کرد آه سینه سوزی

چو روزی چند شد آن شعله بنشست
به عیش و عشرت هر روزه پیوست

چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل
که چیزی کز نظرشد رفت از دل

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۱»

سمند ره نورد این بیانان
بزد راه سخن زینسان به پایان

که چون منظور دور از لشکری گشت
خروشان همچو سیل افتاد در دشت

ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت
دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

کسان همزبان را یاد می‌کرد
ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد

خوش آن بیکس که صحرایی گزیند
که غیر از سایه همپایی نبیند

کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد

نماند در مقام خسته حالی
دل پر سازد از فریاد خالی

بیا وحشی که عنقایی گزینیم
وطن در قاف تنهایی گزینیم

چو مه با خور بود نقصان پذیر است
می از تنها نشستن شیر گیر است

ز تنهاییست می را در فرح روی
چو یارش پشه شد گردد ترش روی

چو سرکه همسرای پشه افتاد
نیاید از سرایش غیر فریاد

چو زر با نقره یکچندی نشیند
دگر خود را به رنگ خود نبیند

مشو دمساز با کس تا توانی
اگر می‌بایدت روشن روانی

چو آیینه که با هرکس مقابل
ز تأثیر نفس گردد سیه دل

چو روزی چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاری آمد از دور

چو شد نزدیک جای خرمی دید
عجب آب و هوای بی‌غمی دید

در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده

ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نیزه بازی کرده بنیاد

ز زخم خار گلها را تکسر
ز زخم سنگ مشت یاسمین پر

گشودی ماهیش مقراض از دم
به قصد آب می‌بردید قاقم

بیان می‌کرد هر سو غنچه با گل
به سر گوشی حدیث خون بلبل

میان سبزه آب افتاده بیهوش
کشیده سبزه تنگ او را در آغوش

پی راحت فرود آمد ز شبرنگ
به طرف سبزه‌زاری کرد آهنگ

به آسایش به روی سبزه افتاد
سمند خویش را سر در چرا داد

فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست

چو مست خواب شد آن مایه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز

ز آواز سم اسب رمیده
ز جا جست و گشود از خواب دیده

نظر چون کرد شیری دید از دور
در و دشت از غریوش گشته پر شور

ز چنبر شیر گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده

خروشش مرده را بردی ز سر خواب
به زهر چشم کردی زهره‌ها آب

پی جستن زدی چون بر زمین پای
نمودی کوههٔ گاو زمین جای

کشید آن شیردل بر شیرشمشیر
چو شیری حمله آور گشت بر شیر

هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند
که زخم تیغ بر گاو زمین ماند

جدا کرد آن بلا را از سر خویش
نمود از سبزه و گل بستر خویش

به روی سبزه می‌غلطید چون آب
که شد بر روی گل آهوش در خواب

سفر سازندهٔ شهر فسانه
زند بر رخش زینسان تازیانه

که چون منظورگشت از خواب بیدار
برآمد بر سمند باد رفتار

چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن
به روی پشته‌ای برراند توسن

نظر چون کرد شهری در نظر دید
سوادش از نظر پر نورتر دید

حصار او زدی بر چرخ پهلو
کواکب سنگها بر کنگر او

حصارش زلف زهره شانه کرده
ز کنگر شانه را دندانه کرده

کشیده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلک غرق

سواد شهر کردش دیده پرنور
چو گل از خرمی بشکفت منظور

ز روی خرمی میراند توسن
که تا گشتش در دروازه روشن

بر او دروازه‌بان چون دیده بگشاد
به پای توسنش چون سایه افتاد

بگفتا کای جوان نورسیده
که از مهرت به ما پرتو رسیده

چسان جان برده‌ای زین بیشه بیرون
که شیرش بسته ره بر گاو گردون

کنون عمریست تا این راه بسته
به راه رهروان از کین نشسته

ز نیش خویش شیر این گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه

ازو این حرف چون منظور بشنید
ز کار رفته گوهر بار گردید

بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
به منزلگاه خویشش برد و جا داد

چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش
به پیش آورد درویشانهٔ خویش

پس آنگه رفت سوی درگه شاه
بگفت این حال با خاصان درگاه

ازو چون شرح این معنی شنفتند
به خسرو صورت احوال گفتند

زد از روی تعجب دست بر دست
که یک تن چون ز دست این بلا رست

به جمعی داد خلعت‌ها و فرمود
که باتشریف تشریف آورد زود

سوی منظور از آنجا رو نهادند
زمین از دور پیشش بوسه دادند

پی تعظیم تشریف از زمین خاست
بدن از خلعت شاهانه آراست

به آنها گشت همره بی‌توقف
سوی بازار مصر آمد چو یوسف

ازو دل داده خلقی از کف خویش
هجوم بی‌دلانش از پس و پیش

فتاده پیش و خلقی گشته پیرو
چنین می‌رفت تا درگاه خسرو

بیاوردند نزدیکان درگاه
به تعظیم تمامش جانب شاه

زمین بوسید آنطوری که شاید
دعایش کرد آن نوعی که باید

به میدان سخن افکند گویی
ز هر جا کرد با او گفتگویی

چو از هر بحث گوهر بار گردید
به تقریبی حدیث شیر پرسید

زمین بوسید منظور ادب کیش
به خسرو گفت یک یک قصه خویش

چنین در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دری با شه ادا کرد

شهنشه گفت تا کردند تعیین
مقامی از پی شهزادهٔ چین

پی رفتن زمین بوسید منظور
به دستوری ز بزم شاه شد دور

چو جست از مجلس خسرو کرانه
ببردندش به بزم خسروانه

به روی نیم تختی جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالی نهادند

چو پاسی از شب دیجور بگذشت
سپاه خواب بر منظور بگذشت

برای پاس آن پاکیزه گوهر
گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۲»

صف آرایندهٔ این طرفه لشکر
چنین لشکر کشد کشور به کشور

که هر صبح اینچنین تا شام منظور
نمی‌گشت از حریم خسروی دور

ز چشمش اهل مجلس مست حیرت
گریبان کرده چاک از دست حیرت

ز دانش یافت قدری آن خرد کیش
که شاهش داد جا در پهلوی خویش

بلی هر جا که باشد صاحب هوش
عروس دولتش آید در آغوش

گدا از هوشمندی شاه گردد
فقیر از هوش صاحب جاه گرد

بسا شاهان که دور از کسوت هوش
زمانه خرقه‌شان افکنده بر دوش

بسا درویش را کز هوشمندی
سریر جاه بخشد سربلندی

چو روزی چند شد القصه زین حال
که می‌بودند با هم فارغ البال

درآمد ناگه از در حاجب شاه
ستاد از پیش شادروان درگاه

که ای شاهان به راهت سر نهاده
رسول روم بر در ایستاده

درآید یا رود فرمان شه چیست
درین در بنده با او چون کند زیست

اجازت داد خسرو کاو در آید
به رنگ خاک بوسانش درآید

زمین بوسید و خسرو را دعا کرد
پس آنگه رو به عرض مدعا کرد

به سوی تخت شه شد نامه بر کف
به تشریف قبول آمد مشرف

چو خسرو دید سوی نامهٔ روم
در آن مکتوم بود این شرح مرقوم

که دارد شاه شمعی در شبستان
عذارش در نقاب غنچه پنهان

کند از وصل او خوشحال ما را
دهد پروانهٔ اقبال ما را

کند زودش به سوی ما روانه
نسازد در فرستادن بهانه

اگر بر عکس این کاری کشد پیش
بسا کید چو شمعش گریه برخویش

چو شاه آگه شد از مضمون نامه
به خود پیچید همچون نال خامه

که قیصر را چه حد این تمناست
ازو این آرزو بسیار بیجاست

سزد گر جغد را نبود تمنا
که چون بازش بود دست شهان جا

کجا با بوم گردد جفت تاووس
نداند اینقدر افسوس افسوس

گرفتم اینکه من بسیار پستم
نه آخر پادشاه مصر هستم

سخن کوته رسول قیصر روم
چو حرف ناامیدی کرد معلوم

زمین بوسید و رفت از منزل شاه
به عزم شهر خویش افتاد در راه

به سوی بارگاه قیصر آمد
به آیینی که می‌باید درآمد

چو قیصر کرد حرف مصریان گوش
چو نیل مصر زد خون در دلش جوش

به کین مصریان زد خیمه بیرون
پر از میخ و ستون شد روی هامون

سپاهی همره او از عدد بیش
شمارش از حساب نیک و بد بیش

سراسر آهنین دل همچو پیکان
به خونریزی چو نیزه تیزدندان

به خون چون تیغ خود را گرم کرده
بسان گرز سرها نرم کرده

چو نیزه خود آهن مانده بر سر
چو ششپر جوشن پولاد در بر

ازین معنی چو شد خسرو خبردار
چو شمعش کرد سوزی در جگر کار

فتادش در رگ جان پیچ و تابی
وز آتش گشت پیدا اضطرابی

که آیا فتح از پیش که باشد
نمک ایام بر ریش که پاشد

چو رایت از دو جانب بر فرازند
سران از هر دو جانب سرفرازند

گروهی چون سنان نیزه خویش
ز اهل صف قدمها مانده در پیش

پی پشتش صفی را ناوک آسا
نهاده برعقب از جای خود پا

کرا گردون زند از تخت بر خاک
کرا دوران رساند سر برافلاک

چو خسرو را پریشان دید منظور
بگفت ای چشم بد از دولتت دور

اگر رخصت دهی با لشکر مصر
زنم خرگه برون از کشور مصر

چنان جنگی کنم با قیصر روم
که گردد او ز تاج و تخت محروم

چنان تخمی به خاک روم کارم
که گرد از خرمن قیصر برآرم

دم صبحی که خیل روم سر کرد
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد

نفیر سرکشان در عالم افتاد
برآمد از نهاد کوس فریاد

سپاه از هر دو سو شد حمله آور
پی خونریز برهم ریخت لشکر

خدنگ از ترکش ترکان خون دوست
برون آمد بسان مار از پوست

ز هر شمشیر جویی آشکاره
به جای سبزه زهرش در کناره

کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه می‌گرفت از کین به دندان

ز بیداد تفنگ خصم بد کیش
یلان را مانده در دل سد گره بیش

سپرها برفراز خود زره کار
به روی گنج گفتی حلقه زد مار

تبرزین ریخت چندان خون لشکر
که پیش انداخت از شرمندگی سر

یلان را نرم گشت از گرز گردن
نهاده سر به سینه همچو کسکن

سپر را بخیه‌ها از هم گشاده
گریبان وار بر گردون فتاده

به نیزه کلهٔ درنده شیران
به جای گرز بردوش دلیران

ز پیکان کمان داران لشکر
شده چون خود آهن کاسهٔ سر

ز بس پیکان که بر دل کرده منزل
شده چون کورهٔ پیکان گران دل

کمند سرکشان از هر کناره
به گردنها چو شهرگ آشکاره

محیطی شد ز خون دشت ستیزه
در او شد مار آبی چوب نیزه

پناه خیل گردان قوی تن
سپر مانند بر سر خود آهن

به روی خون سرگردان سرکش
چو دیگی سرنگون برروی آتش

ز قسطاس ستوران زال عالم
ز هم گیسو گشاده بهر ماتم

علم در مرگ سرداران عزادار
به گردن شقه‌اش گردیده دستار

به فوت گردن افرازان سرکش
تفنگ از غصه برخود می‌زد آتش

به ماتم کوس طرح شیون انداخت
سنان شال سیه در گردن انداخت

چنین تا شامگاهی جنگ کردند
ز خون گاوه زمین را رنگ کردند

چو عالم پر سپاه زنگ گردید
جهان برخیل رومی تنگ گردید

نگه می‌کرد از هر گوشه منظور
نظر بر قیصرش افتاد از دور

شدش دست از عنان رخش کوتاه
بر او بست از طریق کین سر راه

چو قیصر دید دشمن در برابر
بر اوشد از سر کین حمله آور

علم چون کرد دست و تیغ خونبار
که سازد از طریق کینه‌اش کار

چنان شهزاده‌اش زد بر کمر تیغ
که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ

ز راه کین بلارک را علم کرد
علم را با علمدارش قلم کرد

چو قیصر کشته گشت و شد علم پست
سپه را شد عنان کینه از دست

به صحرای هزیمت پا نهادند
گریزان روی در صحرا نهادند

ز پی می‌رفت و می‌زد تیغ منظور
چنین تا شد جهان بر لشکری دور

چو بر رخش فلک بر بست دوران
سر رومی در این فرسوده میدان

ز پی‌شان با سپاهی بازکردند
به بزم عیش و عشرت ساز کردند

بلی اینست قانون زمانه
نه امروز است در دور این ترانه

یکی ماتم گزیند دیگری سور
یکی را تخت منزل دیگری گور

یکی را بهر ماتم کاه پاشند
یکی را زر به مسندگاه پاشند

یکی را خود زر بر کوهه زین
چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین

یکی بر اسب جولانی نشسته
به زین زر رکاب سیم بسته

یکی بر فرق تاج زر نهاده
یکی خشت لحد برسرنهاده

یکی را زیر تخت خاک مسکن
یکی را روی تخت زر نشیمن

ندارد اعتباری کار عالم
منه زنهار بر دل بار عالم

اگر شادی مکن خوشحال خود را
مدار از دور فارغبال خود را

که خیل مرگ در دنبال داری
خطرها در پی اقبال داری

وگر درویش بی‌شامی در این راه
چرا از غم کشی آه سحرگاه

تصور کن که عالم کشور تست
تویی شاه و جهان فرمانبر تست

قبای آب و رنگ تست افلاک
پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک

کلاه زر به تارک آفتابت
برین لاجوردی در رکابت

ترا در سیر یکرا نیست هر پا
به کوی شادمانی راه پیما

ترا سلطانی از مه تا به ماهی‌ست
کهن ویرانه‌ات ایوان شاهی‌ست

ز روزنهاش خورشید جهانتاب
فکنده هر طرف خشت زر ناب

بر ایوان داشتی پر تاجداری
به فرمان تو هر یک شد به کاری

سپاهت رفته تا کشور گشایند
به ملکت کشور دیگر فزایند

ترا بر تخت شاهی خواب برده
سراسر رخت هوشت آب برده

به عین خواب می‌بینی که دوران
بدینسان ساختت محتاج یک نان

چو شد القصه از بی‌مهری بخت
جدا سلطان روم از تاج و از تخت

رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح
که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح

چو قاصد نامه پیش خسرو آورد
به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد

منادی کرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده

به استقبال پا بیرون نهادند
قدم در عرصه هامون نهادند

ز شهر مصر خسرو هم برون رفت
به استقبال یک منزل فزون رفت

به خسرو چون نظر افکند منظور
قدم کرد از رکاب بارگی دور

به پایش سایه وار افکند خود را
غبار راه اسبش ساخت خود را

ز توسن گشت خسرو هم پیاده
چو او را دید رو بر ره نهاده

کشید از غایت مهرش در آغوش
نهادش خلعت اقبال بر دوش

بسی لعل و گهر بر وی فشانید
میان گوهر و لعلش نشانید

چو از هر گفتگویی باز رستند
به مرکبهای تازی بر نشستند

به سوی بارگه راندند توسن
دلی وارسته از اندوه دشمن

دلا اندوه دشمن گر نخواهی
ز درویشی طلب کن پادشاهی

چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و کنج قناعت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۳»

سلاسل ساز این فرخنده تحریر
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر

که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن

شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش

گریبان می‌درید و آه می‌زد
ز آه آتش به مهر و ماه می‌زد

چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را

چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست

چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار

که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقه‌هایت اهل سودا

بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم می‌دهی از زلف یارم

منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده

تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی

هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری

ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم

نزد مار غمی برسینه‌ات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش

مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست

ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست

مرا چشمی‌ست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی

نمی‌دانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقه‌های دیده داری

درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن

نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست

لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست

فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت

منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز

بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا

به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار

ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر

به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند

چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش

به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم

مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم

ز دل برمی‌کشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۴»

نوا آموز این دلکش ترانه
پی خواب اینچنین گوید فسانه

که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر

چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را

به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت

که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بی‌سر و سامانی من

چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری

دل غم دیده‌ام می‌ساختی شاد
به دشنامی ز من می‌آمدت یاد

ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا می‌کند دور

ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب

ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر

همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید

ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست

ز محنت جامه می‌زد چاک و می‌رفت
ز غم می‌ریخت بر سر خاک می‌رفت

چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب

به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد

که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی

چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی

الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیره‌ام انداز پرتو

به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن

بگو کای ماه بی‌مهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار

دعایت می‌رساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی

که ای بی‌مهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود

مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان

نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی

منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی

به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که می‌کردی ز یاری

دلم می‌گفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بی‌فروغست

به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی می‌گشادم

ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل می‌گفت شد راست

بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی

چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت

که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بی‌مهر یاری برگزیدم

مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم

اگر دل پای بست او نمی‌بود
مرا سر بر سر زانو نمی‌بود

چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب

غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند

نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی

خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او

ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند

خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۵»

ز ره پیمای این صحرای دلگیر
به کوه افتد چنین آواز زنجیر

که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی

به خون‌ریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده

به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت

ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینه‌چاکی هرطرف چاک

در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری

ز داغ بی‌دلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون

پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان

ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار

در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری

پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی

ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب

درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان

در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار

ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن

در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را

ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ

که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم

مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت

مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد

به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم

منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک

به بند بی‌کسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار

چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم

چو پر دلگیر می‌گردید از غار
قدم می‌ماند بر دامان کهسار

فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی های‌های گریه در کوه

چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش

چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا

کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود می‌کرد اژدر

زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم می‌کرد جاروب

منقش متکایش یوز می‌شد
پلنگش بستر گلدوز می‌شد

ز غم یکدم نمی‌شد آرمیده
به چشم آهوان می‌دوخت دیده

به یاد چشم او فریاد می‌کرد
ز مردم داری او یاد می‌کرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۶»

به جست و جوی آن مجنون گمنام
زند اینگونه گویای سخن گام

که چون از گرمی این مشعل زر
جهان گردید چون دریای آذر

تو گفتی مهر کز افلاک بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنی بود

فلک را گرمی خور سوخت چندان
که با خاک سیه گردید یکسان

ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ
در او از زیر می‌شد آب چون یخ

چو گرما شد ز حد یک روز منظور
زمین بوسید پیش خسرو از دور

که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را
به دل بد شعله‌ای افروخت ما را

توان کردن بدینسان تابه کی زیست
بفرماید شهنشه فکر ما چیست

بیان فرمود شاه مصر مسکن
که ای دور از گل روی تو گلشن

برون از شهر ما فرخنده جاییست
در آن نیکویی آب و هواییست

مقامی چون بهشت جاودانی
بهارش ایمن از باد خزانی

خرد خلد برینش نام کرده
دم عیسا نسیمش وام کرده

در آن ساحت اگر منزل نمایی
نخواهد بود دور از دلگشایی

چو گل منظور ازین گفتار بشکفت
زمین بوسید و خسرو را دعا گفت

اشارت کرد خسرو تا سپاهی
سوی آن بزمگه کردند راهی

به رایض گفت تا از بهر منظور
سمندی کرد زین از هر خلل دور

بسان کوه اما باد رفتار
که باد از وی گرفتی یاد رفتار

ز نور آفتاب آن رخش چون برق
رسیدی پیشتر از غرب در شرق

اگر فارس فرس را برجهاندی
به جاسوس نظر خود را رساندی

بسان جام جم گیتی نمایی
دو چشمش بسکه کردی روشنایی

اگر مهمیز میسودش بر اندام
برون می‌زد از آن سوی ابد گام

اگر مژگان کس بر هم رسیدی
به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی

ز شیهه گاه جستن برسر خاک
زدی گلبانگ‌ها بر رخش افلاک

جهانیدی گرش بر چرخ اخضر
زدی سد چرخ بر خشت زر خور

به عزم آن مقام عشرت آیین
سوار رخش شد شهزادهٔ چین

سواران رخش سوی دشت راندند
سرود عیش بر گردون رساندند

شدند از راه شادی دشت پیما
چنین تا آن مقام عشرت افزا

فضای دلگشایی دید منظور
عجب فرخنده جایی دید منظور

میان سبزه آبش در ترنم
گلش از تازه رویی در تبسم

گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذکر با قمری در اکرام

عیان گردیده داغ لالهٔ تر
به رنگ آینه کافتد در آذر

ز هر جانب فتاده برگ لاله
چو پر خون پردهٔ چشم غزاله

در آن دلکش نشیمن مانده برپا
پی دفع حرارت غنچه حنا

ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل
سر انگشت می‌زد بر دف گل

به بلبل در دهن خوانی چکاوک
کله کج کرده چون هدهد به تارک

سرود کبک بر گردون رسیده
به آن آهنگ خود را برکشیده

در آن عشرت‌سرا مأوا نمودند
به بزم شادمانی جا نمودند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲۷»

برد ره نکته ساز معنی اندیش
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش

که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن

به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز

ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش

نیامد باز و او می‌رفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی

چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار

برای آب می‌گردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه

مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع

میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی

پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا

تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان

پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده

چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند

ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی

که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه

منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم

مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد

بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی

بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان

تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار

به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان

چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز

که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین

خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود

به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود

گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم

فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت

دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز

مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت

گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را

وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید

مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من

اگر بی‌روی آن شمع شب افروز
به مکتب می‌نمودم صبر یک روز

معلم را نمی‌آزردم از خویش
صبوری می‌نمودم پیشهٔ خویش

ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمی‌افتادم از هجر

چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش

از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست

که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست

ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است

دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست

به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست
نوید وصل پنداری شنیده‌ست

قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت

لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست

برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب

نمی‌دانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه

چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود

همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت

صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد

ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی

ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت

از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت

چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور

ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه

خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او

خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی

کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان

کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر

چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد

کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است

مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه

چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه

فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی

قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است

خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان

همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند

به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش

چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب

اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست
که در هر جانبی او را خرابی‌ست

فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار

مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش

نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم

که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست

مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا

برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من

مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی

سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند

هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش

ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره

بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم

که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی

به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده

سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند

که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست

ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی

به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست

به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که می‌گردد هم آواز

بگو جز دود آه بیقراری
به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی

به غیر ازقطره اشک دمادم
که می‌گردد به گردت در شب غم

چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که می‌آید بجز سنگ

چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر

سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید

ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال

خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو

منم این وان تویی اندر برابر
نمی‌آید مرا این حال باور

تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است

به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند

روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ

چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند

نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان

فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بی‌خبرشان پیش هم باز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 56 از 71:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA