ارسالها: 2517
#571
Posted: 16 Mar 2013 20:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «گفتار در آرایش و نکویی سخن»»
سخن صیقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور این گنج
وز او میزان عقل و جان گهرسنج
در این میزان گنج و عقل سنجان
که عقلش کفهای شد کفهٔ جان
سخن در کفه ریزد آنقدر در
که چون خالی شود عالم کند پر
نه گوهرهاش کانی لامکانی
ز دیگر بوم و بر نی این جهانی
گهرها نی صدف نی حقه دیده
نه از ترکیب عنصر آفریده
صدف مادر نه و عمان پدر نه
چو این درها یتیم و دربدر نه
در گفتار عمانی صدف نیست
صدف را غیر بادی زو به کف نیست
درین فانی دیار خشک قلزم
مجو این در که خود هم میشوی گم
ز شهر و بحر این عالم بدر شو
به شهری دیگر و بحری دگر شو
دیاری هست نامش هستی آباد
در او بحری ز خود موجش نه از باد
در آن دریا مجال غوص کس نی
کنار و قعر راه پیش و پس نی
چو این دریا بجنبد زو بخاری
به امکان از قدم آرد نثاری
ز در لامکانی هر مکانی
ز ایثارش شود گوهر ستانی
بدان سرحد مشرف گر کنی پای
بدانی پایهٔ نطق گهر زای
سخن خوردهست آب زندگانی
نمردهست و نمیرد جاودانی
سپهر کهنه و خاک کهن زاد
سخن نازاده دارد هر دو را یاد
اگر خاک است در راهش غباریست
و گر چرخ است پیشش پرده داریست
تواریخ حدوثش تا قدم یاد
که چون در بطن قدرت بود و کی زاد
سخن گر طی نکردی شقهٔ عیب
کجا هستی برآوردی سر از جیب
سخن طغراست منشور قدم را
معلم شد سخن لوح و قلم را
دبستان ازل را در گشاده
قلم را لوح در دامن نهاده
جهان او را دبستانی پر اطفال
«الف ، بی » خوان عقل او کهن سال
سخن را با سخن گفت و شنود است
نمود بود و بود بینمود است
سخن را رشته زان چرخ است رشته
که آمد پرهاش بال فرشته
سر این رشته گم دارد خردمند
که چون این رشته با جان یافت پیوند
ازین پیوند باید سد گره بیش
خورد هر دم به تار حکمت خویش
نیارد سر برون مضراب فرهنگ
که پیوند از کجا شد تار این چنگ
نوایی کاندر این قانون راز است
ز مضراب زبانها بینیاز است
در این موسیقی روحانی ارشاد
چو موسیقار حرف مابود باد
از این نخلی که شد بر جان رطب بار
نماید نوش جان گر خود خورد خار
ازین شاخ گل بستان جاوید
خوش آید خار هم در جیب امید
از آن خاری که آید بوی این گل
به عشق او نهد سد داغ بلبل
گل خودروست تا رست از گل که
که داند تا زند سر از دل که
هما پرواز عنقا آشیانیست
زبانش چتر شاهی رایگانیست
گدایی گر برش سرمایه یابد
به پایش هر که افتد پایه یابد
ز ابر بال او در پر فشانی
ببارد ز آسمان تاج کیانی
ز پایش چون سری عیوق سا شد
به تعظیمش سر عیوق تا شد
کسی را کاین هما بر سر نشیند
به بالادست اسکندر نشیند
ز تاجش خسروی معراج یابد
جهان در سایهٔ آن تاج یابد
فلک در خطبهاش جایی نهد پا
که هست از منبرش سد پایه بالا
به منشوری که طغرا شد به نامش
نویسند از امیران کلامش
سخن را من غلام خانه زادم
ولیکن اندکی کاهل نهادم
به خدمت دیر دیر آیم از آنست
که با من گاهگاهی سرگرانست
کنم این خدمت شایسته زین پس
که نبود پیشخدمت تر ز من کس
بر این آفتابم ایستاده
قرار ذرگی با خویش داده
کمال است او همه، من جمله نقصم
قبولم کرده اما زان به رقصم
بدین خورشید اگر چه ذره مانند
نخواهم یافت تا جاوید پیوند
ولی این نام بس زین جستجویم
که در سلک هواداران اویم
چه شد کاین کور طبعان نظر پست
کزین خورشید کوری دیدهشان بست
کنندم زین هواداری ملامت
من و این شیوه تا روز قیامت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#572
Posted: 16 Mar 2013 20:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۱»»
به حربا گفت خفاشی که تا چند
سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره
چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیدهست
به غیر از تیرگی چشمت چه دیدهست
چه دیدی کاینچنین بیتابی از وی
تپان چون ماهی بیآبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک
برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار
گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل
نمیدانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس
تو پا میبینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی
فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن
بر او میدوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور
نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت
بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی
که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام
که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم
که شد این نسبت و نامش مسلم
به خورشید سخن نه دیدهٔ دل
مشو خفاش ظلمت خانه گل
گر این نسبت بیابی تا به جاوید
بماند سکهات بر نقد خورشید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#573
Posted: 16 Mar 2013 20:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «گفتار در نکویی خموشی و عشق»»
بیا وحشی خموشی تا کی و چند
خموشی گر چه به پیش خردمند
خموشی پرده پوش راز باشد
نه مانند سخن غماز باشد
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانت دار کردند
بر آن کس کز هنر یکسو نشسته
خموشی رخنهٔ سد عیب بسته
خموشی بر سخن گر در نبستی
ز آسیب زبان یک سر نرستی
بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد
کند هنگامهٔ جان بر بدن سرد
خموشی پاسبان اهل راز است
از او کبک ایمن از آشوب باز است
نشد خاموش کبک کوهساری
از آن شد طعمهٔ باز شکاری
اگر توتی زبان میبست در کام
نه خود را در قفس دیدی نه در دام
نه بلبل در قفس باشد ز صیاد
که از فریاد خود باشد به فریاد
اگر رنج قفس در خواب دیدی
چو بوتیمار سر در پر کشیدی
زبان آدمی با آدمیزاد
کند کاری که با خس میکند باد
زبان بسیار سر بر باد دادست
زبان سر را عدوی خانه زادست
عدوی خانه خنجر تیز کرده
تو از خصم برون پرهیز کرده
ولی آنجا که باشد جای گفتار
خموشی آورد سد نقص در کار
اگر بایست دایم بود خاموش
زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش
زبان و گوش دادت کلک نقاش
که گاهی گوش شو گاهی زبان باش
ز گوشت نفع نبود وز زبان سود
که باشی گوش چون باید زبان بود
نوا پرداز ای مرغ نواساز
که مرغان دگر را رفت آواز
تو اکنون بلبلی این بوستان را
صلای بوستان زن دوستان را
سرود طایران عشق سر کن
نوا تعلیم مرغان سحر کن
تو دستان زن که باشد عالمی گوش
زبانها را سخن گردد فراموش
کتاب عشق بر طاق بلند است
ورای دست هر کوته پسند است
فرو گیر این کتاب از گوشه طاق
که نگشودش کس و فرسودش اوراق
ورق نوساز این دیرین رقم را
ولی نازک تراشی ده قلم را
اگر حرفت نزاکت بار باید
قلم را نازکی بسیار باید
چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ
زند مضراب نازک بر رگ چنگ
قلم بردار و نوک خامه کن تیز
به شیرین نغمههای رغبت آمیز
نوای عشق را کن پردهای ساز
که در طاق سپهرش پیچد آواز
فلک هنگامه کن حرف وفا را
برآر از چنگ ناهید این نوا را
حدیث عشق گو کز جمله آن به
ز هر جا قصهٔ آن داستان به
محبت نامهای از خود برون آر
تو خود دانی نمیگویم که چون آر
نموداری ز عشق پاک بازان
بیانش از زبان جان گدازان
زبان جان گدازان آتشین است
چو شمعش آتش اندر آستین است
کسی کش آن زبان در آستین نیست
زبانش هست اما آتشین نیست
حدیث عشق آتشبار باید
زبان آتشین در کار باید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#574
Posted: 16 Mar 2013 20:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «گفتار در چگونگی عشق»»
یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان هر ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا به گلشن
دواند گلخنی را تا به گلخن
اگر پویی ز اسفل تا به عالی
نبینی ذرهای زین میل خالی
ز آتش تا به باد از آب تا خاک
ز زیر ماه تا بالای افلاک
همین میل است اگر دانی ، همین میل
جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل
سر این رشتههای پیچ در پیچ
همین میل است و باقی هیچ بر هیچ
از این میل است هر جنبش که بینی
به جسم آسمانی یا زمینی
همین میل است کهن را درآموخت
که خود را برد و بر آهن ربا دوخت
همین میل آمد و با کاه پیوست
که محکم کار را بر کهرباست
به هر طبعی نهاده آرزویی
تک و پو داده هر یک را به سویی
برون آورده مجنون را مشوش
به لیلی داده زنجیرش که میکش
ز شیرین کوهکن را داده شیون
فکنده بیستون پیشش که میکن
ز تاب شمع گشته آتش افروز
زده پروانه را آتش که میسوز
ز گل بر بسته بلبل را پر و بال
شکسته خار در جانش که مینال
غرض کاین میل چون گردد قوی پی
شود عشق و درآید در رگ و پی
وجود عشق کش عالم طفیل است
ز استیلای قبض و بسط میل است
نبینی هیچ جز میلی در آغاز
ز اصل عشق اگر جویی نشان باز
اگر یک شعله در خود سد هزار است
به اصلش بازگردی یک شرار است
شراری باشد اول آتش انگیز
کز استیلاست آخر آتش تیز
تف این شعله ما را در جگر باد
از این آتش دل ما پر شرر باد
ازین آتش دل آن را که داغیست
اگر توفان شود او را فراغیست
کسی کش نیست این آتش فسردهست
سراپا گر همه جانست مردهست
اگر سد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی
مدار زندگی بر چیست برعشق
رخ پایندگی در کیست در عشق
ز خود بگسل ولی زنهار زنهار
به عشق آویز و عشق از دست مگذار
به عین عشق آنکو دیدهور شد
همه عیب جهان پیشش هنر شد
هنر سنجی کند سنجیدهٔ عشق
نبیند عیب هرگز دیدهٔ عشق
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#575
Posted: 16 Mar 2013 20:22
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۲»»
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام
اگر میبود لیلی بد نمیبود
ترا رد کردن او حد نمیبود
مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک
عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار
در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز
اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور که کاهی در ره باد
یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه
اگر مرغابیی اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر
یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز
فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت
ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی
غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش
وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی
اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#576
Posted: 16 Mar 2013 20:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۳»»
یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید
ز شیرین گفت در هر سو نشانیست
به هر سنگی ز شیرین داستانی است
فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید
فلان جا ماند گلگون از تک و پو
به گردن بردم او را تا فلان سوی
غرض کز گفتگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#577
Posted: 16 Mar 2013 20:25
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «گفتار در ستایش عشق»»
زبان دان رموز کیمیا کیست
که گویم حل و عقد کیمیا چیست
نه بحث ما در آن امر محال است
که در اثبات و نفیش قیل و قال است
سخن در کیمیای جسم و جانست
که گر خود کیمیایی هست آنست
بیا زین کیمیا زر کن مست را
غنی گردان وجود مفلست را
مراد از کیمیا تأثیر عشق است
که اکسیر وجود اکسیر عشق است
بر این اکسیر اگر خود را زند خاک
طلایی گردد از هر تیرگی پاک
اگر زین کیمیا بویی برد سنگ
عیار سنگ را باشد ز زر ننگ
صفات عشق را اندازهای نیست
کجا کز عشق حرف تازهای نیست
خواص عشق بسیار است، بسیار
جهان را عشق در کار است، در کار
ز جام عشق اگر مدخل خورد می
کند منسوخ جود حاتم طی
نهیب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالی به سد چون رستم زال
گدا را سر فرو ناید به شاهی
اگر عشقش دهد صاحب کلاهی
ز بحر عشق اگر بارد بخاری
شود هر شوره زاری مرغزاری
ز کوی عشق اگر آید نسیمی
شود هر گلخنی باغ نعیمی
همه دشوارها آسان کند عشق
غم وشادی همه یکسان کند عشق
گرت سد قلزم آید در گذرگاه
به هر گامی نهنگی بر سر راه
توجه کن به عشق و پیش نه گام
ببین اعجاز عشق قلزم آشام
ورت سد بند بر هر دست و پاییست
که هر بندی از آن دام بلاییست
مدد از عشق جو و ز عشق یاری
ببین وارستگی و رستگاری
منادی میکند عشق از چپ و راست
که حد هر کمال اینجاست اینجاست
کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی
زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی
اگر اینجا زن آید مرد گردد
رسد بیدرد صاحب درد گردد
به یاقوتی برآید سنگ را نام
بر او یک جرعهگر ریزی ازین جام
مگو نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#578
Posted: 16 Mar 2013 20:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۴»»
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام
کمان بشکستش ابروی کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش
بکلی نوشخندش شد فراموش
در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود
دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند
سر مویی ز عشق او نمیکاست
بجز یوسف نمی جست و نمیخواست
کمال عشق در وی کارکر شد
نهال آرزویش بارور شد
بر او نو گشت ایام جوانی
مهیا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد
اگرمیبایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره
ز هر جا حسن بیرون مینهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای
نیازی هست هر جا هست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز
ایاز ار جلوهای ندهد به بازار
نیابد همچو محمودی خریدار
میان حسن و عشق افتاد این شور
ز ما غیر نگاهی ناید از دور
نه عذرا آگهی دارد نه وامق
که میگردند چوم معشوق و عاشق
زلیخا خفته و یوسف نهفته
نه نام و نی نشان هم شنفته
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی
نیاز وناز را رایت به عیوق
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
ز راه نسبت هر روح با روح
دری از آشنایی هست مفتوح
از این در کان به روی هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نیاز است
میان آن دو دل کاین در بود باز
بود در راه دایم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست
گمان این مبرکاین در توان بست
بود هرجا دری از خشت و از گل
برآوردن توان الا در دل
تنی سهل است کردن از تنی دور
دل از دل دور کردن نیست مقدور
در آن قربی که باشد قرب جانی
خلل چون افکند بعد مکانی
تن از تن دور باشد هست مقدور
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناییهای جانست
چه غم گر سد بیابان در میانست
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت
به جولانگاه لیلی میکند گشت
نهانی صحبت جانها به جانها
عجب مهریست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست
نگهبان را مجال دم زدن نیست
تو دایم در میان راز میباش
پس دیوار گو غماز میباش
در آن صحبت که جان دردسر آرد
که باشد دیگری تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
میان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسمانیست ناچار
ندارد عشق با این کارها کار
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش
که خواهد دست با شیرین در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد کی میآیدش یاد
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز
از آن پوید به بازار شکر تیز
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام
به کوی دیگرش باید زدی گام
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
به حکم حسن شیرین کی کند کار
بباید جست بیکاری چو فرهاد
که بتوانش پی کاری فرستاد
نهد حسن از پی کار دلی پای
که بتواند شد او را کارفرمای
رود خوبی شیرین عشق گویان
نشان خانهٔ فرهاد جویان
بدان کش کار فرمایی بود کار
سراغ کارکن امریست ناچار
نیاید کارها بی کارکن راست
اگر چه عمده سعی کارفرماست
درین خرم اساس دیر بنیاد
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکی
سرشته هر گلی از آب و خاکی
از آن گل شاخ امیدی دمیده
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
به نوعی گشته هر شاخی برومند
یکی را زهر دربار و یکی قند
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
ترش رویش کند یک تلخ بادام
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
ز زهر چشم شیرین شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند
به جانش یک جهان تلخی پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گریههای خنده آلود
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت
ولی خود دیر پروا در حکایت
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ
سوی بازار شکر کرد آهنگ
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار
بود نازک دو طبع اندر زمانه
که جویند از پی رنجش بهانه
یکی طبع شهان و شهریاران
یکی از گلرخان و گلعذاران
ز طبع زود رنج پادشاهان
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
ز خوی دیر صلح فتنه سازان
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان
کسی زین هر دو گر خود بهرهمند است
که داند خشم و ناز او که چند است
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#579
Posted: 16 Mar 2013 20:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق»»
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت میدهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم مینهد پیش
نوایی میزنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب میکند ساز
به آن آهنگ میآیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین میرود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار میکرد
درون سنگ را افکار میکرد
نه غیرت با دلش میکرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن میبود کرد چارهای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش میکرد
دل خود را فزونتر ریش میکرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشهای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمیرفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز میکرد
به هر حرفی عتاب آغاز میکرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمیست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#580
Posted: 16 Mar 2013 20:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم»»
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بیوفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمیرست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرضتر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمهها پیوسته با نم
بساط سبزهها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمندهام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7